پاییزه خزون پارت ۷۱

4.1
(7)

سواره ماشین اسنپ شدم ، میدونستم که از بالای پنجره مهرشاد و آراز دارن میبینن منو ولی اهمیتی ندادم .سرمو به شیشه ماشین تکیه دادمو چشمامو بستم .از خدایی که مامان بابامو گرفت کمک خواستم ،که راه درست ونشونم بده ،خواستم تکه های شکسته قلبم دوباره فرو نریزه ،دیگ نامردی نبینم .چشمامو باز کردمو شیشه ماشین و دادم پایین باد خنک اسفند ماه حس خوبی رو بهم القا میکرد .بوی عید مثل بوی اسپند و عود همه جارو معطر کرده بود . دیدن هیاهوی مردم سر ذوقم میاورد که اره زندگی با همه صعود نزولاش هست ،ادامه داره حتی اگه عزیزای دلت نباشن . نباید سخت گرفت مگه زندگی غیر از لحظه هایی که دلت آروم و سبکه!!! تو دریای افکارم شنا میکردم که لرزش گوشیم منو از عالم درونیم فاصله داد .صفحه گوشیم شماره آرمینو خودنمایی میکرد خیلی جالب بود که هنوزم که هنوز آرمین جز مخاطبینم نبود ولی خوب دلیلشم نمیدونستم .تماس و وصل کردم و گفتم
_باز چیشد،اصن ببینم تو مریض نداری هی رِ بِ رِ زنگ میزنی بهم!
_ساحل جان بسته اینقدر ابراز علاقه عزیزم ،راضی نیستم داری اینجوری خودتو شرحه شرحه میکنیااا
خندیدمو گفتم
_قابل شمارو نداشت حاجی دورت بگرده
خندید و گفت
_کم زبون بریز فر فر، زنگ زدم بهت بگم امیر و مهسا شب دارن میرن ،امیر به منم گفت که بریم باهاشون‌، منم گفتم بزار با ساحل هماهنگ کنم ساعت ۸ میام دنبالت آماده باش بریم آخرین باهم بودنامونم بگذرونیم که قراره دو هفته نبینمت
_آرمین خیلی خستم بخدا ،له و لوردم بزار برا یه وقت دیگ
_چقد تو نه میاری دختر ،شب آماده باش ۸ دمه درم حرف اضافه ایم نمیخوام بشنوم ،
مکثی کردمو گفتم
_باشه
_آفرین دختر کوچولوی من ، رسیدی اس بده بهم خیالم راحت شه من برم دیگ مریض دارم
_باشه برو پس میبینمت
_فلا

وارد خونه که شدم خریدامو روی کانتر گذاشتمو تلوزیونو روشن کردم ،عادتم بود از سکوت مخوف بیزار بودم . به سمته سماور رفتم و آب پر کردم و روشنش کردم لباسامم کندم و انداختم تو ماشین ،یه ذره کیک آماده داشتم توی یخچال آوردم بیرون تا چایی آماده بشه و با چایی بخورم . چایی که دم اومدش ریختم تا سرد بشه و بخورم کانالارو بالا پایین میمردم تا شاید یه چیز بدرد بخوری داشته باشه ولی تلوزیون ایران چیز درست درمونی داشت که این دفعه دومش باشه . صدای تلفن خونه اومدش ،بی سیمو ورداشتمو جواب دادم
_الو‌
صدای خالم مامان مهرشاد به گوشم رسید ،
_سلام عزیز دل خاله خوبی عزیزم !
_عه سلام خاله شمایید ،ممنون شما خوبی نویان و امیر علی خوبن !!
_اره خاله جان همه خوبن سلامتو میرسونن دورت بگردم ،تو خوبی اوضاع چطوره
آهی کشیدمو گفتم
_همه چی خوبه خاله جان ،خداروشکر
_میدونم هنوز با مرگ مامان بابات کنار نیومدی عزیزم ،ولی تقدیره دیگ میشه به جنگ با خدا رفت!؟ نمیشه دورت بگردم
_میدونم خاله جون
_همیشه پشت سرت گفتم ساحل جان،تو دختر فهمیده و عاقلی هستی و البته محکم
_مرسی خاله جون شما لطف داری
_زنگ زدم بهت بگم که فردا شب بچهاتونو دعوت کردم بیاید اینجا دوره هم باشید خاله جان
هوف اینو کم داشتم فقط ،دوست نداشتم برم منو با این صورت و پا ببینن
_ممنون از لطفت خاله جان ولی کار دارم فردا تو آموزشگاه دیگ تا بیام ۱۰ انشالله یه وقت دیگ
_عزیزم هر وقت اومدی اومدی مهم نیست فقط تو بیا ،میخوام بوت کنم توی بوی خواهرمو میدی دورت بگردم
بغض سختی تو گلوم نشست و اشک به چشمام نیش زد

_باشه خاله جان چشم سعیمو میکنم اگه تونستم حتما میام پیشتون
_الهی من فدات بشم خاله بیا که گل روتو ببینم من
_خدانکنه خاله جان ،ممنون از دعوتتون سلام منم به اتابک خان برسونید .
_قربونت عزیزم کاری داشتی حتما بهم بگو عزیزم مراقب خودت باش خدانگهدارت
_چشم حتما خاله جان خدانگهدار
بغض هی بزرگ و بزرگتر میشد ،کاشکی خاله زنگ نمیزد تا دوباره بهم یادآوری نکنه که مادر و پدری ندارم که مادر پدری کنن برام .. آخ بچها امروز تو شرکت میگفتن روز مادر چند روز دیگس ،چجوری از غصه غمباد نکنم ،احساس میکنم یکی با چاقو هی میزنه وسطه قلبم همونقدر دردناک میسوزه ، دستمو رو قلبم میزارم به سمته اتاق مامان بابا میرم که آراز بعد از هفتم دره اتاقو قفل کرد . به پشت در تکیه میدم دستمو از پایین در داخل اتاق میفرستم ،نوک انگشتام فرش اتاقشونو حس میکنه ،همینم بسته شاید فرش اتاقشون بوشونو داد ،وای خدا دوباره قلبم فاز نسازگاری برداشته و هی تپشاش عقب جلو میشه ،لعنت به من که دیروز یادم رفت قرصامو بگیرم تا قلبم اینجوری بازی در نیاره،خدایا میشه یه نگاهی بهم بندازی ، میشه فقط برای چن دقیقه هم شده مامانمو بو کنم بابامو بغل کنم میشه معجزه کنی برام‌، خدایی که میگی بندهاتو ناامید نمیکنی پاهامو تو شکمم جمع کردمو درد قلبمو نادیده گرفتم با صدای بلند بغضم ترکید ،بعضی اوقات به این فکر میکنم که بدبخت تر از منم کسی هست ؟ کسی هست که اینقدر دلتنگ باشه .‌.. اصن میدونید دلتنگ چیه ؟؟ دلتنگ یعنی یه چیزی وجود نداره که خوشحالت کنه ،دلتنگی یعنی زنده موندن و ادامه دادن بی فایدس باید خاتمه داد به این زندگی …
نمیدونم چند ساعت نشستم پشت در ،ولی وقتی به خودم اومدم درد قلبم بیشتر شده بود و دستام سر و بی جون ،فک کنم ساعت ۸ بود که گوشیم زنگ خورد ولی این دستای لعنتیم دوباره از کار افتاده بودو بی جون شده بود به هر جون کندنی بود تماس و وصل کردم
_الو ساحل ،چرا اینقدر دیر جواب دادی دختر ،ترسیدم یه لحظه
جوابی که نشنید دوباره گفت
_ساحل گوشت با منه؟!هسی پشت خط
آروم گفتم
_آره…. هستم
با استرس گفت
_حالت خوبه!؟
بی جون لب زدم
_خوبم کی میرسی ؟!
_دو دقیقه دیگ دمه درم ،مطمئنی حالت خوبه ساحل جان
_خوبم باشه الان میام پایین
_بیا‌ منتظرم
گوشیو قطع کردمو تن خسته و بی جونمو از پشت در تکون دادم ،جون نداشتم لباس بپوشم فقط یه پالتوی مشکی و شال مشکی پوشیدمو موهای دائم الفر‌َمم پرشون دورم ریخته بود ،گوشیو کارت بانکیمو با ورقه خالی قرصمو برداشتمو زدم بیرون.
از خونه که زدم بیرون مزداتیری آرمین جلو درد بود ،شک ندارم اگه این قیافه رنگ گچو آشفترو ببینه سکته میکنه.
وارد ماشین شدم و سلام کردم که آرمین مات و مبهوت گفت
_یا امام حسین ، ساحل چت شده !؟ چرا رنگت اینقدر پریده؟!
دست رو قلبم گذاشتمو بدون اینکه نگاه کتم سرمو انداختم پایین و گفتم
_خوبم آرمین ،فقط میشه دمه یه داروخانه نگهداری ،من دیروز یادم رفت قرصمو بخرم باید الان بخرمش
با دستش چونمو گرفتو سمتش خودش چرخوند ،مردمک چشماش میارزید
_چه بلایی سره خودت آوردی بی همه چیزه خیره سر ،میخوای سکته بدی منو ،چرا توعه لنتی به فکر خودت نیستی
چشمامو بستمو یه قطره اشک از چشم چپم چکید و رو دستش ریخت .
_میشه بریم داروخانه حالم زیاد خدب نیست آرمین
دستشو از چونم فاصله داد و چهره برافروخته و عصبانی پاشو تا ته رو گاز فشار داد .

دمه به داروخانه نزدیک خونمون نگه داشت و اومد برگه قرص و از دستم بگیره که با صدای دردآلود گفتم
_نمیخواد خودم میرم میگیرم
با عصبانیت توپید بهم
_بده من اون صاحاب مردرو برم بگیرم ،وای که ساحل خونت حلاله بعده اینکه حالت خوب شه دارم برات
برگه قرصو کشید رفت بیرون ،حالم اصلا خوب نبود درد قلبم خیلی ناجور بود ، عجیب غریب تیر میکشید ،شاید موقش رسیده که برم پیش مامان بابام ،شاید خدا دلش به حالم سوخته خواسته از این تنهایی نجاتم بده .دستمو محکم تر به قفسه سینم فشار میدم و سرمو به صندلی تکیه میدمو چشمامو میبندم ، گوشیم تو دستم میلرزه ولی اهمیتی نمیدم ،یعنی جونی نیس که بخوام جواب تلفن بدم . داشتم تو تب دردم میسوختم که ارمین درِ ماشینو باز کرد ،چقد تنم پر از رخوت و سستی بود ،چقد خوب نیستم ،چقد پرم از تهی . ارمین آروم صدام زد
_ساحل جان ،عزیزم چشماتو باز کن
چشمامو که باز کردم دیدم جلوی پام زانو زده و بطری آب دستشه ،همونطور که دستم رو قلبه مریضم بود بطری آب و قرصی که تو دستش مثل دونه های اسمارتیس از جلدش دراورده بود گرفتم ازش و قرص و سریع خوردم .
آرمین دستشو رو دستم که به سمت قفسه سینم گذاشت و اروم و پر در لب زد
_ساحل جانم ،خوبی دورت بگردم ،میخوای بریم دکتر
چشمامو بسته بودمو سکوت کرده بودم ،فکمم انگار قفل شده بود ،احساس میکردم منو داخله قالبای یخ و برف کردن ، دندونام بهم میخود آرمین که دید کل بدنم یخ کرده سریع دره سمت منو بست و چند دقیقه بعد دره سمته رانندرو باز کرد و سوار شد .اول از همه کتشو دراورد و رو شونه هام انداختو ،بعدم بخاری رو تا ته زیاد کرد .
کاشکی میشد بهش بگم کتتو از شونم بردار ،کتتو نمیخوام ،نمیخوام با بوی تنت انس بگیرم ،نمیخوام بشم دلبسته خستت ،ولی لبام بهم دوخته شده بود و سکوت فضای ماشینو پر کرده بود .آرمین ماشینو حرکت داد و با سرعتو روند . دستمو لای دستای گرمش گرفتو گفت
_ساحل عزیزم صدامو میشنوی ؟!
فقط آروم سر تکون دادم
_خو عزیزم یه چیزی بگو تا خیالم راحت بشه ،قرص دیگ ای هستش بهت بدم
آروم گفتم
_نه خوب میشم
_مطمئنی!؟ میخوای بریم دکتر
سرمپ به چپ و راست تکون دادم اونم دیگ چیزی نگفت نمیدونستم داریم کجا میریم و همچنان چشمام بسته بود . صدای زنگ موبایل آرمین سکوتو اتاقک ماشینو شکست
_الو سلام داداش ، آره داشتیم میومدیم ،اومدم دنبال ساحل دیدم رنگ به رو نداره حال نداره بود یه ذره دارو اینا خریدم حالا اگه خوب شد میایم ، آره بابا خوبه الان به مهسا بگو نگران نباشه ،حواسم هست بهش

گوشیو که قطع کرد سرشو سمت من بگردوند و گفت
_از کی اینجور شدی !؟ چرا نگفتی بهم قبلش حالت بده ،میفهمی داری چه بلای سره من میاری نفهم بی همه چیز؟
نمیدونم چرا از نگرانیش غرق لذت شدم ،حتی نگرانیاشم باهمه متفاوت بود
آروم با همون چشمای بسته لب زدم
_خوبم آرمین جان نگران نباش عزیزم ،فقط اگه میشه بطری آبو بده ،گلوم خشک شد دوباره ..
بی تعلل درِ بطری و باز کرد و داد دستم

_بگیر بخور ،فقط بعدش یه دلیل قانع کننده باید برای این حال بدت داشته باشی ، و گرنه قول نمیدم یه استخون سالم تو بدنت بمونه بی همه چیز
بطری آب و به لبم نزدیک کردمو یه قلپ ازش خوردم ،حالم داشت کم کم جا می اومد ،این یه بنده انگشت قرص چی بود که قلبم انگار داشت تو دستای کسی مچاله میشد.
_خوب ؟!
_خوب چی…
_ببین اون کوچه که مسیرشو در پیش گرفتی ،من توش بازی کردم ، خبری نیست توش ،پس مثه آدم بگو ببینم چرا اینجور شدی ،تو مگه مشکل قبلی داشتی!؟
نالیدم
_آرمین!! توروخدا الآن نه ،بزار بهت بعدا توضیح میدم ..
اخمی کرد و گفت
_همین الآن تو همین ثانیه و ماشین
نفس عمیقی کشیدمو گفتم
_از روزی که مامان بابام مردن ، قلبم مریض شد ،تپشاش مثل ماشین مسابقه ای بعضی اوقات خیلی زیاد میشد ،بعضی اوقاتم شبیه ماشین کنترلی میزد ،دقیص یادم نمیاد کی بود اون روزا حالم زیاد خوب نبود ، تو یکی از مراسماشون تو بهشت زهرا ،فهمیدم دیگ قلبم نزد ،و از حال رفتم به خودم که اومدم دیدم کلی دم و دستگاه وصل کردن بهم تا این لعنتی درست کار کنه و نفس بکشم ،از اون موقع فهمیدم سکته قلبیرو رد کردم و با این اسمارتیزا سر میکردم .تا اینکه دیروز یادم رفت برم داروخانه بگیرم قرصمو گفتم امروز میرم میگیرم که داروخانه سرکوچمون تموم کرده بودش منم دیگ پی اشو نگرفتم …
_همین!
_همین.
_قرصتو بده من
_میخوای چیکار!؟
_حرف اضافی نزن بده من…
برگه قرصو گرفتو گذاشت رو پاش ،یه دستش رو فرمون بود و با یه دستش دستشو کرد تو جیب کتشو گوشیشو درآورد ،رمزشو زد و من متعجب به کاراش نگاه کردم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x