پاییزه خزون پارت 77

3.5
(6)

 

دوستان شرمنده یه مدت نبودم انشاالله از این به بعد پارت ها مثل دفعه قبل شارژ میشن

دوستون دارم خیلی زیاد👈🏼🧡👉🏼

 

پاییزه خزون

 

به خاطره همینم متعجب به کارام نگاه میکرد ، رو بهش گفتم 

_آها راسی نگفتیو چیو مثه نون خامه ای من دوست داری؟!

_منم اونقدر میخوامش که تو این دنیا هیچ چیزی نمیتونه از نخوردنش منصرفم کنه 

گنگ و گیج از حرفاش گفتم 

_خو چیو اینجور دوست داری 

با جدیت گفت 

_تورو …

با این حرفش نون خامه ای خوشگلم از دستم افتاد و کف ماشین ، تا حالا اینجوری اینقدر راحت نگفته بود دوستم داره ،نمیدونم طبیعیه که ضربان قلبم بره بالا ، طبیعیه که شادی زیر پوستمو پوسته صورتمو جمع بشه!!! شایدم طبیعی باشه که به خودم غره بشم از اینکه همچین پسری به گفته خودش شاید دوستم داشته باشه .

ماشینو روشن کرد راه افتاد تو حین راه رو به منی که بازم داشتم نون خامه ای میخوردم با جدیت  گفت

_فرفری ،مرض قند میگیری اینارو میخوریا،حداقل شام بخور… یا یه چیزه مقوی بخور نه اینکه این  چیزای چرت و پرت و بخوری ، 

دید که حرفش عملن به یه ورمم نیست با حرص گفت 

_ساحل بخدا  که اگه نمیرفتی شمال من درستت میکردم ، اصن بده من ببینم اون جعبرو …

بازم ری اشکنی نشون ندادم داشتم میخوردم ،که حرصی دستشو اورد جلو که بگیره جعبرو کشیدم سمته در رو بهم با حرصی که سعی میکرد پنهونش کنه  گفت 

_ساحل خانم بسه نباید بیشتر از این بخوری برات ضرر داره میخوای بازم بکشونمیمون دکتر خوبه الان از دکتر اومدیماا ،حداقل یه ذره بده من بخورم 

با این حرفش نامردی نکردمو به امید اینکه  از دهنی  بدش میاد نون خامه ای دهنیمو جلو دهنش گرفتم ، با خیال اینکه نمیخوره اومدم بکشم عقب که با یه حرکت کل نون خامه ای رو خورد ، رو بهش پوکر فیس گفتم 

_آرمین خان دهنی من بودا….

شیطون نگام کرد و گفت 

_میدونم ،به خاطر همین خوردم و گرنه من اصن نون خامه زیاد دوس ندارم

حرصی نگاش کردم و با کیفم محکم کوبوندم به بازوش ،بچه پروو …

دیگ تو مرز منفجر شدن بودم که دره جعبرو بستم پرت کردم رو پای آرمین و چشمامو از لذتش بستم و عمیق از خوردنم لذت بردم ،خیلی وقت بود نخورده بودم عجیب بهم چسبید ، آخرین باری که خوردم و خوب یادمه ، بابام بود و مامانم ،تو خونمون  باهم دیگ ،نه مثل الان که یه منِ تنها موندم ،منی که کم کم مثل مداد نه… مثل خودکار داره تموم میشه ، کاشکی زندگی مثل نون خامه ای لذت بخش بود …. 

روبه آرمین کردم  با چشمای قدردان گفتم 

_مرسی آرمین ، بهترین سوپرایز عمرم بود 

آرمین با چشمایی که میخندید و لبایی که سعی داشت خندشو کنترل کنه گفت 

_فرفریم تو چرا مثه پراید کم خرجی ، یعنی با یه چیز اینقدر ساده اینقدر خوشحال میشی دلبر فرفری؟!

_نون خامه ای ساده نیست ، فلسفه سختی  داره برا خودش 

پر تمسخر گفت 

_او یس بیبی من …

همونور که داشت رانندگی میکرد ادامه داد 

_همیشه برام علامت تعجب بزرگی بودی، رفتارت ،حالاتت ،مستقل بودنت ، اینکه میتونستی خیلی راحت منو سرکیسه کنی و بتیغیم ولی نکردی همین ایناس که تورو برام ناب میکنه ، تحسینم میکنه برای عشقی که به تو دارم ، تو پاکی ،نابی ،خالصی از جنس نوری گاهی اوقات میگم تو گناه داری که بشی مونس شب و روزم …..ولی چه کنم که عشقی که تو دلم نسبت بهت دارم خیلی قوی تر از این حرفاس ، نمیتونم دست بکشم از این همه بکری ….قدر خودتو بدون دلبر فرفری من ، که شدی قدیسه قلب من ، 

روبهم کرد و با نهایت احساسی که شاید به این مرد نمیخورد لب زد 

_روزی که همه جوری سندت بخوره به نامم ، اون روز  رسیدم به رویای شب و روزم

روبهش گفتم 

_اون قدیسه ای که میگی نیستم …

همونطور که راهنما میزد گفت 

_دختری که با چیز کوچیک اینقدر خوشحال میشه اینقدر متفاوته از دوروبریاش این قدر روحش مهربونه کم از قدیسه نداره ،داره!!!

_تو ام کم از پادشاه نداری داری!؟

_شاید پادشاه داستان من شدم تو شدی 

ملکه ….کسی که ارمین کیانی انتخاب کنش نبایدم کم از ملکه داشته باشه و گرنه برای رفیق بازیو این حرفا دختر ریخته ….

با جدیت گفت 

_غیر از اینه؟! 

سرمو به علامت منفی تکون دادم ، دیدم که داره نزدیک کوچه خاله اینا میشه رو بهش گفتم 

_آرمین جان همینجا نگه دار ،دوس ندارم کسی فکر بد راجبمون بکنه ….

ارمین سری تکون داد و گفت 

_باشه همینجا نگه میدارم ولی پیاده میشم تا سره کوچه میام ببینم رفتی تو 

کاشکی اینقدر مهربون نبود ،کاشکی یه دلیل داشتم برای بهم زدن این رابطه ،من لیاقته پسر کنار دستم که همه کاراش ناب و جنتملنانه هستو ندارم ، 

قبل اینکه پیاده بشم رو بهش  گفتم 

_آرمین 

رو بهم با جادیت و جذبه همیشگیش گفت 

_آرمین !!!

_شاید راست میگن بعد هر طوفانی آرامشی هست ، خدا بندهاشو تنها نمیزاره شاید اگه یکیو بگیره یکیم بهت میده ، تو همون آدمی برای  من از طرفه خدا ،اومدی بهم زندگی دادی ، ادامه دادنو یاد داد دادی ،

چشمامو بستمو آب گلومو سخت پایین دادم 

_اگه یه روزی یه جایی جوابم بهت منفی شد ، ایراد از تو نیست ،شاید من ظرفیت این همه خوبی تورو ندارم ، 

اومدم دستگیره درو بگیرم و درو باز کنم که آرمین بازومو گرفت و صورتمو بگردوند سمته صورتشو گفت 

_اگه بهت نرسم ینی لیاقته روح پاکتو ندارم ، اگه نرسم به توی بی همه چیز که شدی فکر روز و شبم ، این یعنی اینکه من باید خودمو درست کنم که بشم اونی که تو میخوایش وگرنه تو برای من همیشه همون قدیسه بی نقص و عیب هستی ،هیچ وقت حق توهین به قدیسمو نداری 

با اخم با مزه گفت 

_شیر فهم شد نفهم بی همه چیز ، یاخودم

 یه فکری به حال توعه خیر سر بکنم!!!

لبخندی زدم سرمو تکون دادم ، تاییدم که دید رو بهم با همون جذبش گفت ، 

_مدارکو دادی بهم !!! 

رو  بهم گفتم 

_آره گذاشتم تو داشبورد هستش 

خوبه ای گفتو  دست  گلای رز آبی که میمردم براشو جلوم گرفت و گفت 

_اینم ببر خونه خالت ،دوس ندارم زنم جایی دست خالی بره 

کلمه زنم تو گوشم زنگ خورد ، نمیدونم شاید هر دختر دیگ ای بود قند تو دلش آب میشد ولی من تو خنثی ترین حالت ممکن بودم آروم سرمو تکون دادم و اومدم که برم که صدام کرد 

_ساحل 

_جانم؟ 

-گوشیت در دسترس باشه تو رو قرآن جون به مرگ میشم تو دیر جواب میدی ،همینجوری از الان روانیم برای این همه دوری تو روانی ترم نکن باشه دلبر فرفری!!!

لبخندی زدم گفتم 

_باشه

 

_آفرین دریا بانوی من ، برو خدا به همرات اتفاقیم افتاد حتما خبرم کن 

با حرص گفتم 

_میزاری برم یا نه!!! 

نخودی خندید و گفت 

_برو خدا به همرات

متقابلا تک  خندی زدم و خداحافظی کردم ،پیاده شدم که اونم پیاده شد ،رو بهش گفتم 

_نمیخواد بیای آرمین خودم میرم یه وقت یکی میبینت …

با اخم گفت 

_جلوتر نمیام فقط ببینم که رفتی تو کافیه ….

ناچار قبول کردم و به سمته در رفتم زنگ و زدم که با صدای تیکی باز شد

به سمته آرمین برگشتمو چشمکی زدمو دست براش تکون دادم و رفتم تو ، وارد آسانسور شدم و طبقه ۷ رو زدم ، استرس داشتم شایدم کمی شرمنده بودم ، خجالت زده از اون لحظاتی که اینا شاهد کتک خوردن و خونین مالین شدنم بودن ،چقد شرمندم شرمنده خودم که این زندگی نزاشت یه آب خوش از گلوم پایین بره ، چقد سختمه ، احساس میکنم به این جمع تعلقی ندارم ،

چقدر بد که نمیتونم مثه قبل باشم ، کاشکی اون لحظه هارو فراموش کنن ،دیگ یادشون نیاد ، کاشکی کمتر یادم بیاد باهام چیکار کردن ، 

میشه که یه روزی گذشتع از ذهنت پاک شه!!!! 

کاشکی یه قرصی درست میکردن گذشترو فراموش میکردی و یه فکری به حال الانت میکردی ، 

کاشکی خاطرات تموم شن ، سر و وضعمو مرتب کردمو و دره آسانسور مضطرب باز کردم ،

من سخت تر از ایناشم گذروندم ، از پسش بر میام .

دره آسانسور و باز کردم که خالرو جلوی در ورودی دیدم ، 

دلم کباب شد ، داغ مامانم دوباره زنده شد ، 

ای کاش خاله اینقدر شبیه مامانم نبود ، چقدر خوب بود اگه الان مامانم تو این جمع بود اینجا پیش خواهرش برای استقبالم بود، 

خدایا نمیخوای منو از خواب بیدار کنی!!! من دیگ دارم از زور دلتنگی جون میدم 

، منو از خواب بیدار کن و عزیزامو برگردون …..

رو به خاله با لبخندی که بغضمو پنهون کنم گفتم 

_سلام خاله جون خوبی ….

خاله اشک تو چشماش حباب حباب شد با دلتنگی نگام کرد ، وجب به وجبمو اندازه گرفت ،مشغول در آوردن کفشام بودم که خاله هم به حرف اومد 

_سلام دورت بگردم ، سلام عزیزه دلم بیا تو خوش اومدی

 

کفشامو در اوردم و تو بغل گرمش جا خوش کردم ، عمیق مثل رزای آبیم بوییدمش ،

 خاله هم بوی مامانو میده …نمیده!!!! 

همونطور که تو بغل هم بودیم با صدای بغض آلودی گفت 

_الهی من فدات شم ،چرا اینقذ زیر چشات گود رفته چرا اینقد لاغر شدی امانت خواهرم!!!!!

اومدم جوابشو بدم که مهرشاد و آراز و علی اومدن و بهمون ملحق شدن

 

مهرشاد رو به خاله گفت 

_مامان اینقدر لی لی به لالاش نزار ، حالم بهم خورد بابا ، اینقد که اینو تحویل گرفتی به ولای علی اگه ماروتحویل گرفته باشی 

با یه اخم با مزه ای ادامه داد 

_اصن میخوای ما بریم !!

از بغل خاله بیرون اومدم که خاله گفت 

_ذلیل مرده  کی من تو رو تحویل نگرفتم آخه ؟!

مهرشاد با پرویی گفت 

_همیشه مادر من ،والا همیشه که میایم عروستو تحویل میگیری ماعم که هویجیم خداروشکر ، الانم که این تحفرو تحویل گرفتی ایششش 

لبخندی به حسادتش زدم گل و سمته خاله گرفتم و گفتم 

_قابل شمارو نداره ….

خاله قدردان نگام کرد 

_چرا زحمت کشیدی خاله جان ،تو خودت گلی برای من …

لبخندی زدم و به سمته بچها رفتم یک به یک سلام و احوال پرسی کردم

به سمته دخترا رفتم ،رو کاناپه کنار عمو اتابک نشسته بودند ، به سمتشون رفتم ،حسرت شیطنتاشون میخوردم که یه روزی خودم داشتمش …..

اول به سمت عمو اتابک رفتم  با  لبخند گفتم

_سلام عمو جونم خوبی 

با مهربونی پدرانه از رو مبل بلند شد و گفت 

_به ساحل عزیزم ،خوبی خانم خانمااا خیلی خوش اومدی عزیزه دلم 

لبخندی زدم و تشکر کردم و به سمت دخترا رفتم و تک تک باهاشون دست دادم ، رو بهشون چشمکی زدمو گفتم

_امروز خوش گذشت !!!

شادی کشدار گفت 

_خییییلیییی 

سمانه سمتم چشمکی و زد سمیرا هم هی بالا پایین میپرید ،فهمیدم یه غلطی کردن امروز که با حرف علی حدسم به یقین تبدیل شد 

_ساحل این سه تا بوزینه ، سه تا کارتو خالی کردن عملن تو  جیب ما سه تا دیگ شپشم نیس چه برسه پول 

به سه تفنگدار که کنار هم وایساده بودن و دستاشون تو جیبشون کرده بودنو داشتن دخترارو پوکر فیس نگاه میکردن ،نگاه کردم و زدم زیره خنده 

رو به مهرشاد به شوخی  گفتم 

_کاش قبل همه این اتفاقات ناگوار… حقوق منو میریختی  ،من روش برنامه ریخته بودم یزید 

پسرا زدن زیر خنده آراز گفت 

_نه به اندازه حقوق تو هست تو حسابش نگران نباش 

تک خندی زدم و گفتم 

_خوب خداروشکر

 

رو به دخترا که رو مبل لم داده بودن و همه چی به یه ورشون بود گفتم 

_خیلیم خب کاری کردید 

کلی با بچها کلکل کردیم که اخر سر

آراز رو بهم با مهربونی گفت 

_برو لباستو عوض کن بیا ساحل جان 

لبخندی زدم و چشم گفتم ، همونطور که به سمته اتاق مهران میرفتم روبه خاله گفتم 

_خاله مهران کو پس ،نیستش چرا !؟ 

از تو آشپز خونه گفت 

_میاد خاله جان یه ذره خرید داشتیم رفت انجام بده اتفاقا خیلی سراغ تورم گرفت …

آهانی گفتم وارد اتاقش شدم ،مهران داداش مهرشاد بود ، یه چند سالی از مهرشاد کوچیک تره و اختلاف سنیش باهام کمتره ،همینم باعث شده رابطم باهاش صمیمی تر باشه ، اتاقش خیلی ساده و شیک بود ، یه تخت یه نفره با روتختی مشکی و میز مطالعه که روش پر از نقشه های مهندسی بود ،…

پالتوی مشکیمو در آوردم، تنیک مشکیم خودنمایی میکرد ، کاشکی یه روزی هم خودم هم زندگی از این سیاهیا خلاص شیم ، شالمو رو سرم مرتب کردم و فرفریامم صاف و صوف کردمو رفتم تو پذیرایی پیش بچها

آراز و علی داشتن جوجه هرو تو بالکن سیخ میکردنو دختراهم سمانه و بیتا مشغول تخته بازی بودن ، سمیرا هم پیش خاله نشسته بود ، 

رفتم سمتشون و پیش خاله نشستم ، مگه دو تا خواهر بوشون فرق داره !!!!ذاتشون فرق داره!!!

خاله رو بهم گفت 

_بیا خاله دورت بگردم بیا پیش خودم ….

لبخندی به مهربونیش زدم ، و به سمتش پرواز کردم ،خوش بحال مهرشاد و مهران که خالرو دارن ،عمو اتابک و دارن ….

 خوشبحال هر کی که فرشته های زمینی و داره ،خوشبحال همه الا منی که  تنهاترینم تو این بیابون برهوت…

پیش خاله جاگیر شدم ، دستاشو محکم گرفتم ، 

رو بهم گفت 

_چرا اینقدر دیر اومدی خاله جون ، خیلی وقته منتظرت بودم فک کردم با دخترا بیرونی …

_نه دیگ خاله کار برام پیش اومد نتونستم زود تر از این خدمتتون برسم

 

خاله رو بهم با اخم  گفت

 

_این چه وضعیه برا خودت درس کردی ، از بر و رو افتادی ،چرا اینقدر لاغر شدی ساحل ، چرا هنوز مشکی تنته  خاله …

هوفی کردمو دور تا دور سالن و پاییدم ، هیچکس  خداروشکر توجهش به ما نبود …

بدون اینکه به خاله نگاه کنم سرمو انداختم پایینو گفتم

 

_خودت که بهتر میدونی خاله ، تا وقتی روحم  عذادارشون  باشه !!جسمم عذاراشون میمونه 

ادم باید برای هر کاری با یه دل و امیدی بره جلو ، تو من ریشه امید خشکیده !!!من تو وجودم چیزی به اسم امید ندارم !!!چون این زندگی هر چند سختو فقط دارم تحمل میکنم که تموم شه ، تحمل میکنم که شاید غمشون کم شه ،ولی نمیشه که نمیشه 

تا خاله اومد چیزی بگه صدای زنگ درومد ، پوفی کرد و به سمت آیفون رفت درو باز کرد 

منم از فرصت استفاده کردم و رفتم دستشویی ،هم دستو صورتمو بشورم هم نماز بخونم ؟شاید درد قلبم یه ذره تسکین پیدا کرد … شاید. خدا با خداییش تونست برام یکاری کنه، دل بی قرارم اروم شه .

 بعضی اوقات دلم برای  این دل دلتنگ میسوزه که دائما بغض میکنع ولی از اشک خبری نیست مثه کسی که تشنه ببریش دمه چشمه ‌و تشنه برش گردونی …

از سرویس که اومدم بیرون سرو صدای پسرا با وجود مهران همیشه شیطون و رفیق شفیقم اوج گرفت ، دیدمش تو آشپز خونه که داشت با اراز بحث میکرد 

_بابا اراز  این چیه داری درس میکنی جوجه باید باریکتر باشه نه اندازه گردن شتر مرغ که ….

آراز با لحن طلبکازی گفت 

_شما  میتونی نلوبونی  عزیزم … همینی که هست 

مهران ایشی گفت و اومد از آشپزخونه بیاد بیرون چشمش به من خورد 

اولش متعجب شد بعد که انگار فهمید توهم نزده با لحن لودگی گفت

_چطوری ببعیییی تو کی اومدی 

به سمتم قدم برداشت و لبخندم عمیق شد ،همیشع بهم میگفت ببعی ، میگفت هم موهات شبیه ببعیه هم قیافت از بس که زشتی تو  دختر ….

لبخندی زدم و روبهش گفتم 

_چطوری مهری جون ،پارسال دوست امسال جاری که 

تک خندی کرد و گفت 

_میبینم که ببعیاهم علاوه بر ببع چیزا جدیدیم یاد گرفتن دست مریزاد …

آراز اخماش رفت توهم وگفت 

_صدبار نگفتم ببعی صداش نکن بیشعور ،مگه شبیه توعه  خواهره من آخ 

لبخندی به مهربونیه زیر پوستیش زدم کاشکی بشه اون لحظات و از ذهنم پاک کنم اون دردارو از تنم بشورم ؟ کاشکی یه چیزی بشه که دوباره دلم با این اشنای دور صاف بشه،

مهرشادم وارد آشپزخونه شدو متعجب به ماها نگاه کرد و گفت 

_چتونه میز گرد درس کردید برید تو بالکن حال کنیم بابا ، چیه چپیدید اینجا آخه 

مهران  با همون جدیت همیشگیش گفت 

_باشه شادی جون بزار لباسم و عوض کنم بیام که این دهن  ببعی خانمو سرویس کنم 

که بعده پنج ماه تازه الان باید ببینمش 

مهرشاد کفگیری که بغل برنج دمه گاز گذاشتن و برداشت و اومد پرت کنه سمته مهران  که مهرانم نامردی نکرد و جاخالی داد و خورد تو ملاجه نیم بندی من ، که هی زرت و زرت غش میکنم

با ضربه اون دمپایی نحس ،پیشونیمو سفت با دستام گرفتم و چشمام و محکم بستم ، ضعف بدی سراغم اومد ، به کانتر تکیه دادمو کم کم سقوط کردم کفه آشپزخونه نشستم ،پسراهم حول زده سمتم شورش آوردن 

مهرشاد با نگرانی گفت 

_آخ ساحل جان من معذرت میخوام شرمنده این بوزینه حواسمو پرت کرد…

میخواستم  بگم اشکال نداره ولی از زور ضعف چیزی نگفتم ، 

آراز و مهران با نگرانی همزمان گفتن 

_حالت خوبه ساحل جان

 

فقط تونستم اروم سرمو تکون بدم ،آروم  سرمو آوردم بالا و  با دستی که بنده پیشونیم بود رو به پسرا که با نگرانی نگام میکردن آروم گفتم

 

_اره خوبم بچها نگران نباشید 

مهران گفت 

_مطمئنی خوبی ،اگه خوب‌…

اومد حرفشو ادامه بده که خاله اومد تو آشپزخونه بادیدن اینکه هممون کف آشپزخونه مثه جنگ زده ها نشستیم ترسید و چشمش بهم افتاد که دستم به پیشونیمه بدون توجه به بقیه پاتند کرد و اومد طرفم ….

_چیشد ، چرا همتون نشستید کف زمین 

رو بهم با نگرانی گفت 

_سرت درد میکنه دورت بگردم!!!

لبخنده کوتاهی زدم گفتم 

_نه خاله جون ،این مهران حواس نمیزاره برای ادم که ، شیطونی کرد کتکشو من خوردم …

صورت خاله شبیه علامت سوال شد ‌، عینک گردشو بیشتر  نزدیک  چشمش کرد گفت 

_یعنی چی خاله ،باز این دسته گل به اب داد !؟

مهران مثه خر شرک گفت

_مامان ، من کی دسته گل به آب میدم …من آب و به دسته گل میدم 

خاله اخمی کرد و روبه پسرا گفت

 

_این کبابا آماده نشد پسرا ؟؟!بابا مهمونام مردن از گشنگی ،برید درست کنید دیگ

 

مهرشاد گفت 

_چشم مامان الان میریم 

سرشو سمته من کرد و گفت 

_خوبی ساحل!!!

آروم سرمو تکون دادم ،رفت سمته جوجه ها و از رو کانتر برداشت ‌ سمته بالکن رفت ،مهرانم رفت سمته اتاقشو من و آراز موندیم ….

کمکم کرد که از زمین بلند شم ، همونطور که داشت کمکم میکرد گفت 

_هنوزم دوس ندارید بگی کجا بودی تا ساعت ۹ شب ؟ ساحل خانم؟!!!

  بدون اینکه بهش نگاه کنم تلخ گفتم

 

_تو افکار منفیت دوس داری کجا بوده باشم!!! قرار نشد دیگ تو فکرات قضاوتم نکنی !!!! نمیخوای تموم کنی داستان قاضی و حاکم و!!!!

پر اخم گفت 

_فقط یه سوال پرسیدم ازت ….میتونی جواب ندی ،نیاز نیست هی باتلاق گذشترو یادآور بشی ،… بیا برو بشین رو مبل ،خاله داره نگامون میکنه ، برم برات آبقند بیارم بخوری …

تلخ گفتم 

_نگرانیم بلدی ،برای منه بی همه کس!؟

همونطور که روش به سمته تلوزیون بود  گفت

 

_بلدم ولی نمیخوایش که نگرانت باشم ، شاید منو تو حرفای همو نفهمیم ولی هیچ وقت نه من بدتو میخوام نه تو بده منو ….

اینو گفت بدون حرف دیگ ای سمته آشپزخونه رفت …

در کل شب خوبی بود گفتیم خندیدیم ، شاید تونستیم برای مدت زمان کوتاهی از زندگی خفقان آورمون دور بشیم هممون بشیم مثه قبل ….مثه بچگیا بی شیله بی لغوز ، کاشکی میشد همیشه اینجوری باشیم…جوجه بازی کردیم ،با دخترا کلی مسخره بازی دراوردیمو خندیدیم با عمو اتابک شطرنج بازی کردم ، تو تراس آهنگ گذاشتیم و رقصیدیم مسخره بازی درآوردیم ….مگه زندگی غیر از  ثانیه هاییه که اینجور خوشه … مگه غیر از اینه که دیوونگی کنیم ، 

شاید باید بعضی اوقات دیگ انسان عاقل و بالغی که تو کار و زندگی هست نباشیم ،باید بخندیم کارای احمقانه کنیم ، اشتباه کنیم، شکست بخوریم قرار نیست همه چیمون صد بشه ….

شاید میشه گفت امشب بعد از ۶ ماه تازه تونستم معنی زندگی و برای خودم ، روحم ،جسمم تداعی کنم ،جسمم نیاز داشت به آغوش جنسی از مادر ،روحم نیاز داشت تا بفهمم شاید اونقدراهم که فکر میکنم تنها نیستم …

آخر شب بود و همگی دور هم نشسته بودیم مردا داشتن برای شمال برنامه ریزی میکردن و ساعت حرکت میگفتن ، منم سرم تو گوشیم بود و مشغول چت کردن با ارمین و مهسا بودم ، مهسا داشت از خواستگاریش میگفت ،از لحظه های نابش داشت تعریف میکرد که شاید قند تو دل هر دختری آب بشه از اینکه یکی قراره بشه تا اخر عمر مرهم و همدردش ، 

از اینکه شاید قرار نیست دیگ تنهایی رو بچشه …عکساشونو برام فرستاد و من دوباره دلم ضعف رفت برای این عشق قشنگشون 

، یه عکس بود ، که امیر بودش با پدر امیر و پدر مهسا خیلی عکس قشنگی بود چون مهسا و امیر  کنار هم بودنو  پدراهم دست گردن بچهاشون کرده بودن ، همون عکسو برداشتم و استوری گذاشتم و تبریک گفتم برای این پیوندی که شاید اولاش آسمونی بودش ولی کم کم زمینی شدو به وقوع پیوست ….

آرمین بهم پیام داد

 

_سلام فرفری ،کجایی نیسی ؟؟ 

مهمونی تموم نشد؟؟

پیامشو همون دقیقه سین زدم

 

_خونه خالمم هنوز ،فک کنم شب باید برم خونه آراز اینا 

مشغول تایپ کردن شد 

_برا چی؟!

تایپ کردم

_فردا حرکت میخوایم کنیم ،ارمین راحت تره از سمته خونشون بره

_آهان ،باشه پس ، از الان دوری و دلتنگی شروع شد ،ساحل خانم …خدا به همرات باشه شب که همه خوابیدن بهم پیام بده بحرفیم باهم 

براش نوشتم 

_اکیه ،فعلا 

نتمو خاموش کردمو حواسمو دادم به بقیه ، سنگینی نگاه مهرانو حس میکردم ولی اهمیتی ندادم و خودمو زدم به کوچه علی  چپ ….

وارد خونه شدم و به سمته وسایلام رفتم  و جمشون کردم ، نمیدونستم دقیق چند روز اونجاییم ولی آراز گفت وسیله  به اندازه کافی بردار که لنگ نمونی  بماند که اونجاهم چند دست لباس گذاشتم ،  

مشغول جمع کردن لباسام بودم که گوشیم زنگ خورد تماس تصویری بودش از طرفه آرمین ، همونطور که مشغول جمع کردن لباسام بودم ، تماسو وصل کردمو گوشیو به تاج تخت اتاقم تکیه دادم

 ،باید هر چی زود تر میرفتم پایین بچها منتظرم بودن زشت بود معطلشون کنم ….

تماس که وصل شد تصویر آرمین با تیشرت یشمیش خودنمایی کرد ،چقد لباس خونگی بهش میمود ،نمیومد!! 

رو بهم باهمون چهره خونسرد و دلشنشینش گفت 

_سلام مادمازل ، این وسط مسطای کارو بارتون اگه جواب منم بدید ممنونتون میشما!!

همونطور که داشتم وسیله هامو میزاشتم داخل چمدونم ، بدون اینکه نگاهش کنم گفتم

 

_آرمین بخدا تا الان خونه خالم بودن ،همه روم زوم بودن زیاد نمیتونستم گوشیمو دستم بگیرم ،الانم دارم وسیله هامو جمع  میکنم برم خونه اراز شب همه اونجان فردا حرکت میکنیم 

آرمین ریشای کوتاهشو خاروند و گفت

 

_میفهمم ولی نگران کردن منم کاره درستی نیست هست!!؟

لبخندی زدم و سرم آوردم بالا 

_قطعا نیست 

ادامه دادم

_حالا کجایی ،مگه مهمون نداشتید …

_چرا بابا ،اومدم با امیر علی و امیر تو اتاقیم زن امیر علیم هست

 

ابروهام رفت بالا ،خجالت زده شدم از اینکه ایناهم حرفای مارو شنیدن …. کاشکی آراز قبلش میگفت که تنها نیست ، دست از لباس چیدن برداشتم گفتم 

_چرا زود تر نگفتی پس، برو به مهمونات برس ،بعدا با هم حرف میزنیم 

ارمین اخمی کرد وگفت 

_تو واجب تر از این بوزینه هایی 

لبمو گاز گرفتم و گفتم 

_نگو اینجوری عه ، 

گوشیو طرف بچها گرفت که ناچار و خجالت زده سلام کردم 

امیر  علی گفت 

_به ساحل خانم ، 

رو بهش با خوشرویی سلام دادم ،امیر به حرف اومد 

_به آبجی ساحل ،چطوری ؟؟

امیر و که دیدم ذوق کردم کلی و دستامو بهم کوبیدم و گفتم

 

_وای سلام داداش خوبی ،تبریک میگم امیر جان ،الهی که خوشبخت بشید …

امیر لبخند متینی زد و گفت 

_مرسی خواهری ، ایشالا قسمت خودت بشه …

لبخندی تلخی زدم و هیچی نگفتم ، آرمین گوشیو سمته یه دختر ۲۶ و۲۷ ساله گرفت که لباس آستین کوتاهی تنش بود و موهاشم باز بود  و آرمین رو بهم گفت 

_ساحل جان عزیزم ،ایشون همسر امیر علی آرام جان  هستن 

رو بهش با لبخند گفتم 

_سلام عرض شد ،خوبین؟! خیلی خوشوقتم از آشنایی باهاتون 

رو بهم با لبخندی که لبایی که ژل تزریق شدشو بیشتر نمایان میکرد گفت 

_سلام عزیزم ممنونم ،خیلی خوشبختم خانمی ، 

دوباره لبخندی زد و ادامه داد 

_امیدوارم بتونیم همو  از نزدیک ببینیم 

با مهربونی گفتم 

_باعث افتخارمه آرام جان 

آرمین گوشیو گرفت سمتم و گفت

 

_برو چمدونتو جمع کن الان صدای آراز درمیاد ،شب بیدار بودی آن باش

 

سری تکون دادمو قطع کردم ، ذهنم درگیر شد ،درگیر این همه اختلاف فرهنگی ، درگیر اینکه الان یه زنی با موهای بلوند و قشنگش با اون هیکل بی نقصش با تی شرت ،جلوی ارمین نشسته …. ناراحتم میکرد از اینکه ، اینقدر دورهمیامون  ، فامیلامون ،رفیقامون باهم فرق داره ….

 

میشه با این همه تفاوت زندگی ساخت که توش چیزایی زیادیرو  باهم شریک شیم….

با ذهن شلوغ و درگیرم وسایلامو برداشتم و برقارو همرو خاموش کردم و شیر گاز و آب و بستمو درارم قفل کردم و اومدم بیرون از خونه ،چمدونم سنگین بودش ولی میشد تحملش کرد …

 

بیچاره بچها همشون منتظره من مونده بودن ،کاشکی خودشون میرفتن من با اسنپی یا با ماشین خودمون میرفتم خونه آراز ….

آراز که دید وسایلام سنگینه از ماشین پیاده شد و اومد وسایلامو گرفت و گذاشت صندوق عقب ماشیو ،منم سوار ماشین شدم و به سمت خونه آراز اینا با بچها حرکت کردیم

خونه آراز اینا که رسیدیم ،بچها هر کدومشون ولو شدن یه وری ، همشون کلی خوشحال بودنو ذوق داشتن ولی فکر و ذهنم پراکنده تر از این حرفا بود که بخوام از اشتیاقشون سر ذوق بیام

 دخترا رفتن تو آشپزخونه تا مواد غذایی سفرو روبه راه کنن پسراهم ذغال گذاشتن و مراسم لهو لعب  و پی اسو راه انداختن

 انگار نه انگار که میخوان فردا حرکت کنن ، چقدر خوبه که همه دنیا و مشکلاتش یه ورن ایناهم یه ورن 

،هیچی براشون مهم نیست ، شاید حق با مهرشاد باشه ،زیادی غرقم ،غرق گذشته ،غرق کار ،غرق آدم تازه وارده زندگیم ،همونی که یه دنیا فرق داریم باهم ، از لحاظ فکری ،خانوادگی …. میشه با این همه فرق زندگی کرد!!!!کاشکی مامانم بود ازش میپرسم ،باهاش حرف میزدم ، کی نزدیک تر از مادر به ادم هست!!! 

با ذهن درگیر و آشفته به سمته اتاق میهمان رفتم ، بچها هم فهمیدن حالم زیاد روبه راه نیست  چیزی نگفتن  ….

لباسامو کندم و لباسای عزادارم و پوشیدم ،دوباره رنگ دلخواهم مشکی ،دوباره و دوباره شال مشکیم ،

 شاید چون رنگشون زیاد با دلم ست میشه اینقدر دوست دارم مشکی بپوشم غیر اینه!!!! 

احساس خفگی میکردم ،باید یه کاری میکردم و گرنه دوباره قلبم خودشو به درو دیوار میکوبید

، گوشیم زنگ میخورد ولی توجهی نکردم بهش ، به سمت تراس اتاق رفتمو هوای کثیف و دودیه تهرانو بلعیدم 

، تا شاید راه نفسم باز شه ،ولی من که میدونم باز شدنی در کار نیست….

اینا همه بهانه دلتنگیه ،  نزدیک لبه تراس رفتم و از اون ارتفاع بالا علامت شهرمو دیدم …. 

همیشه برام جای سوال داشت ،همه اینایی که تو این خونه ها هستن ،شادن ،خوشحالن ،مرفع بی دردن !!!! 

کی مرفه بی درده، بیاد جاشو به اندازه نیم ساعت با من عوض کنه من ۱۰ سال از عمرمو میبخشم بهش….

چرا اینفدر حال دلِ بیحالم خوب نیست ،کی قراره خوب شم!!! کی قراره دیگ غم نباشه …

دستامو بغل کردم و فکر کردم به اینده ترسناکم ،به حالی که داره افتضاح میگذره ،به گذشته ای که تباه شده…. اگه زندگی من یه بازی بود تا حالا گیم اور شده بودم از بس که توش ناکامی موج میزنه …

 چرا خدا سرنوشتمو اینجوری نوشت ، نگفت این بنده من ظرفیتشو نداره ،نگفت این بنده من حقش این همه سختی نیست ….

دره بالکنو بازکردم و رفتم داخل اتاق ،چقدر ممنونشونم که کسی نمیاد داخل اتاق ،کاشکی همیشه اینجوی بفهمن که خوب نیستم و مزاحمم نشن ،کاشکی پارسال این موقع با مامانم اینا اینقدر خاطره نداشتم ، چرا زندگیم فقط شده کاشکی!!! زندگیم بقیم همینطوره!!!!

به سمت سرویس بهداشتی رفتم و دست صورتمو شستمو وضو گرفتم،مامانم همیشه میگفت اگه احساس کردی ته بن بستی و خدا نگات نمیکنه نماز بخون ،سجده کن در مقابل خدای زیبایی که تورو خلق کرده …. 

از سرویس اومدم بیرون و دره چمدونمو باز کردم و جانماز سفید رنگ و گل گلی مامان افسانمو دراوردم و پهن کردم ،به سمت چراغ رفتم و خاموش کردمش و فقط لامپ شب خواب و روشن گذاشتم 

، جانماز و که باز کردم ،بوی عطر گل نرگس پر کرد مشامی رو که فقط بوی غم و میشنید ،  

بوی مامان افسانمو میداد چادرشو روسرم انداختم رو سجاده نشستم دست به مهرو تسبیحش زدمو تسبیحشو برداشتم و عمیق بوی نرگسو بوییدم ، چقدر بده خاطرات مثل فیلم جلو جشات زنده میشن ،مگه مردن غیر از اینه که از  دلتنگی جون بدی!!!! 

یه قطره ریخت ، یکمی کم شد درد قفسه سینم ؟بیشتر خاطراتو هم زدم ، یاده اون روزایی که سره سجاده اذیتش مردم  افتادم ،یاده اون روزایی که سجده میرفت و میگفت خدایا این بچهای منم در کنار بقیه جوونا عاقبت بخیرشون کن ….

 خدا مامانمو کجا برد !!! تو آسمونا!! میشه رفت آسمون تا مامانمو ببینم!!!

 رو سجاده افتادم ،شکستم دوباره ،شیشه وجودم با صدای بدی ترکید ،کاشکی صدامو نشنوم ، صدای درو شندیم که باز شد و یکی اومد تو دروبست ولی سر بلند نکردم ،فقط آروم آروم دل تنگمو آروم کردم همون دلی که بار ها شکست ،کاشکی دلم شیشه بود حداقل یه بار میشکست و ریخته میشد دور ،نه چن بار ….

صدای مهران  گوشمو نوازش داد 

_این فسقلی چش شده که همه میگن حالش خوب نیست!؟ 

بیشتر گریه کردم ،دلم دوباره بچگیمو میخواست ،همون بچگی که ارزوی بزرگ شدنشو داشتم …‌ کاشکی بجای اون….

 آرزو میکردم کوچیک بمونم شاید خدا ارزوی بچه کوچیکار برآورده میکرد …

دید که جوابشو نمیدم دوباره گفت 

_چته دردت به جونم ،چرا پریشونی ، چرا دوباره طوفانی شده این ساحل آروم ما ….

سرمو آوردم بالا به چشماش نگاه کرد ،نگران بوو مثه اراز مثه مهرشاد …. 

با همون صدای بغض الود و گرفته گفتم 

_بعضی اوقات زیاد میشه دردای منه ۱۹ ساله!!!! طاقتم کمه …. الکی شلوغش میکنم هوا بارونی میشه

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x