پارت 93 رمان نیستی 1

4.8
(4)

 

حس سبکی خاصی داشتم انگار قبلا این حس و تجربه کرده بودم دیگه نمیترسیدم و از این موضوع بشدت خوشحال بودم

 

 

بغیر از صدای ناله های هرمس و پچ پچ های محمد و علی و سورنا صدای خنده های ریز ریزی به گوشم میخورد

 

 

اولین کاری که کردم به سمت هرمس رفتم

 

 

روی زمین افتاده بود و ناله میکرد اما مثل قبل جیغ نمیزد

 

 

رد خون های روی زمین و گرفتم تا به پاهای خودم رسیدم انگار روی هوا معلق بودم کمی چشم هام گشاد شد اما حالتی و حس نکردم

 

 

از همون جایی که اومدم برگشتم که باجسم خودم رو به رو شدم

 

 

روی زمین تو بغل محمد افتاده بودم و سورنا و علی بالای سرمون ایستاده بودن

 

 

علی: این چه معجونی بود؟

 

 

محمد: همه چیو خراب کردی من میخواستم تهمینه رو عاشق من کنی با کارای خودسرانه و احمقانه ات فقط اون و از من متنفر کردی

 

 

سورنا: نبضش نمیزنه، مرده

 

محمد: نه اثر معجونه

 

 

علی: نگفتی این چه معجونیه

 

 

محمد: اگه قرار بود علم منو تو داشته باشی که الان اینحا نبودی

 

 

علی سکوت کرد هنوز صدای ریز خنده ها تو گوشم بود

 

 

به اطراف نگاه کردم اما چیزی ندیدم

 

 

گوش هام و تیز کردم صدا از اتاق محمد بود

 

 

به سمت اتاق محمد حرکت کردم بشدت بی تعادل بودم حس میکردم هر لحظه ممکنه با مخ بخورم زمین

 

 

دستمو روی در گزاشتم و به عقب فشوردم که دستم تا ارنج به اونطرف اتاق فرو رفت

 

 

حالت بدی بهم دست داد مثل کشیده شدن ناخن روی دیوار

 

 

{ته دلم یه جوری بود ببخشید غیر قابل توصیفه}

 

 

سریع دستم و از اونطرف اتاق خارج کردم اما اون حس هنوز باهام بود از قضا حس کنجکاویم نسبت به صدای خنده ها از بین نرفته بود

 

بعد از کمی تعمل عزمم و جزم کردم و با یه حرکت از در رد شد

 

 

{درست مثل تو فیلم ها} 😁

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x