پارت 98 رمان نیستی 1

2.3
(3)

 

 

 

اما علی مثل نو جوون های تازه به بلوغ رسیده که تن برهنه ی زنی و دیده گفت: او لا لالا نگاش کن تروخدا ای جونممم

 

 

سریع دستور به غیب شدن هرمس دادم لبخندی از روی اجبار زدم و گفتم: بهتره سریع تر شربت هاتون و بخورید دیگه زیادی تو زحمتم انداختید، میخام بعد این همه سختی یه ماه عسل خفن با تهمینه خانوم برم

 

 

تهمینه که چشم هاش از حدقه در رفته بود به صورت بی خیال من چشم دوخته بود علی با خوشحالی گفت: ای به چشمم

 

 

و با خوشحالی شربتش و سر کشید لیوان توی دستم و به لب تهمینه نزدیک کردم ولی مثل قبل حرف گوش کن نبود

 

 

مجبور شدم از نفوذ ذهن استفاده کنم و باز هم مجبور به خوردنش کنم

 

 

بعد از تعللی شربت و کامل خورد حالا فقط سورنا مونده بود علی و تهمینه بیرَمَق شده بودن ولی انگار سورنا قصد نوشیدن شربت و نداشت

 

از جا بلند شدم و به سمتش رفتم

 

محمد: چرا نمیخوری؟

 

سورنا: میل ندارم

 

محمد: مریض شدی؟!

 

سورنا: نه؛ چطور؟!

 

محمد: اخه حس میکنم رنگت پریده

 

سورنا: نه فقط سر دردم

 

محمد: بخور شربتتو خوب میشی

 

 

با این حرفم خم شد و شربت و یه نفس سر کشید

 

30 ثانیه تا شروع کار مونده بود فضای خونه بر اثر انرژی بشدت گرم شده بود

 

 

صدای تهمینه رو شنیدم که ناله کنان میگفت: دارم میسوزم

 

 

اما من بی توجه به هر سه وارد اتاقم شدم

 

 

 

 

 

༺از زبان تهمینه ༻

 

 

 

 

سوزش زیر زبونم طاقت فرسا بود احساس میکردم تمام حفره های قلبم بسته شده بعد از خوردن شربت حالت تهوع بدی گرفته بودم

 

حالا دل پیچه هم اضافه شده بود سرم سنگین بود و به شدت عرق کرده بودم نمیدونستم واقعا تب دارم یا نه واقعا فضای خونه گرمه

به قدری حالم بد بود که دیگه نتونستم طاقت بیارم و از روی مبل روی زمین کشیده شدم

 

 

بی اختیار ناله سر دادم

 

 

تهمینه: دارم میسوزم

 

 

از اتفاقات اطرافم بی اطلاع بودم ، نمیدونستم اون سه شیطان باز چه خوابی برام دیده ان فقط از خدا میخاستم زنده بمونم

 

 

مثل مار به خودم میپیچیدم کم کم احساس کردم مایع داغی از بینیم خارج میشه

 

 

تشخیص دادم که خون باشه با این فکر اشک هام سرازیر شد از ته قلبم به محمد لعنت فرستادم از ته قلبم نفرینش کردم

 

 

کاش بی هوش میشدم حداقلش این بود که درد نمیکشیدم

 

 

مدتی گذشت که کم کم به سرفه افتادم حالا خون بود که بالا میاوردم

 

 

شاید داشتم جون میدادم شاید روحم داشت جسمم و ترک میکرد شاید این مرگ درد اور حق من بود

 

 

تو همین فکر ها بودم که صدای جیغ های گوش خراشی تو سرم اکو شد صدای جیغ ها به قدری بلند بود که دو دستم و روی گوش هام گزاشتم در همون حال خون بود که از دهان و بینیم جاری بود حالا بشدت تشنه ی اکسیژن بودم

 

 

در همون حال احساس کردم کسی به سمتم اومد دست هام و از گوش هام جدا کرد با اون حال خرابم به صورت حال بهم زن علی نگاه کردم صدای حال بهم زدنش تو گوشم مثل ناقوص مرگ اکو شد

 

 

 

علی: نه، نه اشغااااال

 

 

پاتیل تلو تلو خوران به سمت اتاق دوید که محکم به زمین خورد

 

 

زمین خوردن علی اخرین چیزی بود که دیدم

 

 

یه طوری بود مثل خواب و بیداری صدا هارو میشنیدم اما همه جا تاریک بود دیگه از اون حال خرابم خبری نبود حس سبکی داشتم

 

 

کم کم صدا ها قطع شد و من به عالم بی خبری فرو رفتم

 

 

 

 

 

***

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x