پارت 90 رمان نیستی 1

4.5
(4)

 

 

 

با چشم های از حدقه در اومده به صورت علی خیره مونه بودم

 

پوزخند معنی داری رو لباش بود که ازترس مچ دست محمد و گرفتم

 

محمد: چرا بی خبر اومدی مگه نگفتم خودم خبرت میکنم

 

علی: طاقت نیاوردم بهتره هر چه زود تر کار و یکسره کنیم

 

همون لحضه صدای زنگ خونه به صدا درامد

 

همه به در خیره موندیم علی نیم خیر شد و همینطور که به سمت در میرفت گفت

علی: سورناس

 

به زحمت گلوم و که خشک شده بود و با اب دهنم تر کردم و با استرس به محمد نگاه کردم

 

محمد به یه چشم بهم زدن رنگ نگاهم و شناخت و از جا بلندم کرد و من و رو پاهاش نشوند

 

و تن لرزونم و بین بازوهاش گرفت و اروم کنار گوشم زمزمه کرد

 

محمد: بازو های من برای تو یه حصار امنیتیه هیچ جای دنیا حتی تو اغوش هرمس هم این امنیت و نخواهی داشت ، پس نترس

 

علی و سورنا شونه به شونه ی هم وارد شدن محمد برای ورود سورنا نیم تکون هم نخورد

 

سورنا: قبلا مهمون نواز تر بودی

 

علی: عه سورنا استاد داشتن با عروسکشون بازی میکردن ما مزاحم شدیم

 

به صورت کریه سورنا نگاه کردم قبلا چقدر برام جذاب بنظر میرسید

 

علی: خب

 

علی منتظر به محمد خیره مونده بود نمیدونستم چه چیزی بین این سه تاس ولی هر چی بود به شدت منو میترسوند

 

محمد با احتیاط منو روی کاناپه نشوند و نگاه سردش و رو اجزا صورتم چرخوند به سمت میزش رفت و کتاب هاش و همراه با شمع و عود اورد و روی میز چید

 

محمد: تسخیر هرمس یک ربع بیشتر طول نمیکشه بهتره تو هم زودتر دست به کار بشی

 

با ناباوری به محمد که ورد هایی زیر لب زمزمه میکرد نگاه کردم که همون لحظه هرمس گوشه ی خونه نمایان شد

 

 

 

……

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x