پارت 70 رمان نیستی 1

3.4
(7)

دو روزی میشد نه خبری از طرف تهمینه بهم رسیده بود نه پدرش

هر از چند گاهی  به وسیله خورشید از حال و روزش خبر میگرفتم و بیخبر بیخبرم نبودم ولی دوست داشتم کمی پدر تهمینه پیگیر قضیه باشه و سفر و جلو بندازه

کل روز و درگیر کارام بودم و کار بیشتر از شش تا و مشتری و انجام داده بودم

هنوزم انرژی داشتم و دوست داشتم کار مشتری بیشتری و راه بندازم

ساعت نزدیک به هفت بود که با صدای گوشیم به خودم اومدم

شماره ی تیرداد بود لبخندی و با خوشحالی اتصال و زدم

محمد: بله

تیرداد: الو سلام خوبی تیردادم شناختی که

محمد: سلام اره

تیرداد: مامان بابام  امشب دورهمی گرفتن تو هم دعوتی بابام تاکید داشت حتما بیای

محمد: خیل خوب میام

تیرداد: باشه پس ادرس و میفرستم برات

محمد: مگه خونه خودتون نیست

تیرداد: نه خونه باغ عمم اینا

محمد: اهان باشه میام

تیرداد: میبینمت فعلا

محمد: تیرداد قطع نکن

تیرداد: جان

محمد: حالت خوبه؟ روبه راهی؟

تیرداد: اره خوبم

محمد: خیل خوب خدافظ

تماس و قطع کردم  ، پوزخندی گوشه ی لبم نقش بست خونه ی عمش اینا هه

به زراتشت که گوشه ی اتاق ایستاده بود نگاه کردم و بهش دستور دادم بره و برام کمی اطلاعات بیاره

خودمم دست از کار کردن کشیدم و به حموم رفتم بعد از یک دوش چند دقیقه ای با خیال راحت شروع به اماده شدن کردنم هیچ عجله ای برای رفتن به اون مهمونی نداشتم اتفاقا هر چه دیر تر به اون مهمونی میرفتم بهتر بود

بعد سشوار کردن موهام زراتشت و دیدم که گوشه ی اتاق ظاهر شد

محمد: خب؟

زراتشت: قربان امشب خوانواده ی عمه ی تهمینه از تهمینه خاستکاری میکنن

محمد: خب

زراتشت: دیگیری بین داوود و مهنا ایجاد میشه

محمد: خب

زاراتشت: علی بازم قصد اسیب زدن به هرمس و داره قربان

همینطور که دکمه های پیرهن طوسی رنگم و میبستم بهش اجازه ی مرخص شدن دادم

….

ساعت نزدیک به هشت بود که از خونه بیرون زدم طبق ادرسی که تیرداد بهم داده بود درست یک ساعت تو راه بودم خوشحال بودم که با تاخیر بیشتری به اون مهمونی میرم

….

ماشین و پشت در خونه ی ویلایی بزرگی نگه داشتم صدای پارس دو سگ از پشت در ویلا با تاریکیه هوا فضارو خوفناک کرده بود

ماه کامل بود و تکه ابرهای  تو اسمون و پدیدار کرده بود
نفس عمیقی کشیدم و زنگ ایفون و زدم

به اطراف نگاهی کردم یه خونه ویلایی توی پایین ترین کال شاندیز بنظرم ساخت این ویلا تو این قسمت خریت محض بود

بلاخره تیرداد در و باز هم و همراه با هم وارد شدیم همه دور هم تو حیاط نشسته بودن و جوونا دور اتیش و سن بالا ها رو رو میز و صندلی هنوز احوال پرسی نکرده بودم که صدای جیغ از داخل خونه شنیده شد

……

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x