پارت 74 رمان نیستی 1

3.2
(6)

 

 

نفس عمیقی کشیدم و خودم و به محمد رسوندم

 

وشونه به شونه ی محمد به بقیه نزدیک میشدیم لشوره و از همون فاصله توی چشم های بابا میدیدم

 

لبخندی ساختگی زدم و سرم و پایین انداختم

 

کیومرث سریع بهم نزدیک شد و بازوم و گرفت

 

کیومرث: خوبی؟

 

لبخندمو پهن تر کردم و گفتم: اره خوبم چرا باید بد باشم

 

کیومرثـ: اخه چرا جیغ زدی!؟

 

لحظه ای دست و پام و گم کردم و عقل سرد رو پیشونیم نشست که محمد به دادم رسید

 

محمد: پنجره باز بوده یه کلاغ اومده بود تو اتاق و بعد به دستش اشاره کرد

 

به دست هاش نگاه کردم کلاغی که تو دست هاش بود و خوب میشناختم خودش بود هرمس من

 

خون بود که از هرمسم جاری بود

 

حلقه ی اشک تو چشم هام و مهار کردم

 

عمه تهمینه: اخی چرا زخمی شده؟

 

محمد: موقعی که میخواستم بگیرمش زخمی شد

 

به سمت محمد رفتم و هرمس و ازش گرفتم و به اشپز خونه رفتم

 

مامان: حیونکی، کجا میبرش نبرش تو اشپز خونه خونش میریزه

 

تهمینه: کجا ببرمش

 

عمه تهمینه: ببرش تو حیاط تا پانسمان بیارم

 

بدون هیچ حرفی راهمو به سمت حیاط کج کردم

 

هرمس و روی زمین گزاشتم و با دلسوزی نگاهش کردم

 

تهمینه: هرمس حالت خوبه؟

 

هرمس سکوت کرده بود و دل دل میزد و هر از چند گاهی ناله ای سر میداد

 

مدتی گذشت که صدای مامان و شنیدم

 

مامان: تهمینه، دخترم

 

تهمینه: بله مامان

 

مامان تهمینه: بیا اینا رو بگیر

 

به سمت مامان رفتم و پانسمان هارو از مامان گرفتم

 

مامان تهمینه: مواظب باش حتما پر از میکروبه با شالت حلو دهنت و بگیر

 

لبخندی زدم و گفتم تهمینه: چشم

 

اروم اروم همینطور که پلاستیک پانسمان هارو باز میکردم به سمت هرمس رفتم

 

تهمینه: هرمس خوبی ببین میخوام زخمت و ببندم

 

تا سرم و بلند کردم با جای خالی هرمس رو به رو شدم

 

با استرس به لطراف نگاه کردم و تو تاریکی دنبال هرمس گشتم

 

تهمینه: هرمس کجایی، هرمـــــس

 

وحشت زده اطراف و لای بوته هارو گشتم ولی نبود شاید بهتر بود محمد و در جریان بزارم

 

 

سریع از پله های بالا رفتم هنوز در ورودی و باز نکرده بودم که صدایی از سمت چپم شنیدم

 

 

با چشم های تنگ شده به سمت چپم چشم دوختم نگاهم به اتاقکی افتاد که درش نمیه باز بود

 

با دقت بیشتری نگاه کردم و گوش هام و تیز کردم ولی هیچی به هیچی دستم و رو دستگیره گذاشتم هنوز در و باز نکرده بودم که صدای باز شدن درو شنیدم

 

سریع نگاهم و به اون سمت پرت کردم که دیدم اره در کاملا بازه مسعله اصلی اینجا بود که بادی هم نبود که بگم باز درو باز کرده

 

قدمی به سمت اتاق برداشتم

 

تهمینه: هرمس اونجایی، هرمس تو زخمی شدی داره ازت خون میره

 

نفس عمیقی کشیدم و مدتی همونجا ایستادم ممکن بود که مثل ما ادم ها بر اثر خون ریزی از حال بره یا بی هوش بشه یا هر چی

 

نگرانش بودم و دلشوره ی بدی داشتم اصلا حس خوبی نداشتم

 

دلم و به در یا زدم هر چه بادا باد به سمت اتاق اروم قدم برداشتم

 

تهمینه: هرمس اونجایی لطفا یه چیزی بگو

 

فاقد از هر صدایی تغریبا به اتاق رسیده بودم اروم سرم و جلو بردم و سعی کردم داخل اتاق و ببینم

 

با صدای ارومی هرمس و صدا زدم اما باز هم صدایی نشنیدم تاریکی به شدت کلافه ام کرده بود انرژی منفی بود که از اطراف ساطع میشد

 

نزدیک تز شدم اصلا قصد ورد به اون اتاقک و نداشتم البته جرعتشو بیشتر

 

سرم و نزدیک تر بردم تصمیم داشتم یه بار دیکه هرمس و صدا بزنم اگه جوابی نشنیدم میرفتم پیش محمد

 

تهمینه: هر….

 

هنوز اسمش و کامل به زبون نیاوردت بودم که دستی سرم و گرفتم و داخل اتاقک کشید و تنها صدایی که شنیدم صدای بسته شدن در اتاقک بود و بعد تاریکی مطلق….

 

 

 

 

…….

 

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.2 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x