سورنا موهام و رها کرد و سعی به بازکردن دهنم کرد اما من قصد باز کردنش و نداشتم
علی: سورنا بینیش و بگیر
سورنا سریع بینیم و گرف
بی اکسیژنی و از طرفی فشاری که به گلوم وارد میکرد باعث میشد که بدنم سست و بی جون بشه
و بلاخره تلاش هام بی ثمر شد و دهانم و باز کردم
علی بلافاصله معجون و داخل دهنم ریخت
سریع جرقه ای به ذهنم رسید که معجون و نخورم و بیرون تف کنم
بدون فکر سریع تمام محتویات دهنم و بیرون تف کردم و شروع به نفس نفس زدن کردم
علی بی رحمانه موهام و چنگ زد و به بالا کشید که ناله ای کردم
محکم سیلی به صورتم زد که به خاطر حرارتی که از بدنم ساتع میشد دردش و حس نکردم
مطمئن بودم جاش قرمز شده
به قدری بیجون شده بودم که مثل توپ بسکتبال منو بهم دیگه شوت میکردن
صدای قدم های محمد و شنیدم که نزدیکمون میشد با فکر اینکه چی به سر هرمس اومده قلبم تیر میکشید
نمیدونستم تو چه حالیه شاید تا الان کاری که میخاستن باهاش بکنن و کرده بودن
محمد: بی عرضه ها از پس یه دختر ۴٠ کیلویی بر نمیاین
محمد بطری معجون و از علی گرفت و به سمتم اومد مثل همیشه چونه ام و گرفت و به چشمهای خمار شدم نگاه کرد
بغض توی گلوم و خفه کردم یعنی هرمس و تسخیر کرده بودن؟!
صدایی تو ذهنم اکو شد
صدا: بهم اعتماد کن، دهنت و باز کن
به صدا اعتماد کردم
چشم هام و بستم و دهنم و باز
بعد از نوشیدن معجون تمام بدنم سرد شد اما دیگه از بی حالی چند دقیقه ی پیش خبری نبود
از جا بلند شدم و قدمی به سمت جلو برداشتم
…..