پاییزه خزون پارت 83

4
(11)

پاییزه خزون 

دوس نداشتم برم تو ولی چقدر باید فرار کنم ازشون ، بالاخره آدم خسته میشه دیگ ، کفشامو ددر آوردمو دلمو به دریا زدمو رفتم تو ،

هر چی شد بادا باد ….وارد پذیرایی ویلا که شدم کلی سر  طرفم برگشت ،خونسرد گفتم  

_سلام و عرض ادب ….

آقای رضایی زودتر از همه به حرف اومد و گفت 

_سلام دختر خوشگلم ،خوبی بابا جان 

لبخندی به حس پدرانش زدمو ممنونی گفتم …بعدش با  همسرشون سلام وعلیک کردمو بعدشم با عروسشونو دوتا پسراش 

، پسر بزرگش به گرمی جوابمو داد و پسر کوچیکش یا به اصطلاح آقای خواستگارم جوابمو غرورمند داداش….

پس این بود داستان پچ پچاشون …لبخنده تلخی زدمو کنار سمانه جاگیر شدم ، جمع تو سکوت بدی فرورفته بود ، که خانم رضایی به حرف اومد و رو بهم گفت 

_خوشگل خانم چخبرا ،درس و دانشگاه خوبه ؟!

سری تکون دادمو با لبخند گفتم

 

_بله خداروشکر ،همه چی خوبه….

مهربون لبخندی زد و گفت 

_خداروشکر ، علی بهم گفته میری سرکار دختر خوشگلم!!؟

سری تکون دادمو مهربون گفتم 

_بله خانم رضایی جان پیش اراز و مهرشاد اینا میرم کار میکنم …

آقای رضایی که انگار بحثو خطری دیدیش به حرف اومد و گفت 

_خوب آراز جان اگه اجازه بدین شما ،سال جدید شده ، دلا نو شدن بزارید این دو تا جوون برن حرفاشونو بزنن ، که قال قضیه کنده بشه …

با این حرفشون رسما تارو  مار شدم ، ینی چی قضیه قالش کنده ، مگه من اوکی دادم بهشون ، آرازم بی توجه به من گفت 

_حاج آقا تا اینجای کار دسته من بوده درست ،ولی از اینجا به بعده داستانو تصمیم گیرنده یکی دیگس نه من ،ساحل قراره با شیر پسرت زندگ ی کنه که رو مردونگی و درستیش قسم میخورم ، من دخالتی تو این زمینه ندارم،پیشنهاد میکنم بزاریم چند روزی ساحل فکراشو کنه بعدش که جوابو داد اونوقت تصمیم بگیریم ….

آقای رضایی لبخندی به اراز زد و بعدش بهم نگاه کرد

 

_باشه پسرم شاید شما راس میگید ،ما یکم عجله داریم برای اینکه ساحل جانم عروسمون بشه ، بالاخره دختر خوب و خانم خیلی کم پیدا میشه تو این دوره زمونه ، اگرم پیدا کردی باید سفت بچسبی اینه که ماهم سفت ساحل چسبیدیم تا همسایه ها ندزدنش ، 

آراز لبخندی زد و مهرشاد گفت 

_بفرمایید چاییاتونو میل کنید …

بقیه تشکری کردنو اینجوری شد که دوباره

 فیتیله صحبت خاموش شد …

بعد از پذیرایی نصف و نیمه ای که کردن پسرا رفتن تو حیاط تا بساط قلیونو راه بندازن ،جالب اینجاست که آقای رضاییم باهاشون رفته ، ماخانماهم مشغول سالاد درست کردن و تدارکات بودیم

خانم رضایی رو بهم کرد و گفت 

_بی زحمت یه چایی برای پسرم امیر علی میبری بچم سردرد داشتش ،یه چایی بخوره شاید حالش بهتر بشه ..‌.

منم که هدف صحبتشو گرفتم رو به سمیراگفتم

 

_ سمیرا جان یه چایی برای پسر خانم رضایی ببر ، گویا سرشون درد میکنه 

سرفه مصلحتی کرد و گفت 

_اوم ساحل جان من یه دقیقه برم ببینم علی چیکارم داره میام …

جلوی چشمای مبهوت من رفت از آشپزخونه بیرون پشت بندش شادی و سمانه هم رفتن ،

خندم گرفته بود از حرکاتشون ،خو چرا مثه آدم نمیگن برید دو کلوم حرف بزنید ،

اینجوری داستان میگن ، ‌به سمت سماور رفتم و لبخند خانم رضاییو نادیده گرفتم ،

 اونم رفت و رو میز ناهار خوری نشست و با گوشیش ور رفت منم مشغول چای ریختن برای شازده پسرشون بودم 

، ااگه ارمین بفهمه پوست از کلم میکنه ،هوف چه داستانی شد ،اه چاییو برداشتمو بردم سمته حیاط 

نگاها همه به سمتم برگشت ،تازه یادم افتاد چرا کلن یه سری چایی نریختم ،از بس گشادم ،

یدونه چایی ریختم تا اقای عتیقه میل بفرمایند ، لبخندی به لبخندای از ته دلشون زدم رو به آراز گفتم 

_آراز جان آقای رضایی کجا هستن .گویا مادرشون  گفتن سرشون درد میکرده ..

چاییو گذاشتم رو میز و ادامه دادم 

_هر موقع اومد سفارش مادرشو بده بهش 

آراز با لبخند گفت 

_مگه نمیگی سردرد داره برو الان بهش بده نیاز داره به این چایی اونم از دست تو….

اخمی کردم و فقط سرتکون  دادم متوجه اخمای توهمه مهران شدم ‌ولی زیاد کنکاش نکردم ….

به سمته نزدیک دره خروجی رفتم که متوجه شدم به درخت گردو تنومندی تکیه داده و داره سیگار میکشه ، به سمتس رفتم گفتم 

_بفرمایید میل کنید اینو مادر دادن گفتن گویا شما سرتون درد میکنه ، اینو بخورید

سری تکون داد و لیوان و برداشت و ممنونی زیر لب گفت اومدم برم که به حرف اومد و باهمون صدای خش دارش که ناشی از همون سیگار بود گفت 

_ساحل خانم 

سرمو سمتس برگردوندمو گفتم 

_بله

با جدیت همیشگیش گفت

 

_اینا شمارو فرستادن اینجا تا ما تنها باشیم مثلن حرف بزنیم ،پس بزارید زیاد ناکام نمونن ،یه ذره باهم حرف بزنیم؟! مشکلی نیست!!!

روبهش گفتم 

_اخه حرفی نیست برای گفتن

لبخندی زد و برخلاف تصوراتم گفت 

_زیاد وقتتو نمیگیرم خانم معلم ، بیا تا ساحل قدم میزنیم حرفم میزنیم با هم اوکی !؟

پر تردید گفتم 

_آخه …

وسطم حرفم پرید و گفت 

_سعی میکنم زیاد وقتتو نگیرم خانم کوچولو ،باشه؟! 

 اخمی کردم و سرمو  تکون دادمو گفتم 

_اوکی

 

با هم هم قدم شدیم ، دستاشو تو جیبش کرد و تقریبا با فاصله از من قدم میزد ، 

جز صدای  خش خش صندلای من روی شنای ساحل صدایی نمیومد که انتظارم به سر اومد و حرف زد 

 

_فک کنم مطلع باشی که قراره بیام خاستگاریت ، یعنی مامانم و آقاجونم برام لقمت گرفتن و منم مجبورم چیزی جز چشم نگم ،میخوام بدونم تو چه نظری داری از اینکه من بشم شوهرت؟! 

به دریای زیبا و کثیفم نگاه کردم و لب زدم 

_من اصن تا فعلا قصده ازدواج ندارم

 

سیگارشو از جیبش درآورد و فندک زد و گفت 

_خوب اینجوری بگی بهشون که اصن دلیلت و قبول نمیکنن یه دلیل قانع کننده تر بیار !!

_پذیرش یه آدم جدیدو تو زندگیم ندارم….

پوزخندی زد و پکی به سیگارش زد و گفت

_اون که ایرادی نداره منم نگفتم همین الان بریم سره خونه زندگی 

میگم  که یه ذره بریم بگردیم خوش بگذرونیم همو بشناسیم بعد اوکی کنیم و شرعا زن و شوهر بشم ….

تو فکر فرو رفتمو پیش خودم گفتم این تا کجاهارم رفته ،کم مونده اسم بچهامونم انتخاب کنه و بگه باید تختمم گرم کنی ضعیفه …

اخمامو تو هم کشیدم همونطور که رو شنا میشستم ،بی توجه بهش گفتم 

_نمیخوام فعلا  ازدواج کنم جناب …

اونم اومد و کنارم روشنا نسشت ‌ و گفت 

_امیر علیم سرکار الیه‌….

جوابی بهش ندادمو که گفت

 

_ببین در هر صورت ما باید باهم ازدواج کنیم

 هیچ چاره ایم جز پذیرش من تو زندگیت نداری عزیزم 

، وگرنه یه قرار داد مهمتون میره روهوا ،فکراتو کن خبر بده که اگه اکی بود به حاجی بگم یه مدت صیغه محرمیت داشته باشیم تا بعد ببینیم چی پیش میاد

با دهن باز داشتم به حرفاش گوش میدادم ،قرار داد بزرگ!؟ 

داستان چیه …چرا هر سری یه مسئله پیش میاد که بیشتر غرق شم بیشتر خفه شم تو این زندگی که اندازه ۷۰ سال زندگی کردم و تنها ۲۰ سالم سنم نیست ،

متحیر گفتم 

_قرار داد؟! قرار داد مهم!؟چرا نمیفهمم داری چی میگی؟!

لبخندی زد و گفت

 

_ببین خانم کوچولو من نه قصد اذیت کردن کسیو دارم نه آدم بدیم ولی منو تو زمان خوبی به پست هم نخوردیم ،ازدواجمونم میشه  یه جور تجارتو معامله ولی به سودش میرزه ….

بی هیچ حرکتی فقط نگاش میکردمو سعی میکردم تک تک جملاتو رو مغزم حکاکی کنم

 ولی نمیشد یه جاهایی معادلاتم جور درنمیومد که برادرم بخواد همچین کاری کنه ،یا مهرشاد بخواد تو صورتم نگاه نکنه برای شرمندگی این معامله بزرگ ….

بلند بلند خندیدم ،اون قدر خندیدم که اشک از چشمام چکید، غصه هامو خندیدم ،سختی هامو خندیدم نامردی این دنیا ادماشو خندیدم ،کاشکی پول باعث‌نمیشد که ادم اینقدر بی رحم بشه 

، کاشکی اینجوری سخت رقم نمیخورد ، پس کجاست سعدی 

دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور ، 

اژ این دنیا و ادماش فقط غم خوردنش بهمون رسیده 

، بنده خدا داشت پر تعجب نگاه میکرد

 همونطور که بلند بلند میخندیدم رو بهم پر تردید گفت 

_حالت خوبه!؟ چرا اینطور میکنی تو ،کجای حرفم خنده دار بود آخه  دختر؟!!!!

بلند تر خندیدم و اشکام تند تر ریخت

 ،دیدن همچین آدمی که در عین خندیدن گریه میکنه خوف برانگیزه این یعنی یه دیوونه تمام عیار ؟

ولی  من دیوونع نیستم ،اینا  یه کاری میکننن که دیوونه بشم ، 

بی توجه بهش بلند شدم و راه جادرو پیش گرفتم گوشیم همراهم بود خداروشکر بی توجه به صدازدناش گوشیمو روشن کردمو یه اسنپ گرفتم 

، چقدر خداروشکر کردم که هم کارت تو کیفم بود هم گوشیم 

، چقدر صدا زدنش زشت بود ،چقدر کریح بودن این آدمایی کع مخوان منو بفروشن ،

نمیدونم چند میلیون یا چند میلیارد میخوان بفروشن ولی چقدر درد داره ،چقدر درد دارم ،احساس میکنم قلبم داره سوزن سوزن میشه ،

چرا قلب بدبخت من رنگ ارومیو نمیبینه تا کمتر شیطنت کنهه….. 

بی توجه بهش راه جادرو گرفتمو آروم با فاصله از ساحل حرکت کردم و با خودم بلند بلند صحبت میکردمو میخندیدم،خیلی ترسیده بود ، اومد فاصلشو باهام کمتر کنه تا کنترلم کنه ولی با این کارش پا به فرار گذاشتمو از فاصله گرفتم حتی نزدیکی به این ادمم خوفناکه 

،  رو بهم کرد و همونطور که میدویید گفت 

_دختره خیره سر داری کجا میری وایسا 

بی توجه به حرفش بیشتر دوییدم و بیشتر گریه کردم به حال بخت بدم ،

تو همون حالت گوشیم لرزید و آرمین زنگ زد ولی اگه شرایط الانو میفهمید بی شک دیوونه میشد 

چرا کام اون بدبختم تلخ کنم ؟بزار من به حال بخت بدمو تنهاییام بسوزم این حیفه که بسوزه و بمونه  بپای منو مشکلاتم

بی توجه به داد زدنش به کارم ادامه دادم ،

همیشه همین بودم ،باید فرار میکردم از مشکلاتم تا بتونم حلش کنم و  با خودم کنار بیام ، 

به همون ماشین سفید رنگی که اسنپ ادرسشو داده بود  رسیدمو قبل اینکه سوار شم روبه راننده گفتم

_آقا اسنپین؟ !

سری تکون داد و گفت 

_بله خانم

 

سریع سوار ماشینش شدم و بی  توجه به صدا زدنای رضایی کوچیک رو به راننده گفتم

 

_آقا میشه سریع برین فقط 

راننده بی حرف سری تکون داد و رفت 

، توراه بود که تازه درک کردم مسئلرو سبک سنگینش کردم ،

من شده بودم وسیله دست اینا که به یه قرار داد بزرگ‌برسن … 

چرا باورم نمیشه آراز و مهرشاد اینکار کردن …باید با یکی حرف میزدم و صحبت میکردم ،حالم اصلا خوب نبود طعم دهنم تلخ بود ، 

دلم آشوب بود،کی بهتر از مهسا که رفیق شفیقمم هست ، گوشیو از جیبم درآوردمو شمارشو گرفتم سه تا بوق اول جواب داد

 

_به به ببین کی زنگ زده…پارسال دوست امسال هیچی خانم….

سرو صدا زیاد میومد انگار مهمونی جایی بود صدای امیرم میومد …

نالیدمو پر بغض گفتم

 

_مهسا!!!!

مهسا انگار فهمید حالم اصن خوب نیست چون نگران گفت 

_جون دل مهسا ،چته دردت بجونم ،خوبی ساحل!؟

از اون ور صدای امیر میومدش دوست نداشتم امیر بفهمه مشکلاتمو ولی اگه الان از مشکلاتم نمیگفتم حتما از غصه سکته میکردم…

_میخواستن بفروشنم ….

از بین صداهایی که پشت گوشی میومد یه صدای آشنا به گوشم خورد که هی میگفت ساحله؟؟؟ چیزی شده؟؟؟

مهسا پر حرص گفت 

_یع دقیقه ساکت شین پسرا بزارید ببینم چی میگه ‌…

منو مخاطب قرارداد و گفت

_ساحل حالت خوبه؟!هذیون نمیگی !! مگه تو فروشی که فروخته باشنت…

_به نظرت خیلی غم انگیزه مثل عروسک کوکیا فروشی باشی!؟ سخته که بهت بگن باید با یکی ازدواج کنی تا پول بیشتری بهمون برسه….

نفس عمیقی کشیدمو بدون ذره ای اشک گفتم

 

_وای که دارم غمباد میکنم مهسا ، حالم خوب نیست کاشکی بودی تو بغلت آروم میشدم الان لابه لای این خیابونای شهر نا اشنا تنها ترینم …

کاشکی بودی حداقل یه ذره غمامو باهات تقسیم میکردم

مهسا که انگار نمیفهمید چی میگم پر استرس لب زد 

_چیشده دردت به جونم ،چه بلایی سرت اومده ….

انگار داشت راه میرفت ،فک کنم داشت جاشو اوکی میکرد از اون ورم صدای امیر میومدش میگفت کیه مهسا گفت

 

_ساحله ،حالش خوب نیست زیاد امیر …

چشمامو بستم آب دهن تلخ دهنمو فرستادم پایین اشتباه کردم ،الان روز اینارم خراب میکنم نمیشه اینجوری کرد بالاخره که چی …

من باید خودم دردامو مشکلاتمو حل کنم این وظیفه کسی نیستش …

گوشیو قطع کردم و به راننده گفتم که بره سمته ساحل نزدیک شهر ، باید حالمو خوب کنم شاید قدم زدنو گذروندن کنار ساحل حالمو خوب کنه ‌…

کنار ساحل نزدیک‌شهر نگه داشتو منم براش پولو کارت به کارت کردم با گوشیم و پیاده شدم ،

تمام فکرو خیالامو قدم زدم ،دو دو تا چهار تا کردم تا بفهمم کی و کجا بدی کردم به آدمای آشنای  ناآشنای زندگیم ‌‌‌‌…

به خنده دختر بچه ای که کنار شاحل با پدرش میدویید بازی میکرد نگاه کردم ،کاشکی بشه برای یه بارم شده مثه این دختر بچه از ته دلم بخندم ،  بدون دغدغه بدون فکر به کسی یا چیزی ، مشغول دختر بچه لباس چین چینی بودم که گوشیم زنگ خورد، آرمین بودش ، باید جوابشو میدادم ،الان بعد این همه فکر کردن شایدآروم نشدم ولی آرومم .ساکتم ، مثه پارافین شمع کم کم دارم آب میشم از درون ولی مهم نیستش….

گوشیو جواب دادمو  دمه گوشم گرفتم ، که صدای آرمین آرامش ووبرگردوند به حال زشت و بدم ‌…

_الو ساحل جان ،خانمم خوبی ؟؟! 

بی حال لبخندی زدم و آروم گفتم 

_نباید اینجوری میشد !!!

پر تعجب گفت

 

_خوبی ساحل !! اتفاقی افتاده عزیزم ،مهسا داره از نگرانی پس میوفته !!!

بی توجه به حرفش به حرفم ادامه دادم

 

_نباید توعه ناآشنای آشنا بشی همدرد منو اون آشناهای غریبه بشن غریبه تر از همسایه …. هیچیه معادلات این زندگی درست  نیست ارمین ‌‌‌…

یه قطره اشک جوشید از آب گرم

 چشمام ….اون پشت تلفن سکوت کرده بود ولی من ادامه دادم 

_هیچ وقت فکرشم نمیکردم که شاید تو بشی همدرده غصه هام ،آرمین دلم همین الان وجودتو میخواد 

آرمین به حرف اومد و خشدار گفت 

_د آخه دورت بگردم من ،تو بگو کجایی من بیام دنبالت ،‌دورت بگردم چته اینقدر بهم ریخته ای !!! آراز چیزی گفته!!!

سکوت کردم ،سکوت بغض دار ، سکوتی که لو میداد بی پناهیمو که پناهم شده یه پسری که تو  این دوماه شده پناهم ولی برادر ۱۹ سالم از زیر پناهگاه بودن شونه خالی کرده 

، گناه این ادم جدید زندگیم چیه که بشم اضافه به مشکلاتش ،

آروم رو شنا نشستم لب زدم 

_خوب میشم تنهایی میخوام ،تا بفهمم اونقدراهم که گفتن فروشیو بی ارزش نیستم …‌

پر حرص گفت 

_د آخه بی همه چیز تو که منو دق  دادی ،چی!شده آخه چرا اینقدر آشفته  ای !!؟

_حال دلم ناجور نا آرومه….الان نیاز داشتم به شماها….ولی همین که بفهمم خوبین کافیه ،همین که از پشت تلفن صداتونو بشنوم برای آرامبخشه ….

صدام آمیخته با بغض شد و مثه بچهای بی پناه گفتم

 

_آرمین توام منو دوس نداری!؟اخه اینا هیچکدومشون دوسم ندارن …. 

نمیدونم چرا اینقدر خالیم از تنهایی و پرم از بی کسی … راستشو بگو من دختر بدیم ؟؟من بی معرفتم ، بگو عیب منه لعنتی چیه که اینا میخوان معامله کنن منو 

آروم اروم اشکام روون شد ،چقدر سخته این حجم از بی کسی ، با همین دل شکستم دعا میکنم که هیچ وقت هیچ کسی سایه پدر و مادرش ازش کم نشه ،که آواره بشه ،اواره محبت آواره یه پناهگاه امن ….چقدر کمبود دارم تو زندگیم ،..

ارمین با صدای خش داری که فک کنم ناشی از حال بدش بود گفت 

_د بی همه کس چرا داری مثه سوهان رو مغزن میری ،بگو چیشده جون به مرگ شدم نفهم یاغی ، کجایی الان ؟! تو ادرس بده من خودمو برسونم ….

سکوت کردم ،اومدن ارمین اشتباه بود ،بدتر خراب میشد همه چی …انگار یکی گوشیو به زور از آرمین گرفت ،فک کنم مهسا بود چون بلافاصله صدای مهسا تو گوشم پیچید

_ساحل جان دورت بگردم میگی کجایی الان ،من بگم یکی بیاد دنبالت خطرناکه تنهایی تو شهر غریب….

جوابشو ندادم ،گوشام سوت میکشید و بدنم کرخت شده بود،حتی حوصله اینکه بخوام فکمو باز کنمم نداشتم ….که دوباره مهسا غرید

 

_ساحل صدامو میشنوی!؟ کجایی الان من زنگ بزنم آراز بیاد پیشت … ساحل جانم هسی؟؟؟ جواب بده دختر این آرمین همینجوری دیوونه هست دیوونه ترش نکن ….

به سختی زبونمو بکار بردمو گفتم 

_خوبم من مهسا ،یه چند مین دیگ میرم خونه ببخشید نگرانتون کردم 

قبل اینکه چیزی بگه گفتم

 

_الان حال حرف زدن ندارم بزار بیام تهران حرف میزنم … نمیدونستم ارمین پیشته وگرنه زنگ نمیزدم بهت … فلا

نزاشتم حرفی بزنه و گوشیو قطع کردم و از جام بلند شدم و قدم زدم کنار ساحلی که مثل خودم نااروم بود ناراحتیشو به رخ مردم این شهر میکشید ….

 گوشیمو روشن کردمو بی توجه به تماسای پی پاسخم آهنگ پیرهن محمد لطفی رو پلی کردم ….

آخ که انگار درد دلم تازه شدم ،راه رفتمو اشک ریختم ،کاشکی عمق حال بدیو هیچ وقت نمیچشیدم …تو حال و هوای گریم بودم که گوشیم زنگ خورد ، مهران بود خندم گرفت ،خودشون ترسیدن زنگ بزنن مهرانو انداختن وسط تماسو باز کردم و گله کردم از این ادمای بی رحم و آشنای زندگیم ….

_الو ؟ساحل دختر صدامو میشنوی ….

جوابشو ندادم که ادامه داد

_ساحل خانمی هسی پشت گوشی ؟! بیا خونه باهم صحبت میکنیم!!!

جری شدم و با صدای بلند و گریه آلود گفتم 

_از همتون بدم میاد ….شماها ادمید!!!! به خدا که نیسید به قران که نیسید که اگه ادم بودید  معامله نمیکردید با آینده من ….وای چقدر تو چند ثانیه نفرت انگیز شدید برام …

پر صدا گریه کردم و از بخت بدم لعنت فرستادم 

_شماهااا بهم فهموندید تنهای تنهام

 ، کسیو ندارم که منو بخواد ،حالم بهم میخوره ازتون ،دلمو آشوب کردید نمیدونم خدا چجوری میخواد بگذره ازتون ….بخدا که دلم از هم پاشیده شده …..

_فقط یه سوال میپرسم ازتون ،برای چقدر خواستید منو معامله کنین ؟! حداقل قیمتمو بدونم ….

مهران سکوت کردو حرفی نزدو فقط صدای هق هقای من و ساحل طوفانی تو گوشی میپیچید …

آخر سر مهران گفت 

_هر چی بگی حق داری فقط بگو کجایی بیام دنبالت خودم تنها ،باهم حرف میزنیم هر کاری بخوای بکنی من طرفه تو عم فقط بگو کجا سرکار گذاشتی این رضاییو بیام دنبالت ،شهر غریبه !!!!هواهم داره تاریک میشه بیا خونه هر چی تو بگی همونه ….

پوزخند صداداری زدمو گوشیو قطع کردم ،چقدر خنده دار بود که نگرانم بود ،

چقدر خنده داربود که  باید دوباره با این ادمایی که فقط اسم آدمو یدک میکشن دوباره مجبورم رودر رو بشم …‌

تا ساعت ۱۱ شب تو خیابونای نا آشنای این شهر غریب گشتم ‌و راه رفتم ….خنده دار بود ولی نمیدونستم‌باید چه ری اکشنی نشون بدم ،احساس میکنم گم کردم  تمام قوا و احساسات…خودمو بیشتر ….ساعت حدودای نزدیک ۱۲ بود که با اسنپ رسیدم به همون ویلای نفرین شده ای که ظهر رو سرم آوار شد و تکه های آوارشم تمام قلبمو زخم و زیلی کرد ….

وارد خونه شدم که دیدم بچها همشون دور آتیش جمع شدنو ساکت دارن چای میخورن عجیب فضا خفقان آور بود …تا صدای دروشنیدن سراشون برگشت سمتم ولی من بی توجه به سراشون پوزخندی زدم و اومدم رامو بکشم برم کنار که آراز صدا زد 

_ساحل!!!

_نمیدونم چجوری روت میشه اسممو به زبون بیاری ،اهااا راسی ببخشید من یه ببخشید بدهکارم …

سرمو روبه مهرشاد کردم و گفتم 

_خو بالاخره یه قرار داد مهمو پر  سود بهم زدم دیگ ،درسته مهرشاد خان!؟ 

دوباره به اراز خیره شدم  گستاخ گفتم

_ببخشید خان داداش ، ایشالا تا کیس بعدی از خجالتتون در میام ،اصن اگه خواستید تن فروشیم میکنم هاااننن؟!!!!!

 فک کنم حرفم براش گرون تموم شد که اومد جلو دستشو برد بالا که بزنه ولی سریع  مهران از پشت دستاشو گرفت و دره گوشه آراز یه چیزایی میگفت که نمیفهمیدم چی میگن…

بقیه بچها با غصه نگام میکردم روبه دخترا کردمو گفتم

 

_ببخشید سفر شمارم خراب کردم بچها…شرمنده گل روی تک تکتونم ‌‌،….

رامو کشیدم و رفتم سمته خونه 

دلم یه ذره خواب و عالم بی خیالیو میخواست،چقد یهو یه دفعه زندگی برات سخت میشه اونقدر طاقت فرسا که آرزوی مرگ داری تا شاید یه ذره آرامش بگیری ،

 توجهی به بچها نکردمو کفشامو از پام درآوردمو رفتم تو ، به سمته آشپزخونه رفتم و لیوان آب و پر کردم از شیر اومدم برم سمته جعبه قرصا که صدای بچها اومد که دارن میان تو خونه ، 

بی توجه به اطرافم جعبه قرصارو ورداشتمو دنبال مسکن گشتم و سه تا قرص انداختم  بالا و به سمته اتاقم رفتم

 اومدم در و قفل کنم که دیدم و آراز و مهرشاد پشت درنو نمیزارن دروببندم رو بهشون نالیدم 

_تورو ابولفضل بزارید یه ذره آرامش بگیره مغزم …بعد حرف میزنیم راجبه این زندگی و آینده کوفتیش 

 انگار که کنترلمو از دست داده باشم داد زدمو پر بغض گفتم 

_بزارید یه ذره ارامش بگیرم بعد هر چی گفتید میگم باشه فقط دست از سره منه یتیم بردارید ….چطور اینقدر ظالمید که اشکمو درمیارین همش

 از کی اینقدر نامرد شدین ،از کی اینقدر غرق پول شدین که یادتون رفته خانواده کیه خواهر کیه بابا نامروتا منم ادمم احساس دارم ….

پر اخم بهم خیره شده بودنو چیزی نمیگفتن مطمئن بودم که بقیه بچهاهم صدامو شنیدن ولی دیگ برام مهم نیست هیچی ،غروری نمونده که بخام خجالت بکشم ….

رفتم سمت تختم به حالت پشت بهشون قوز کردمو رو تختیم انداختم رومو بی توجه بهشون چشمامو بستم ،

خیلی خوابم میومد چشمام توانایی باز نگه داشتنو نداشت 

 فک کنم قرصا داشت اثر میکنه که من اینجوری منگ شدم …..

آخرین چیزی که تو بیداری یادمه مهرشاد داشت یه چیزاییرو میگفت ولی من نمیتونستم بیدار بمونم و در نهایت  خوابیدم…

وقتی که بیدار شدم تشخیص اینکه شبه یا روز برام سخت بود

 فقط برام خشکی  گلوم  مهم بودش که آب دهنمم نمیتونستم قورت بدم 

، احساس میکنم شدم کوره آتیش ، همونقدر داغ همونقدر سوزان … 

بدنم درد میکرد ولی با هر جون کندنی بود کورمال کورمال به سمته پریز رفتمو برق اتاقو روشن کردم ، 

فک کنم همشون خواب بودن چون صدایی از پذیرایی نمیومدش …چراغ قوه گوشیمو  انداختمو رفتم سمته اشپزخونه یه عده از بچها تو حال خوابیده بودن ، به سمته آشوزخونه رفتمو پریز برق و زدم ،که در کمال تعجب  دیدم که مهران رو میزناهار خوری نشسته و سرشم رو میزه ،فک کردم خوابش برده رو میز که با صداش به خودم اومدم 

_بیا یه دقه بشین ساحل !!!حرف دارم باهات …

با همون صدایی که نمیدونم از کجای درومدش فقط میدونم کلی خطو  خش داشت جواب دادم 

_بزار آب بخورم میام …

لیوان و از تو کابینت درآوردمو زیر شیر گرفتم ،

دو تا لیوان پر آب خوردم ، رفتم سمته مهران و رو صندلی رو به روییش نشستم و منتظر نگاش کردم که سرشو بالا آورد و جدی تو صورتم نگاه کرد 

_داری با خودت و آیندت چیکار میکنی!!!!!

پوزخندی زدمو نگاهمو دادم به یه وره دیگ که غرید

_دارم با تو حرف میزنم ساحل …پرسیدم داری با اینده و زندگیت چه غلطی میکنی!!!!

خونسرد وآروم گفتم

 

_آهان ،اگه با رضایی ازدواج کنم اکیه پس ‌،همه چی حل میشه!!!!دیگ غلط اضافی نمیکنم!!!

مهران پر اخم گفت 

_من اینو نگفتم ،گفتم داری چه غلطی میکنی با زندگیت ،آراز بهم میگه یه ذره با ساحل حرف بزن ،انگار یکی رو مغزش داره میره هی …

به ولای علی ساحل ،اگر بفهمم داری بی گدار به آب میزنی نه من نه تو دیگه هم هیجا طرفداریتو نمیکنم ….تو خام یه پسر شدی یعنی اینقدر احمق و نادونی ‌‌‌….

ببین من خودم یه پسرم میفهمم طرفم دنبال چیه ،

دنبال همونیه که من با دخترای دیگ رو کارم …ولی میدونم نه تو همچین کاری قراره بکنی نه منو خانوادت قراره اجازه بدیم ،پس پرونده رفاقتو جمع کن بچسب به کار و زندگیت ،منطقیه نه میگم بارضایی ازدواج کن نه دارم به کاری زورت میکنم فقط میگم بکش بیرون از اینکار ،

من تهشو میدونم چی میشه …بچسب دنبال کار و زندگیت به موقعش یکی که از روی خلا نباشه میاد و باهاش میسازی این زندگیرو که الان داری با چنگ و دندون میسازیش

پوزخندی زدم و گفتم 

_چرا یکاری کردید باهام که یه غریبه بشه اشناترین برام ….

چرا دیگ نه شماها مثه قبلین نه دلاتون!!!! چرا احساس میکنم دیگه به جمعتون تعلق ندارم !! 

نالیدم و بدون ذره ای اشک گفتم

 

_حالم خوب نیست مهران ‌…نمیدونم درست ترین کار چیه فقط میدونم معامله کردن من برای پول برام غیر قابل هضمه ، از هیچکدومتون انتظار نداشتم !!!! مگه اضافیم که میخواید شوهرم بدید برم …

حالم اصن خوب نبودش ، گلوم میسوخت ،تنم شده بود کوره آتیش !!!!درد میکرد سلول به سلول تنم ،نمیدونم مهران حال بدمو فهمید یا نه ولی بی حال سرمو گذاشتم رو میز آب گلومو به سختی قورت دادم …. 

همیشه همین بودم وقتی زیادی غصه میخوردم گلو درد میگرفتم و شدید تب میکردم!!!

حضور مهرانو بالا سرم حس میکرد ولی جون نداشتم سرمو بیارم بالا ، 

مهران به حرف اومدو نگران گفت

_خوبی ساحل یا طبق عادت قدیمی وقتی غصه میخوردی تب  داری!!!! 

جوابی بهش ندادم ،که دستشو گذاشت  رو پیشونیم  و پر حرص گفت 

_تو که داری تو تب میسوزی نفهم چرا صدات در نمیاد که خوب نیسی!!!!!

آروم گفتم 

_خوبم نگران نباش 

زیره کتفمو گرفت و به زور از میز فاصلم  داد و به سمت اتاقم برد که گفتم 

_مهران نامهرمی خیر سرت ولم کن میتونم بیام خودم !!!!

مهران بی توجه تخس گفت

 

_نترس منو تو مهرم ترینیم به هم از بچگی ، بجای این شرو ورا یکم فکر خودت باش که دم به دقیقه غش میکنی !!!!

پر حرص ادامه داد 

_مگه چن سالته آخه ،ضعف اعصاب گرفتی از بس به بدبختیات فکر کردی بابا بکش بیرون 

با اینکه بهم برخورده بود ولی نای گله کردن 

نداشتم خودم از این ضعفااا بیزار بودم ولی کاری نمیشه کرد میشه!!!

آروم لباسامو تنم کرد و دوباره زیر بغلمو گرفتو کلید ماشینشو برداشتو زدیم بیرون از خونه ، با اینکه معذب بودم ولی سعی کردم چیزی نگم ،من عادت نداشتم به اینجور هوا داشتن….

میترسم بد عادت بشم و دیگه نتونم تنهاییامو تحمل کنم !!!!تو ماشین نشستیم و من سرمو به صندلی تکیه دادم و دستای آتیشیمو به هم مالوندم تا شاید از این لرز به تن نشستم کم کنه 

، مهران به حرف اومد و گفت 

_میخوای بخاری بگیرم!!!!

سرمو به معنای نه تکون دادم که چیزی نگفت و سرعتشو زیاد کردش ، چقد چشمام دوباره تمنای خواب میکرد ،یه جورایی مثل خواب بعد از خواب

به بیمارستان که رسیدیم سر گیجه هم اضافه شد به بقیه دردام ،

میدونستم همه این دردا عصبیه ولی از پسه مهران بر نمیام که ، همونطور که زیر بغلمو گرفته بود  وارد بیمارستان شدیم ، منو نشوند رو صندلی و خودش رفت پذیرش ،بیمارستان به نسبت خلوت بود ،بیمارستان یادآور خاطرات خوبی نیست  برام ،چشمامو بستمو سعی کردم اتفافات گذشترو پس بزنم ، مرگ عزیزامو جلو چشمام فراموش کنم ،

فراموش کنم که چقدر بده عزیزت جلوی چشمات جون بده تو ام بشینی مثل مسابقه دربی پر هیجان نگاهش کنی تا به زندگی برگرده و نفس بکشه ،

کی کرونا شد همه درد مردم ،کی شد همه غم مردم این شهر 

، کاشکی نبود تا جون عزیزامونو جلو چشمامون نمیگرفت ،احساس نفس تنگی داشتم ؟

دوباره داشت بغض سرطانیم بر میگشت ،دوباره داشت مرور میشد تک تک خاطرات زجر آور گذشته ،کاشکی از یه جایی به بعد تموم شه گذشته و شروع بشه آینده  

بعضی اوقات خسته میشیم از زمان حال ، با لرزش شونم چشمامو باز کردم چشم تو چشم با مهران شدم ،دستام مثل قالب فریزر بودش  تو بخاری دستاش گرفت و پر نگران گفت 

_خوبی ساحل آبجی ،چرا اینقدر یخی !!!!چرا اینقدر رنگت پریده ؟؟

آروم و بی جون سرمو تکون دادمو هیچی نگفتم که اومد بغلم نشست و سرمو تکیه داد به شونه هاش ،شونه هاش شبیه آرامش آرمین بود ؟؟نه نبود  !!!! اون اگه اینجا بود با غرش و دلخوریاش علاقشو به  رخم میکشید کی به این مرد آشنای ناآشنا اینقدر وابسته شدم که دلم براش تنگ‌شده 

، مهران اروم  گفت 

_عشق داداش ،زود میریم تو تا دکتر معاینت کنه ، خودتو هوشیار نگه دار باشه عزیرم 

اروم باشه ای گفتمو چشمامو رو هم گذاشتم تا نوبتمون بشه بالاخره بعد از کلی دنگ و فنگ نوبتمون شدو رفتیم پیش دکتر ،مهران تقه ای به در زد و درو باز کرد….

مهران منو نشوند کنار صندلی دکترو خودشم کنارم ایستاد دکتر سرشو از مانیتور جلوش آورد بیرون و گفت 

_خوب مشکل چیه !!!

مهران به حرف اومد گفت‌

_دکتر راستش خواهر من تب شدید داره ،فک کنم سرگیجه هم داره ،رنگشم پریده …

دکتر بسیار خوبی گفت و مشغول معاینه  کردنم شد ،فشارمو گرفت که طبق معمول رو ۷ بودش ، برام سرم و چن تا تقویتی نوشت و در آخر گفت باید پیش دکتر تغذیه برم برای ضعیف شدن بنیم‌، 

بنده خدا مهران رفت داروهامو بگیره و منم منتظر نشستم و سرمو به دیوار تکیه دادم

گوشیم لرزیدتو دستم چشمامو بازکردم وبه صفحه گوشیم چشم دوختم ،

آرمین بودش ، دلم یهو شور افتاد که چرا باید ساعت ۵ صبح آرمین به من زنگ‌ بزنه ، گوشیو جواب دادم و بی حال و آروم گفتم

 

_الو آرمین 

آرمین با صدای خش دار گفت  

_کجایی ساحل؟!

اومدم بگم چطور که صدای پیجر بیمارستان تمام برنامه هامو خراب کردش ، ارمین پر استرس گفت 

_کجایی تو نصفه شبی  ، چرا بیمارستانی دوباره کار دسته خودب داد!!!!

پوفی کرد و ادامه داد 

-وای ساحل وای ساحل که بعضی اوقات اینقدر عصبی میشم از دستت که دوست دارم اینقدر داد بزنم سرت که خالی شم ولی وقتی چشمای مظلومتو میبینم تمام معادلاتم بهم میریزه …

هوفی کرد ‌و اروم گفت 

_چیکار کردی  با خودت دختر سربه هوا!!!

دوباره کار دسته قلبت دادی!!!

بی توجه به سوالش گفتم 

_کجایی تو اینموقع صبح ، صدای خیابون و ماشین میاد !!!!

_من نزدیکتم ،اومدم شمال ویلامون ،مامان ایناهم فردا راه میوفتن من زودتر اومدم …نمیخوای بگی کجایی!!!!نمیخوای منه بی ناموسو یه ذره اروم کنی که این قلب اینجوری از استرس خودشو نزنه به درو دیوار ….

اروم گفتم 

_یه ذره سرگیجه و تب داشتم با مهران پسر خالم اومدم دکتر برام سرم و این چرت و پرتارو نوشته منتظرم بیاره داروهامو برم بزنمو بریم خونه …

جدی و عصبی گفت

_برام لوکیشن بیمارستانی که توش هسیو بفرس !!!

نالیدم 

_آرمین نمیتونی بیای ،توروخدا یه وقت به سرت نزنه من سرممو بزنم رفتیم خونه ، فردا همو میبینیم ایشالا توبرو استراحت کن …پسر خالم مادوتارو باهم ببینه شر میشه

عصبی بدون هیچ نرمشی گفت 

_داری عصبیم میکنی  ساحل ،برای همه کارات روانمو داری به بازی میگیری  ،متاسفم برای خودم ‌، برای منی که الان حالت بده نیاز داری به حمایت من ،دلداری من ، ولی به جای من پسر خالت پیشته ،تمام غرورمو ذره ذره آب کردی با اینکارت  ،همیشه که غرور آدم با حرف ذره ذره از بین نمیره ،بغضی اوقات با یه حرکت ادما پودر میشی نه غروری برات میمونه نه جونی برا جنگیدن…شاید بایددپرشیم  از هم تا تو بفهمی موقع حال بدیات اول من باید بیام جلو چشات و بهم زنگ بزنی ،نه همه بفهمن منم آخرش اگه شد بفهمم  

این اسمش رابطه نیست اگرم باشه درست حسابی نیست ، دختر فرفری هر موقع حالت خوب شد و پسر خالت حالتو کامل خوب کرد بهم خبر بده فکراتو کن از اینجور  رابطه های بچگونه متنفرم ،

کاشکی بفهمی من حوصله این بچه بازیارو ندارم ،من تمام و کمال میخوامت ….نه اینکه موقع درد وبلا  یکی به جز من کنارت باشه …

به خودم که اومدم دیدم صدای دلخراش ممتد گوشی داره روانمو به بازی میگیره ….

بی حال گوشیو قطع کردم و تو فکر رفتم ،آرمین همیشه همین بود اصن شرایط و درک نمیکرد فقط میخواست حرف خودشو، طرز فکر خودشو قالب کنه بهت…….

حال خوبم با این تماس یه دفعه ای بسیار بهتر شد جوری که دیگه توان نگه داشتن کله خودمم نداشتم، و چقدر سخت بود که ادم بخواد تو شرایط وحشتناک به زور لبخند بزنه و بگه 

_خوبم 

مهران اومد صندلی بغلم نشست و آروم پر غم گفت 

_بیا ساحل جان داروهارو گرفتم ، بیا بریم سرمتو بزنی حالت خوب بشه رنگت به رنگ میت برابری میکنه ….

بی حرف داروهامو برداشتمو به سمت تزریقاتی بیمارستان  با کمک مهران رفتم و آروم رو تخت دراز کشیدم ،کاشکی یه جایی دردای ادما استوپ میشد و کم کم مثه ماژیک رو تخته سفید با یه دستمال کوچیک پاک میشد ، 

بعضی اوقات بدن از تو خالی میکنه با این حجم از درد و غم و دوس داره بهت فریاد بزنه و بگه 

_کمتر غصه بریز تو تن وامونده من ، که لبریزم از غصه ….

مچ  دستمو گذاشتم رو پیشونیم و اون یکی ذستمم مهران گرفته بود تو دستش و آرون میمالوند تا شاید حال همیشه خرابم یکمی بهتر بشه….

ورود پرستارو متوجه شدم ولی جون اینکه بخوام چشمامو باز کنمو نداشتم  ،یه چیزی بین خواب و بیداری بودم ،مثل حالت کما   ،که صداهارو میشنوی!!!!ولی توان جوابدهیشو نداری ‌ …

خیسی الکل رو دستمو حس کردم و بعدشم ورود سوزن به دستم و بی  خبری مطلق

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

چندروزه پارت نگذاشتین چرا؟

atena vahedi
1 سال قبل

پاااااااااااااااااااارت بزار

مريم
مريم
1 سال قبل

ادامه رمان را نمیزارید؟؟

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x