پارت 37رمان نیستی 1

3.8
(11)

 

…..که صدای محمد کل فضا رو پر کرد
محمد : تیرداد از اون موجود فاصله بگیر
اما تیرداد انگار جادو شده بود زمان به سرعت میگذشت محمد سریع خودش و به تیرداد رسوند
تیرداد و روی زمین هول داد و با صدای بلندی شروع کرد به دعا خوندن :
بِسْمِ اللّٰه الرَّحْمَنِ الرَّحیِمِ
اِنْصَرَ فُوا اِلَی مَکانِکُمْ بَارَکَ اللّٰه مِنکُمْ و عَلَیکُمْ یَا اَرْوَاحِ الْعُلْوِیَّهِوَ السُّفْلِیَّهِ اِنصَرِ فُوا اِلَی مَوَطِنِکُمْ مَجَعَلْنَا مِنْ بَیْنَ اَیْدِهِم سَدّاً فَاَغشَیْنَاهُمْ فَهُمْ لَا یُبْصِرُونَ بَرَکَ اللٌّه مِنْکُمْ مَ عَلَیکُمْ
(دعا به هیچ عنوان استفاده نشود )
سه بار با صدای بلند دعا رو خوند در همون هین خودم و به تیرداد رسوندم ، دستش خراش خورده بود
اون موجود خودش و تو استخر پرت کرد ، محمد سریع خودش و بهمون رسوند و گفت :باید از اینجا بریم
خودم و پشت تیرداد پنهون کردم تن برهنه ام به شدت میلرزید به همین خاطر محمد سریع پیراهنش و از تنش در اورد و به سمتم گرفت سریع ازش گرفتم و پوشیدم
بلندی پیراهنش تا رون پام میرسید وارد باغ شدیم محمد عصبی بود یعد از مدتی رو به تیرداد گفت :برو واسش لباس بیار
تیرداد بعد از تأملی از جا بلند شد
محمد سریع مقابلم نشست و با تحدید گفت :خوب گوشات و باز کن یک بار دیگه ، فقط یک بار دیگه همچین غلطی بکنی خودم میکشمت
یا صدای دورگه ای گفتم :دارم عقلم و از دست میدم ، میفهمی یا تو هم مثل هرمس برات مهم نیست
توی سکوت بهم نگاه میکرد بغض گلوم و قورت دادم و گفتم :از صبح دارم تک تک اتفاقات و مرور میکنم هیچی ، هیچی با هم جور در نمیاد اصلا سر در نمیارم خیلی اتفاق هارو اصلا یادم نمیاد میدونم یه اتفاق بدی واسم افتاده بوده اما یادم نمیاد چی
اب دهنم و قورت دادم و صورتم و جمع کردم با عجز گفتم :خسته ام محمد به خدا خسته ام
محمد نفس عمیقی کشید و گفت :اینکه حافظه ات ظعیف شده بی دلیل نیست از بَلو ورودت به اون روستا (هزار مسجد) همه ی اتفاقات با دلیل بود البته جای نگرانی نداره چون باید یه پروسه خاصیو طی کنی در مورد اتفاقات اخیر هم باید بگم …
نفس عمیقی کشید و گفت :ببین سخت ترین قسمت دعا نویسی اونجاست که از همه چی خبر داری ولی نمیتونی بگی باید خودت و به اون راه بزنی
تهمینه :برام بگو محمد
محمد :من علی و خیلی وقته که میشناسم پسر با استعدادیه ولی یکم بلند پروازه به حق خودش قانع نیست ، به اینی که هست قانع نیست .. همینطور که قبلا گفتم هرمی قدرتمنده و علی هم حریص برای به دام انداختن هرمس
تهمینه :بیتر گیج شدم تروخدا واضح حرف بزن
محمد :همش یه نقشه بود ، علی میدونست هرمس چقدر ظعیف شده و در بع در دنبال کسیه که نیتز جسمیش و، جنسی نه ها جسمیش و تامین کنه به همین خاطر یه گروپ زدن و یه گردش چند روزه ترتیب دادن همه چی با برنامه بود اما همه چی زودتر از اینکه فکر میکردن اتفاق افتاد هرمس خیلی سریع به تو واکنش نشون داد اینم بگم که منظور علی رو شخص تو نبود قرار بر این بود که یکی یکی دخترای گروپ و به گردش تو باغ ببره ، اما علی همه چی و خراب کرد و خیلی بچه گانه و بی فکر عمل کرد درست همون لحظه که لب برکه هرمس خودش و بهت نشون داد واکنش نشون داد و وارد عمل شد ، از همه بدتر کنجکاوی های بچه گانه ی تو بود اگه فردای اون شب اون انگشترِ کوفتی و برنمیداشتی هرمس دیگه سراغت نمیومد
محمد مکثی کرد و له اطذاف نگاه کرد
محمد :علی عزمش و جزم کرده بود بازم دست بر نداشت و سورنا رو وارد بازی کرد وقتی دیدم اوضاع داره خطری میشه قبل از اینکه علی هرمس و احظار کنه با هرمس حرف زدم اما بازم اوضاع اون جوری که فکر میکردم پیش نرفت و تو له این روستای نحس اومدی …..

………

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x