پارت 35رمان نیستی 1

3.5
(12)

 

نمیدونم چقدر گذشت که با صدای تقه ای به خودم اومدم بلند شدم و پشت در ایستادم

تهمینه:بله

هرمس:منم میخام بیام داخل

تهمینه :قبلا بدون اجازه میومدی

هرمس:بیام؟

سکوت کردم و زیر دوش رفتم ،اب سرد شده بود به همین خاطر شیر اب و بستم و دوباره رو زمین جا گرفتم

هرمس مقابلم ظاهر شد ، توی سکوت ایستاده بود یه گوشه و نگاهم میکرد شاید انتظار داشتم با ورودش به حموم کاری کنه یا حرفی بزنه با مثل قبل بخندونتم ولی فقط سکوت کرده بود

شیر اب و دوباره باز کردم و شروع کردم به شستن تن کوفته ام کمتر از ۱۰دقیقه طول کشید اما کلی حالم و جا اورد

تصمیم خودم و گرفته بودم میخواستم برای همیشه هرمس و از زندگیم پاک کنم ، سخت بودبرام ، دردناک بود ، شاید قبلم به درد میومد ولی به این حال بد نمی ارزید

حوله رو دورم پیچیدم و وارد اتاق شدم به سمت کمد رفتم که هرمس گوشه ی اتاق ظاهر شد

جالب بود هیچ حرفی نمیزد و فقط نگاه میکرد

لباس پوشیدم بدون اینکه موهام و خشک کنم وارد پذیرایی شدم سلام کردم و با چشم دنبال یکی از بچه ها بودم

اما نه کیومرث ، نه تیرداد ، نه محمد و نه حتی فاطمه که هر روز برای معاینه ی بابا بزرگ میومد هم نبود

رو به جمع گفتم :کیومرث و تیرداد کجان !؟

مامان :با محمد رفتن بیرون

تهمینه :فاطمه نیومد امروز ؟!

مامان:اومد رفت

با لحن سرد مامان لب برچیدم و به سمت تراس پشتی حرکت کردم با اینکه اواخر اردیبهشت بود اما هوا هنوز ابری بود و هر از چند گاهی نم نم بارون میبارید

با دیدن فضای سبز باغ و خاک نم خورده لبخند روی لبم نشست

چکمه های بابا بزرگ که مخصوص اب گیری بود و پوشیدم با اینکه خیلی بزرگ بودن و به زحمت باهاشون راه میرفتم اما بهتر از گلی شدن بود

وارد باغ شدم و اروم قدم میزدم و سعی میکردم هوای خنک و خوش بوی اونجا رو به ریه هام بچشونم

چشم هام و بستم و سعی کردم برای لحظه ای هم که شده به ارامش برسم که صدای هرمس باعث شد چشم هام و باز کنم و به صورت بی روحش نگاه کنم

هرمس:تمام مدت داشتم فکرت و میخوندم

تهمینه :خوب؟

هرمس:من بهت نیاز دارم به هیچ عنوان نمیزارم ازم دورشی ، حالا چه خودت بخوای چه کسه دیگه

تهمینه :هرمس من دارم عقلم و از دست میدم من دارم دیونه میشم

گفتن این جمله ها دردناک بود ، بقدری دردناک که باعث شد صورتم داغ بشه و بغض به گلوم بشینه

هرمس :مهم نیست

با چشم های گرد شده و صورت متعجب گفتم:پس چی مهمه ؟!

سریع خودش و بهم رسوند و منو محکم به درخت کوبید خودش و بهم چسبوند و با یه حرکت شلوارم و…..

با صدای وحشیانه ای گفت :مـــــَن

و شروع کرد به….

 

……..

 

بی جون روی زمین افتادم ، دردی که به جونم افتاده بود بد دردی بود مطمعن بودم داغونم می‌کنه ، مطمعن بودم دووم نمیارم ، مطمعن بودم به فجیح ترین شکل ممکن میمیرم

دلم برای خودم میسوخت

فقط از ته دل زار زدم …..

 

………

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x