پاییزه خزون پارت ۷۲

3.7
(11)

پاییزه خزون

 

از صدای چیک گوشیش فهمیدم عکس انداخته از جلد و اسمه قرصه با تعجب گفتم
_چرا عکس گرفتی آرمین!؟
_تو به این کارا کار نداشته باش ،الان خوبی؟!
_آره بابا خوبم نگران نباش ،بریم پیش مهسا اینا ..
سرشو آروم تکون داد و به ماشین سرعت داد ،دوباره گوشیشو دستش گرفت و باهاش وررفت ،گوشیو دمه گوشش گذاشت و همونطور که منتظر بود تا فرد مورد نظر جواب بده رو بهم گفت
_چشماتو ببند یه ذره استراحت کن تا برسیم .
سرمو آروم تکون دادم هیچی نگفتم ،که صداش سکوته ماشینو شکوند.
_سلام داداش ،خوبی ،چطوری ،چخبراا ، نیلوفر خوبه ،
با آورن اسم نیلوفر شاخکام تیز شد و به حرفاش با دقت بیشتری گوش دادم
خندید و گفت
_هنوز عمو نشدم امیر علی!؟، ایشالا سلطان ،ببین میخواستم ببینم فردا وقت خالی داری یه مریض دارم برات ، تو به شخصش کاری نداشته باش ،وقت داری بین مریض راهمون بدی؟ عجب فضولی هسیا ارع خانومه ، باش پس فردا میبینمت داداش ،سلام منم به نیلوفر برسون ،قربانت خدانگهدارت ‌.
سعی کردم تا وقتی که خودش چیزی نگه منم کیزی نپرسم ،یکی از عادتای بدم همین بود دوست نداشتم به زور از ادما حرف بکشم دوست داشتم خودشون بگن ،که این انتظارم زیاد طول نکشید که گفت
_فردا ساعت سه برنامتو خالی کن ،میام دنبالت
روبهش کردمو گفتم
_چرا؟!
آروم برگشت سمتو دستشو سمته شالم برد و همونطور که موهای آشفتمو سرو سامون میداد ،میداد داخل گفت
_تو به ایناش کاری نداشته باش فرفری من
_ببخشید آرمین امروز خیلی زحمت دادم بهت ،روزتم خراب شد .
_دروغه بگم روزم نه ولی حالم با حالت خراب نه ریش شد ،داری جون خودتو ذره ذره میگیری بدون اینکه بفهمی ، چرا اینقدر خودخواهی ،به فکر خودت نیست به فکر کسایی باش که دوستت دارن ،خواهرت ،برادرت ، خاله و دایی هات ،منه بی همه کس که میبینم درد میکشی خودم سر مرو گُندم ، یه ذره به فکر من نه ها ،به فکر قلبم باش که به دیدن این حالات انگار یه سیخ داغ میکنن توشو در میارن …به حرفام فکر کن ساحل ،من بدتو نمیخوام ،اونا رفتن ولی هنوز تو هسی نفس میکشی ،پس یعنی خدا بهت زمان زندگی کردن داده نه زجر کش کردن خودت …
حرفاش حقیقتی بود که تو صورتم سیلی میزد ،حرف حقیقت اگه اینا نبود پس چی بود ،این منم که اینقدر ضعیفم که هنوز با این شرایط کنار نیومدم .
با بچها خیلی خوش گذشت و کلی خندیدم واقعا حالم خوب شد ،از آرمین و امیرم نگم بهتره که نهایت لودگی رو به جا آوردن و من و مهسا هم از دست کاراشون قهقهه میزدیم ،خیلی شب خوبی بود ، فک کنم اعضا و جوارحه بدن امروز به کل متعجب شدن با خندهام .
آرمین و امیر رفتن حسابدار و که میزو حساب کنن منو مهساهم مشغول حرف زدن شدیم ..
_راستییی ساحل یه چیزی
_جونم چی شده!؟
_امیر قراره هفته دیگ بیاد خواستگاریم ،بابام موافقت کرده …
جیغی از خوشحالی زدم و مهسارو سفت بغل کردم ،وای خدا امشب با اینکه خوب شروع نشد ولی خیلی قشنگ تموم شد ،رسیدن رفیق ترین رفیقم به اون کسی که دوستش داشته بعد این همه سال اگه خوشحالی نیست پس چیه … بماند که توجه خیلیا بهمون جلب شد ولی توجهی ندادم ،از خوشحالی اشکام راهشونو پیا کردند و اونم مثل من گریش گرفته بود . تو حال و هوای خودمون بودیم که یه دفعه از پشت کشیده شدم تو آغوش کسی که چشم بسته میدونستم متعلق به کیه …
آروم دمه گوشم غرید
_درمیارم اون چشایی روکه اینجوری داره سیل راه میندازه ،
خندیدمو چیزی نگفتم ،امیرم رفت سمته مهسا و روبه جفتمون گفت
_چتونه شما دوتا ،چرا جیغ و ویغ راه انداختید ، الانم که راید کفه سفره خونرو میشورید با اشکاتون ..
بالبخند به امیر و مهسا نگاه کردم گفتم
_تبریک میگم داداش امیر ،خبر خاستگاریتون بهترین خبری بود که میتونستم بشنوم

 

امیر دست دور کمر مهسا انداخت و مهسارو نزدیک به خودش کرد و با مهربونی گفت
_مرسی عزیزم ،دیگ گفتم مهسار وبگیرمش مامانش گناه داره بنده خدا یه ذره نفس بکشه از دستش
مهسا با ارنجش کوبید تو پهلوی امیر که بنده خدا ناجور دردش گرفت .
آرمین خندید و گفت
_داداش اینجوری که نفس خودت میره
امیر با خنده و غرغر گفت
_راس میگیا ،حواسم به اینجاش نبود حاجی….
مهسا بیشعوری نثار جفتشون کرد و من قربون عروس خانم رفتم . داشتیم سمت خروج میرفتیم و امیر اینا جلوتر از ما بودن و ماهم پشتشون یه دفعه ارمین دستشو دور کمرم حلقه کردو دمه گوشم جوری پچ زد که تمام حال و احوالات بهم ریخت
_برا خاستگاری خودتم بود اینجوری اشک شوق میریختی فرفریم ! یا فقط برای دیگران بهترینو خوب ترینو میخوای!!
_مهسا رفیق روزای خوب و بدمه ،طبیعیه که از خوشحالیش خیلی خوشحال شم حتی خوشحال تر از خودش
همونطور که داشتیم روی سنگ فرشای سفره خونه راه میرفتیم به ماشین نزدیک میشدیم تو همون وضعیت گفت
_کی بشه اینجوری برای خاستگاریمون خوشحال بشی ،البته بگما اون روز زیاد دور نیست دریا بانوی من
پشت بندش چشمکی زد ،که دوباره زمین دهن باز کرد و زلزله اومد و دلمو لرزوند ،شایدم نلرزید و فروریخت نمیدونم چرا حالم مثل زمانیه که بخوان منو از یه بلندی بندازن پایین دلم هدری میریزه .
_آرمین اگه جوابم منفی بود چی!؟
اخمی کرد و صاف شد و تو یه کلام گفت
_نیست .
مکثی کرد و ادامه داد
_یعنی نباید باشه
_خودخواهی
_میدونم
_نباش
_برای بدست اوردن تو نمیتونم نباشم هر چیزی بجز تو بود و کنار میذاشتم ولی توعه لنتی شدم برام مثه مخدر نباشی خمارم ، خمارِ نگاهت ،خمارت لبخندی که خیلی کم رو لبت نقش میبنده ،آره اگه نباشی …با معتادی که کفه خیابونه فرقی ندارم
نفسی کشید و گفت
_تو راهی جز من نداری ساحل یا برا منی یا بازم برای منی به جز منی برات وجود نداره ،اسمشم میخوای بزاری خودخواهی یا هر چیز دیگ ای برام بازم مهم نیست .
حرفاش در عین خودخواهی شیرین بود ،اونم برای منی که یه بار طعم تلخ پس زده شدنوچشیده ، ریموت ماشینو زد و دره سمته منو باز کرد و جنتلمنانه گفت
_بفرمایید ،دریای من
قلبم لبخندی زد ،نه برای اینکه اینکاره ساده و کوچیک و کرد که هر مرده دیگ ای باید چنین احترامی و به جنس زن بذاره بخاطره اینکه یکی هست که منو میخواد ،با خودخواهی با زور ولی منو میخواد و شاید دوستم داشته باشه

تو ماشین جفتمون ساکت بودیمو حرف نمیزدیم ،امیر ایناهم جلومون بودند ،ارمین به حرف اومد رو بهم گفت
_فرفری فردا یادت نره ها سه میام دنبالت
آروم سری تکون میدمو تا میام حرفی بزنم صدای گوشیم درومد ، اسم آراز خودنمایی میکرد .تعللی نکردم و جواب دادم ،من دیگ ترسی نداشتم از کسی اون حرمتایی که بینمون نباید شکسته میشد… شد .
_سلام آراز خوبی ؟
صدای پر حرصش حرصیم میکردم ‌،لعنت به هر چی شک
_سلام ساحل جان ،ممنون تو خوبی
_فدات خداروشکر خوبم
_اومدیم با مهرشاد اینا و بچها دمه خونه نبودی ،هر چیم زنگ زدیم نبودی ،کجایی تو دختر ساعت ۱۱ شب
_همین امروز قرار بود این قدر به پای من نپیچین ،یادت رفت آراز !!!
_قرار شد به پات نپیچم ولی قرار نشد ندونم ساعت ۱۱ شب و خواهرم با کی بیرونه!!!کجایی با کی بیرونی!!
پوفی کردم و گفتم
_میام بهت توضبح میدم الان فرصت خوبی برای حرف زدن نیست آراز جان
معلوم بودم کلافس
_باشه عزیزم ،فردا شبم خونه خاله اینا دعوتیم میای دیگ!؟
_احتمالا بیام ،ولی معلوم نیست فردا باید برم موسسه کارامو راس و ریس کنم کلاس دارم ولی شاید بعدش بیام
_اره حتما بیا ،خاله دلش هواتو کرده خوش میگذره ،بعدش میرسونمت خونه که وسایلاتو جمع کنی ایشالا ساعت ۶ صبح حرکت میکنیم میریم سمت شمال با بچها
_باشه آراز جان حالا میایم حرف میزنیم باهم
_باشه پس ،مراقبه خودت باش خدانگهدارت
_خداحافظ
گوشیو که قطع کردم پوف کلافه ای کشیدم ‌،ارمینم کلافگیم و فهمید که هیچی به روم نیاورد .با امیر اینا خداحافظی کردیمو به سمته خونه من روند .

هوف چقد له و لوردم ،شدم مثل خمیر نونوایی همونقدر له و منعطف ،این آخرین کلاسم بود و دیگ تموم میشد تا برای سال بعد ، داشتم یه سری مباحثو برای بچها توضیح میدادم که گوشیم زنگ خورد ،اهمیتی ندادم و توضیحاتمو تکمیل کردم‌ و بعدش سمته گوشیم رفتم . آرمین بودش ،تماس و وصل کردم خیلی رسمی گفتم
_سلام بنده سره کلاسم بعدا تماس میگیرم
آرمین از اون ور قهقه ای زد و گفت
_فهمیدم سره کلاسی، تا نیم ساعت جمعش کن بیا من یه یه ربع دیگ رسیدم دمه موسسه .
_بله ،ممنون
_نمردیمو رسمی صحبت کردنتتم دیدیم فرفری ،بای
_خدانگهدار
گوشیو قطع کردمو و حواسمو دادم به تدریس .

تدریس که تموم شد ، مالشی به قفسه سینم دادم ، این لعنتی چرا همش داره بازی در میاره ،یا خوب بتپه یا جونمو بگیر و خلاص ،زجر کشم نکنه… حداقل ،همونطور که دستم رو قلبم بود پوشه و کتابامو ورداشتمو از بچها خداحافظی کردمو از دره کلاس زدم بیرون و به سمت اتاق معلما رفتم ، با بقیه معلما سلام علیک کردم و رو یکی از صندلیا جاگیر شدم تا یه چایی بخورم ، و خستگیم در بره ، آبدار چیمون چایو به سمتم گرفت و قبل اینگه بخواد سلام کنه گفتم
_سلام عمو حسن خوبی ؟!
_سلام دخترم ممنونم تو خوبی!؟ بیا عزیزم چایی بخور خستگیت دربره
تسکر زیر لبی و کردم و چایی که طعمش با زندگیم هیچ فرقی نداشتو چه بسا تلخ ترم بود و مزه مزه کردم بدون قند ،همیشه همین بود هیچ قندی توی زندگیه من نبود ؟همیشه باید تلخ سرو میشد ،گاهی اوقات اینقدر تلخ بود که مزه زهره ماری میداد این زندگی لعنتی … چقد کلمه دخترم قشنگه ،چقد خوبه که یکی دخترم صدات کنه ،کِی منو یکی دخترم صدا کرد ،بزار فک کنم ،اوومم دقیقا ۵ ماه پیش قبل اینکه بابام بره تو آی سی یو یا شاید مامانم گفت دقیق یادم نمیاد ولی چه فرقی میکنه کی گفته مهم اینه که الان دیگ دختر‌ کسی نیستم اگه باشمم در حده حرفه سوریه …خوشبحال هر کی که بهش میگن دختر بیا غذا ،دخترم اتاقتو مرتب کن ،دخترم بیا این ابجوش نباتو بخور دل درد ماهیانت کم بشه ،خوشبحال هر کی به جز من ،چقدر بده که ذهن و روحت تمام کلمات و خاطراتو نشخوار میکنه ولی کالبدت همونجوری که هس همونجایی که هست میمونه ،کاشکی همیشه همونجوری که نشون میدادیم بودیم همونقدر شاد همونقدر خوب..
چایی تلخ و منزجر کنندمو مزه مزه کردمو تا آخرش بدون قند خوردم ،گرچه این چایی نه تنها خستگیه جسمیمو درنکرد بلکه خستگی روحیمو بیشتر کرد .
صدای زنگ گوشیم بلند شد ،کی میتونست باشه بجز غریبه ای که این روزا بینهایت برام آشنا شده بود

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
2 سال قبل

پارت بعدی رو نمیزارید؟

...
...
1 سال قبل

چرا دیگه پارت نمیزارید؟؟

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x