پارت 81 رمان نیستی 1

2.6
(9)

 

 

بلاخره بابا پیداش شد

 

کنار هم صبحانه خوردیم انگار اخرین صبحانه ای بود که کنار خانوادم میخوردم

 

لحظه ی خدا حافظی همه جلو در ایستاده بودن

 

کیومرث: کاش میزاشتی ما هم تا فرودگاه میومدیم بابا

 

بابا: چه فرقی داره اینجا یا اونجا باید بعدشم بعد از اینکه تهمینه رو رسوندم باید برم روستا عجله دارم

 

برای اخرین بار مامان و به اغوش کشیدم و عطر مادرانه اش و با تمام وجود بو کشیدم

 

سوار ماشین شدم و به هرمس که توی پیاده رو ایستاده بود نگاه کردم

 

از همون فاصله لبخند روی لبش و دیدم از چی اینقدر خوشحال بود؟؟ خدا میدونست

 

بلاخره بابا ماشین و راه انداخت

نمیدونستم قراره کجا برم

نمیدونستم بابا با محمد چه قراری گزاشته

فقط این قلبم بود که لحظه ای از تپش نمی ایستاد

 

و میدونستم اگه همینطور پیش بره از تپش می ایسته

 

آه از نهادم بلند شد و خیره به ناخن های بلندم شدم

 

بابا: من به محمد اعتماد دارم پسر خوبیه

 

بدون تغیر به حالتم سرم و تکون دادم

 

بابا: تهمینه قوی باش، مثل شیر ماده برو تو دختر منی یدونه دختر من

 

کم کم وارد جاده شدیم

بعد از نیم ساعت ۲٠۶ البالویی محمد و کنار جاده دیدم

 

بابا پشت ماشینش نگه داشت و از ماشین پیاده شد

 

بدون اینکه از ماشین پیاده بشم به نشونه ی سلام سری برای محمد تکون دادم که اونم همینطور پاسخ داد

 

و مشغول صحبت با بابا شد

 

 

….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.6 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بی نام
بی نام
1 سال قبل

سلام من وقتی این رمان میخونم حس نمی کنم کسی کنارم هست
این طبیعه؟؟؟

بی نام
بی نام
پاسخ به  tahminhe
1 سال قبل

نویسنده
جدی پرسیدم

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x