پارت 38رمان نیستی 1

4.7
(6)

 

….. با ورودت به این روستا مخصوصا این خونه شرایط به کل عوض شد من اجازه ی ورود به خونه پدر بزرگت و نداشتم و نمیتونستم ازت مراقبت کنم هرمس هم دست تنها نمیتونست حواسش بهت باشه

تهمینه :تو چرا اجازه ورود به خونه بابا بزرگ و نداشتی و چطور الان اینجایی ؟!

همون لحظه تیرداد و دیدم که به سمتمون میومد بهمون رسید و گفت :بیا بپوش

لباس هارو گرفتم محمد و تیرداد پشتشون و بهم کردن سریع لباس هارو پوشیدم

تیرداد :بهتره سریع بری خونه مامان سراغت و می‌گرفت

به محمد نگاه کردم و گفتم :میخوام با محمد حرف بزنم

تیرداد:بزار برای یه وقت دیگه ، مامان بابارو حساس نکن

تن صدام و بالا بردم و گفتم :نشنیدی چی گفتم ؟گفتم میخوام باهاش حرف بزنم

تیرداد کلافه نفسش و بیرون فوت کرد و گفت :خیل خوب بزن حرفت و بریم

تهمینه :خصوصیه تو برو

تیرداد بدون اینکه تغیری تو صورتش ایجاد کنه نگاهم کرد وفتی دیدم قصد رفتن نداره رو به محمد گفتم :خوب میگفتی

محمد روی زمین نم خورده نشست و آرنج دستش و روی زانو های پاش گزاشت و دست هاش و مقابلش قلاب کرد و گفت :داخل این خونه یه دفینه وجود داره ، یه دفینه ی خیلی خیلی ارزشمند 5، 6 سال پیش متوجه ی این موضوع شدم اون موقع ها مادرم مریض بود و نیاز شدید ذبه پول داشتم یک سال هرشب میومدم تو این خونه ،تا راهی پیدا کنم برای تصاحب اون گنجینه ولی نشد ، چند بار درگیری ایجاد شد ولی بازم نشد

تهمینه :درگیری بین کی ؟!

محمد :بین موکلین من و نگهبان های دفینه ، یه طلسم قوی داره که باید شکسته بشه تا طلسم هست هیچ راهی برای پیدا کردن اون گنج وجود نداره ، نگهبان های دفینه از من متنفرن چون از نظرشون من ادم کنه ای هستم

پوزخندی زد و گفت :تا مرز مرگ رفتم و برگشتم

سرش و پایین انداخت و گفت :حالا با حضورم تو این روستا احساس خطر کردن و فکر میکننددوباره قصد تجاوز به گنجینه رو دارم

سکوت کرد

تهمینه:خوب

محمد :وقتی دیدم نه خودم نه موکلینم نمیتونیم نزدیکت بشیم تیدارو وارد بازی کردم

تهمینه :تیدا؟!!

محمد :اره تیدا همزاد توعه از قضا تحت فرمان منه

با کنجکاوی به صورتش نگاه کردم به نقطه ی نامعلومی زل زده بود

دوباره شروع کرد به حرف زدن :اتفاقی که توی اتاق کنار اشپز خونه برات افتاد یا تصاویری که تو اینه میدیدی زیر سر من بود

تهمینه :وایسا ببینم تو بهش گفته بودی من و بکشه ؟!! بعدشم مگه نمیگی هیچ کدوم از موکل هات اجازه ی ورود به خونه رو نداشتن پس تیدا …

نزاشت حرفم و کامل کنم و گفت :معلومه که قصد کشتنت و نداشتم ، قصدم اخطار به تو بود باید یه جوری بهت میفهموندم که در خطری ، در مورد حضور تیدا هم باید بگم که اون همزاد توعه نزدیکی اون به تو مشکلی ایجاد نمیکرد یا براشون خطرناک به نظر نمیرسید در کل تیدا موحود بی خطریه

 

 

…………

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x