پارت 91 رمان نیستی 1

3
(6)

 

 

 

کم کم محمد از جا بلند شد و با صدای بلند تری شروع به ورد خوندن کرد که همزمان هرمس هم شروع به ناله کرد

 

میدونستم محمد داره یه غلطایی میکنه، میدونستم نباید بهش اعتماد میکردم

 

محمد چند قدم با هرمس فاصله داشت و هرمس از شدت درد روی زمین به خودش میپیچید

 

از شدت دردی که داشت رو زمین غلط میخورد و جیغ میزد

 

از شدت ترس دست و پام میلرزید و حالت تهوع عجیبی گرفته بودم میخاستم حرفی بزنم میخواستم بگم رهاش کنه اما انگار زبونم خشک شده بود و توان تکون دادنش و نداشتم

 

بی توجه به حال زارم به سمت محمد دویدم و کتابش و از دستش چنگ زدم که انگار نیرویی منو به سمت عقب هدایت کرد

 

اشک هام بی مهابا از چشم هام میبارید
هرمس درد شدیدی میکشید و من کاری از دستم بر نمیومد

در عرض چند دقیقه خون بود که کف خونه رو گرفته بود میدونستم هرمس داره مقاوت میکنه🥺😰

 

طاقت درد کشیدنش و نداشتم دوباره به سمت محمد حمله کردم که اینبار علی و سورنا دست مانعم شدن

 

صدای محمد و شنیدم که میگفت: معجون روی میزو به خودش بدید

 

این معجون همون ابی بود که محمد به صورتم پاچید

 

چقدر دلم به حال خودم و هرمس میسوخت چه بی پناه و تنها بودیم

 

سورنا از پشت منو گرفته بود امامن یه جا بند نبودم و بدون تعمل قصد فرار داشتم

 

که اخر سر با پا به پشت زانوم زد و باعث شد رو دو زانوم بیوفتم

 

با یه دست گلوم وَ زیر چونه ام و به بالا گرفته بود و با دست دیگه اش موهام و که از پشت رو به پایین میکشید گرفته بود

 

بیشتر از خودم نگران هرمس بودم تو اون حالت از حالش بیخبر بودم

 

علی مقابلم ایستاد و به سورنا گفت دهنم و باز نگهداره

 

سریع لب هام و رو هم فشورم و داخل دهنم کشیدم عمرا میزاشتم اون معجون و به خوردم بدن

 

 

 

…..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x