کینه کش پارت ۶۱

4.2
(25)

 

بحث و جدل را کم و بیش داشتند…قهر و آشتی…حتی

آنها نیز همچون تمامی مردم، مشکلات کوچک و اتفاقات

تلخ را تجربه کرده بودند.

اما هیچکدام به نحوی نبودند که زندگی شان را تمام و

کمال تحت الشعاع خود قرار دهند.

در تمامی این مدت، چیزی که تمام ناشدنی محسوب می

شد، عشق شان به یکدگیر و به مهدایی بود که روز به

روز بیشتر قد می کشید و با دلبری کردن هایش، دل آنها

را می بُرد.

سهراب، سروین و شروین با حبسی که کشیدند به سزای

اعمالشان رسیدند و مدت ها می شد کسی از آنها خبری

نداشت.

 

بابک سال گذشته به دلیل مصرف بیش از حد مواد

مخدر فوت کرده بود و اکنون افسون نیز همچون صنم

تنها زندگی می کرد.

آذرخش کسب و کارش روی روال بود و مهرو برخلاف

میلش، تای ِم خالی برای کار کردن بیرون از منزل نداشت

و بیشتر وقتش با دخترش سر میشد.

مهدا که اکنون سه و نیم سالگی اش را طی می کرد،

قهقهه زنان دنبال آزاد دوید و وارد پذیرایی شدند.

چند ماهه با مهدا

ِی

آزاد، پسر کرشمه بود و اختلاف سن

داشت.

دخترک موهای بلندش را بالا زد و کنار مامان شهربانو

نشست.

 

 

مامان شهربانو لبخندی به رویش پاشید و به نوزاد درون

گهواره اشاره زد:

_آروم قربونت برم…نی نی بیدار میشه ها!

آزاد نیز کنار مهدا نشست.

مامان شهربانو با صدای پیر و لرزان، لالایی خواندن

هایش را از سر گرفت:

_بِ ُخوس ُجونم، ِستینوم، رود عزیزی….قُو ِت ُزونیامی،

وق ِت پیری. (بخواب جونم، تکیه گاهم، فرزند

عزیزم….قوت و انرژی زانوهای من در زمان پیری تو

هستی.)

《رود: فرزند . (گاهاً جگر گوشه نیز معنی میشود)《

 

مهدا با دقت گوش می داد و نگاهش بر روی نوزاد غرق

در خواب بود.

_لالا لالا لالا لا رو ِد جونیم….بِمیره دات َعزیزوم، تو

بِمونی. (بخواب جگر گوشه ام….امیدوارم من بمیرم و

تو زنده بمونی.)

مهرو از آشپزخانه نگاهی به آنها انداخت و کرشمه را

نیز صدا زد.

مامان شهربانو آهی کشید و در خیالات گم شد:

_لالای لای لای ُگلُم، لای لای ِستینُوم…بِمیروم تا ُگلُم

دا ِغت نَبینوم. (بخواب گلم، بخواب تکیه گاهم….امیدوارم

من بمیرم تا مرگ تو را نبینم).

مهدا دستانش را باز کرد و کودکانه گفت:

 

_عزیز جونی…میشه نی نیو بَ َگل (بغل) کنم تا لالا

کنه؟

 

 

مامان شهربانو پیشانی هر دویشان را بوسید و تبعیض

قائل نشد.

گهوارهی آسو را تکان داد و خطاب به مهدا گفت:

_فدات بشم نی نی خیلی کوچولوئه تو نمیتونی

بخوابونیش.

_میتونم…علوسکامو (عروسکام رو) خودم لالا می کنم.

عزیز جون…تولوخدا (توروخدا).

 

شهربانو دلش ضعف رفت برای “عزیزجون” گفتن های

نتیجه اش.

آزاد نیز همچون مهدا کنار گهواره ایستاد تا نوزاد را

بغل کند.

مهرو میوه ها را درون ظرف چید و خطاب به کرشمه

با خنده گفت:

_دو دقیقه دیگه دست دست کنی، مهدا و آزاد یه بلایی

سر آسو میارن ها!

بلافاصله صدای کلافه مامان شهربانو به گوشش خورد:

_کرشمه…دا بیُو ُسراغ ُده َدرت…بیُو تا آزاد و مهدا

ه َند

تیا ِش ر ُور ِدن. (کرشمه….مادر بیا پیش دخترت…بیا تا

آزاد و مهدا چشمای نوزادت رو در نیاوردن.)

 

مهرو بلند خندید و کرشمه با لبخند از آشپزخانه خارج

شد.

آسو را از میان دستان آزاد و مهدا درون گهواره بیرون

کشید.

اخمی مصلحتی کرد:

_برید بازی کنید ببینم! ُکشتین بچم رو.

 

 

مهدا و آزاد مشغول بازی شدند و کرشمه به دخترکش که

اکنون یک ماهه بود، شیر می داد.

 

مامان شهربانو با شهلا که چند روزی میشد همراه

دوستانش به سفر مجردی رفته بود، تلفنی حرف می زد

و مهرو درگیر تدارکات شام بود.

ساعتی بعد، آذرخش و فرهام وارد خانه شدند.

آذرخش هدیه چشم روشنی آسو را به کرشمه داد و کنار

مامان شهربانو نشست.

مهدا که صدای پدرش را شنیده بود، ذوق زده سویش

دوید:

_سلام بابا آذلخش (آذرخش).

آذرخش با روی باز او را به آغوش کشید:

بابا.

_سلام قل ِب

موهایش را بالا فرستاد و پیشانیش را بوسید.

 

با دیدن مرد جوان، لوس بازی هایش را از سر گرفت.

لب آویزان کرد و با ناز گفت:

_چلا (چرا) املوز (امروز) زنگ زدم جواب ندادی؟

مهدا خانم دلش بلا (برای) باباییش تنگ شده بود.

با شعف تماشایش کرد اما نتوانست خود را کنترل کند.

گردن خم کرد و چند بار پشت سر هم گلوی سفید و

وسوسه انگیز دخترکش را محکم بوسید.

صدای خنده های کودکانه اش در فضا پیچیده بود.

 

 

 

آذرخش در جوابش گفت:

_قربون دلت برم من! سرم شلوغ بود باباجون. شما هم

که ماشالله خوش سر و زبونی، امون نمیدی به آدم.

دستهای کوچکش را دور گردن او انداخت و با پر رویی

گفت:

_اشکال نداله (نداره). چون َملد (مرد) خوبی هستی می

بخشمت. اما یه شلط دالم (یه شرط دارم).

دست دور لب هایش کشید و خنده اش را فرو خورد.

مامان شهربانو با ذوق تماشایشان می کرد و مهرو می

دانست تمام این لوس شدن های مهدا به خاطر چیست.

آذرخش نیز با اینکه حدس می زد دخترکش چه می

خواهد، اما دوباره از او پرسید.

 

موهای بلندش را پشت گوشش راند و گفت:

_شرطت چیه پرنسس خانم؟

_گوشیتو بده بازی کنم.

_ای پدر سوخته. گوشیم شارژ نداره دورت بگردم.

لحن متفکری به خود گرفت.

چرخید و فرهام را خطاب کرد:

_عمو فلهام (فرهام…)شما شالجل (شارژر) دالین

(دارین)؟

لبخند بر لب مهرو نشست و دل آذرخش ضعف رفت.

 

مهدا به خاطر سن کم اش و البته کمی ناز پرورده

بودنش، هنوز نمی توانست بعضی کلمات را درست ادا

کند.

 

فرهام بلند خندید:

_داریم عمو جون.

آزاد مکالمه آنها را گوش می کرد و ظاهرا لوس شدن

های مهدا برای آذرخش به مذاقش خوش ننشسته بود.

از روی لجبازی گفت:

_نخیر نداریم.

 

سپس شکلکی برای مهدا درآورد و ریز در گوش فرهام

گفت:

_بابا بهش نده.

آذرخش خطاب به آزاد اخمی تصنعی کرد:

_آی پدر صلواتی…کم سوسه بیا!

آزاد از رو نرفت و مهدا که دلگرم از حمایت پدرش

بود، این بار رو به کرشمه گفت:

_عمه جونی….پسلت (پسرت) خیلی بیشوله (بیشعوره.)

نیگاش کن!

کرشمه خندید و آذرخش استکان چایی را برداشت.

مهرو “خسته نباشیدی” به همسرش گفت و دست مهدا را

گرفت تا بلندش کند.

 

_اِ مامان! میخوام بگ ِل (بغ ِل) بابا باشم.

او را در آغوش خود نشاند تا موهایش را ببندد:

_بابایی خسته ست، اذیت میشه.

موبایل، کنار مهرو نشست.

ِل

لب برچید و بلاخره بیخیا

 

دیر هنگام بود که به منزل خودشان برگشتند.

آذرخش، مهدا را که غرق خواب بود بر تختش خواباند

تا مهرو لباس هایش را تعویض کند.

به اتاق خوابشان رفت و نیمه برهنه بر تخت دراز کشید.

 

کمر درد این روزهایش را مدیون سر پا بودن بیش از

اندازه اش بود.

مهرو که به اتاق آمد، آرام لب زد:

_در رو قفل کن.

از گوشه چشم نگاه پر شیطنتی به آذرخش انداخت و

لبخند بر لبش نشست:

_چشم آقا آذرخش.

نیشخندی زد و دستش را اهرم سرش کرد.

تاپ و شورتک کوتاهش را تن زد و روی تخت نشست:

_بلیط گرفتی واسه پس فردا؟

 

_آره.

چرخید و دمر بر تخت خوابید…دست زیر چانه اش زد

و لب برچید.

با لحن مهدا، او را خطاب کرد:

_دلم بلات تنگ میشه.

مردانه خندید و گونه اش را لمس کرد:

_به مهدا نگفتی هنوز؟

_نه بابا! میذاریم روز آخر که به سلامتی میخوای راهی

شی بهش میگیم. از الان خبر دار بشه پدرمونو درمیاره

از بس نق می زنه.

 

 

 

تن مهرو را پیشتر کشاند و او را بر سینه خود خواباند:

_حیف که این توله اذیت میکنه وگرنه سه تایی می رفتیم

تبریز.

انگشتانش را میان ریش او ُسر داد:

_وای نه توروخدا. تا مهدا از آب و ِگل درنیاد مسافرت

بهمون نمی چسبه. شمال رو یادت نیست؟ بیچارمون

کرد! مریض شدنش که هیچ…نق نق هاش واسه اینکه

خسته شده بود، کلافه کننده ان. بعدشم تو سفرت کاریه

قربونت.

_یادمه. انشالله سفرهای بعد. این چند روز که نیستم اگه

تونستی یه سری به گالری بزن حتما. به بچه ها سپردم

که ممکنه تو بیای واسه رسیدگی به کارها.

 

_باشه عشقم.

دستش را از گودی کمر او به پایین لغزاند و با لحن

خمار و اغوا کننده اش پچ زد:

_خب نظرت چیه از بحث اصلی مون دور نشیم خانمم؟

چشمانش خندیدند:

_موافقم.

چرخید و تن او را زیر اندام درشت خود کشید.

گلویش را عمیق مک زد و گوشه تاپ اش را بالا کشید.

جان می داد برای رایحه تن دلبرش!

 

دقایقی را فارغ از دنیا و محیط اطراف عشقبازی

کردند.

خیالشان راحت بود که مهدا غرق خواب است.

 

 

آذرخش نفس زنان بالش زیر سرش را مرتب کرد و تن

برهنه مهرو را آماج نوازش هایش قرار داد.

انگشتان داغ و پر حرارت اش را بر شانه های او می

رقصاند و هر دو خموش بودند.

چشم هایش در آستانه گرم شدن بودند که صدای جیغ

مهدا در گوشش پیچید.

 

_بابا!

هراسان نشستند.

لباس زیرش را چنگ زد و شتاب زده پوشید.

مهرو قصد برخواستن داشت که آذرخش با چشم به تن

عریانش اشاره کرد:

_کجا میخوای بیای؟! لباس تنت نیست ها! من میرم.

وارد اتاق مهدا که شد، جیغ هایش تبدیل به هق هق

شدند:

_بابا جونم.

با تن نیمه برهنه کنارش بر تخت نشست.

 

دخترک خود را در آغوش پدر جای داد و سکسکه می

کرد.

_جا ِن بابا! چته قربونت برم؟ چرا جیغ می زنی؟

صورتش خیس از اشک و عرق بود و قصد رها کردن

گردن او را نداشت.

هق هق کنان سر در سینه عضلانی پدر مخفی کرد:

_می تَلسم (می ترسم).

موهای عرق کرده اش را بالا داد:

_از چی؟ خواب بد دیدی؟

_نه.

 

 

انگشتان کوچکش را سوی گوشه اتاق دراز کرد:

_یه ُگلبه (گربه) بالای کمد نشسته.

آذرخش می دانست که دخترک بیش از اندازه از گربه

می ترسد:

_هیچی تو اتاقت نیست که.

_هست…خودم دیدم.

او را در آغوش گرفت و چراغ را روشن کرد.

کنار کمد اسباب بازی ها ایستاد و دست بر رویش کشید:

_ببین! هیچی نیست قشنگم. خواب دیدی حتما.

 

لب برچید و سر بر شانه آذرخش فشرد:

_ولی من می تَلسم (می ترسم). میشه پیشم بخوابی؟

بر تخت خواباندش و جفتش نشست:

_من که رو تخ ِت تو جام نمیشه. همینجا میمونم…تو

بخواب.

انگشتان او را با دو دست کوچکش گرفت:

_نَلیا (نریا!)

شقیقه اش را بوسید و اشک هایش را پاک کرد:

_نمیرم.

دقایقی بعد مهرو لباس پوشید و در چارچوب نمایان شد:

_چیشده؟

 

نگاهش را به پلک های بسته مهدا داد:

_هیس! هیچی نیست ترسیده. برو بخواب منم الان میام.

حینی که مطمئن شد، دخترک عمیق خواب رفته، به اتاق

خواب شان برگشت.

 

عروسکش را زیر بغل گرفت و وارد اتاق شد.

مادرش را که مشغول جمع کردن چمدان دید، پیش رفت.

دستانش را از پشت دور گردن مهرو انداخت:

_ماما…چیکال (چیکار) می کنی؟

 

_چمدون بابا آذرخش رو می بندم واسه مسافرت.

_آخجون! میلیم سفل (میریم سفر)؟

دستان کوچکش را گرفت و آهسته بوسه زد:

_نه خوشگلم. بابایی تنها میره.

جلو آمد:

_چلا (چرا)؟

_چون کار داره. ما نباید بریم.

لب برچید و دستانش را زیر بغل زد:

_نوموخوام (نمیخوام).

 

مهرو دلش ضعف رفت.

لب های مهدا را با دو انگشت سوی بالا سوق داد:

_قربونت برم بابا باید تنها بره. در عوضش من و تو این

چند روز حسابی مادر دختری خوش می

گذرونیم…پارک میریم…شهربازی میریم…خرید می

کنیم. تا بابا برگرده….خب؟

سگرمه هایش باز شدند و دستانش را به هم کوبید:

_باچه (باشه.)

شب هنگام با شنیدن صدای خودرو آذرخش، پشت در به

استقبال او رفت.

 

 

 

مرد جوان با دو دسته گل وارد شد.

دسته گل کوچکی برای مهدا و کمی بزرگتر از آن برای

مهرو.

دخترک دسته گل را گرفت و با ناز فراوان تشکر کرد:

_ملسی (مرسی) بابا جونی.

آذرخش گونه اش را بوسید و او را بغل زد.

پیش رفت و دسته گل مهرو را به دستش داد:

_خدمت شما.

_خداقوت عزیزم. خیلی خوشگلن…ممنونم.

مهدا چانه آذرخش را گرفت و کودکانه گفت:

 

_بابا آذلخش (آذرخش…)مامانیو هم بوس کن! منو

بوس کلدی (کردی…)اونو بوس نکلدی (نکردی.) گناه

داله (داره) الان گلیه (گریه) میکنه.

مهرو حیرت زده لب زد:

_چش سفی ِد پررو!

خندید و بینی مهدا را فشرد:

_چشم بوسش میکنم.

خم شد و لب های کش آمده اش را بر پیشانی مهرو

فشرد.

ذوق زده گردن آذرخش را گرفت:

_آفلین…آفلین (آفرین).

 

عقب کشید تا شعله اجاق را خاموش کند که صدای گرم

مرد در گوشش پیچید:

_چمدونم رو بستی؟

_آره فدات.

_دمت گرم.

 

مهدا با یادآوری سفر آذرخش دوباره لب برچید:

_بابایی؟

_جونم.

_میشه من و مامان َمهلو (مهرو) هم بیایم؟

 

دخترک را روی کانتر نشاند و کتش را از تن درآورد:

_نه عزیزدلم. شما خسته میشی.

به گوشه ای خیره شد و لب هایش را آویزان تر کرد:

_ولی من دلم بلات (برات) تنگ میشه.

دستانش را به کانتر تکیه داد و بر صورتش خم شد:

_در ِدت ِمن جونم که ناز و اَداته یَه تریلی هم نَتَره بِ ِکشه.

(دردت به جونم که ناز و ادات رو یه تریلی هم نمیتونه

بکشه).

مهرو نگاهشان کرد و دل ضعفه گرفت.

جان می داد برای این مکالمه های پر ناز کردن و ناز

کشیدن شان.

 

موهایش را بالا داد و گفت:

_حالا بگو ببینم! دلت واسه بابایی تنگ میشه یا موبایلم؟

چشمانش خندیدند:

_خب…هلدو (هردو).

_ای نامرد! بابات رو اندازهی یه موبایل دوست داری؟

انگشتان کوچکش را به هم چسباند و بالا آورد:

_نه….یه کوشولو (کوچولو) بیشتل (بیشتر) دوستت دالم

(دارم).

 

 

آذرخش بنا کرد به قلقلک دادنش:

_دستت درد نکنه.

سرمستانه خندید و لگد به شکم پدر کوبید:

_آی…بابا….نکن….جیش دالم (دارم)…نکن….الان

میلیزه (الان میریزه).

رهایش کرد و دخترک شتابان وارد سرویس بهداشتی

شد.

آستین هایش را به بالا تا زد و نزدیک مهرو ایستاد.

دست بر پهلوهایش گذاشت و تن او را به خود کوباند.

گردنش را عمیق بویید و بوسید.

 

گوشه لبش را گاز گرفت:

_نکن دیونه الان مهدا میاد.

_بیاد…بذار بچم عشق و محبت رو توی خونه خودمون

ببینه. بذار یاد بگیره عشق بورزه.

_حرفات درستن ولی الان سنش حساسه.

نگاهش را میان لبان و چشمان او دواند:

_اکی. پس آخر شب موقعی که ست مشکیه رو پوشیدی

و برام دلبری میکنی رفع دلتنگی می کنم. علی ایحال یه

بوس بده بریم.

گردن عقب کشید و نچی گفت.

اخم ریزی کرد:

 

_بد قلقی نکن دیگه عروسکم. بوس رو میدی یا به زور

متوسل شم؟!

آذرخش بیخیال نمیشد!

 

سر پیش برد و لب های مردانه اش را نرم مکید.

پلک هایش بسته شدند و مهرو میان بازوانش جای

گرفت.

بی تاب می بوسید و موهایش را نوازش می کرد.

قبل از اینکه مهدا سر برسد، مهرو عقب کشید:

 

_خب کافیه. بو ِس خونِت پر شد.

_پر نشد….ولی آخرشب پرش می کنم! به اندازه این چند

روزی که قراره ازت دور باشم.

از گوشه چشم تماشایش کرد و لبخندی زد:

_پررو. برو لباسات رو عوض کن شام آمادست.

فردا پس از اینکه آذرخش را تا فرودگاه بدرقه کردند، به

خانه بازگشتند.

مهدا عروسکش را در آغوش گرفت و وارد اتاق شد:

_ماما؟

_بله.

 

_میشه شب بیام تو بگلت (بغلت) لالا کنم؟

_قبوله…فقط تا وقتی که بابا آذرخش مسافرته!

سرش را به چپ متمایل کرد:

_باچه (باشه.)

مهرو لباس هایش را تعویض کرد و ساعتی بعد کنار

مهدا دراز کشید.

بوسه ای بر موهایش نشاند و او را در آغوش گرفت.

 

 

آوای زنگ موبایلش را که شنید، آن را از روی عسلی

چنگ زد.

آذرخش تماس تصویری گرفته بود.

_جانم عزیزم؟ رسیدی هتل؟

_آره. صنم اومد پیشتون؟

_نه خودم بهش گفتم نیاد مهمون داره…فکر کنم داییت

از خارج اومده پیشش.

مهدا با دیدن پدرش ذوق زده نیم خیز شد.

آذرخش پیراهنش را درآورد و اخم ریزی کرد:

 

_صحیح…خب لااقل به مامانت میگفتی بیاد یا شما می

رفتین پیشش.

_آذرخش جانم…من نمی ترسم قربونت. مهدا کنارمه.

دوربینا و دزدگیر هم فعالن. نگران نباش.

با اینکه خانه شان بزرگ بود اما او دیگر ترسی از

تنهایی در دل نداشت.

مرد جوان سکوت کرد و حواسش به مهدا پرت شد.

دخترکش زیرلب چیزی می خواند و به صفحه موبایل

فوت می کرد.

مهرو نیز اکنون متوجه این رفتار عجیبش شد:

_داری چیکار میکنی؟

 

شیرین زبان و با ناز گفت:

_دالم (دارم) مثل مامان بزلگ (مامان بزرگ) دعا

میخونم و به بابا آذلخش (آذرخش) فوت می کنم که سالم

بلگلده (برگرده) پیشمون.

 

مهرو با لذت تماشایش کرد و سپس خندید.

او را محکم به خود فشرد و گونه اش را پر صدا بوسید.

لبان آذرخش نیز کش آمدند و با شوق زمزمه کرد:

_دورت بگردم که واسه بابات دعا میخونی دختر قشنگم.

_خدا نکنه قبونت بلم (قربونت برم).

 

مهرو کمی بعد اتصال را قطع نمود و موهای مهدا را

بالا فرستاد:

_بخواب نفسم…فردا کلی کار داریم.

_شب بخیل (بخیر) مامان جونی.

در آغوش مهرو آرام گرفت و به خواب فرو رفت.

دو سه روزی گذشته بود و مهرو شدیدا درگیر کارهای

گالری آذرخش شد.

مهدا را نیز به دست صنم یا افسون می سپرد تا اذیت

نشود.

 

با خستگی سوار خودرو شد و بستنی را سوی دخترکش

گرفت:

_بیا خوشگلم.

بغ کرده با غیض سر چرخاند:

_نمی خولم (نمی خورم).

_چرا؟

از مادرش چشم می دزدید هیچ رقمه او را نگاه نمی

کرد.

 

با بغض و لب های لرزان پاسخ داد:

 

_مهدا خانم دلش بلا (دلش برای) بابا آذلخش مهلبونش

(بابا آذرخ ِش مهربونش) تنگ شده.

موهایش را پشت گوشش راند:

_قربون دلت برم. بابا پس فردا میاد.

قطره اشکش چکید اما همچنان با تخسی به بیرون زل

زده بود:

_نمیخوام. من الان بابامو میخوام.

_مهدا؟ بهونه نگیر عزیزدلم! دو روز دیگه بابا پیشته.

به ناگاه بغضش ترکید و جیغ کشید:

_من بابامو میخوام.

آهسته تنش را بغل زد:

 

_هیش دخترم. جیغ نزن! اصلا الان زنگ میزنم باهاش

صحبت کنی…باشه؟

به صندلی تکیه زد و آستینش را بر چشمانش کشید اما

اشک هایش تمامی نداشتند:

_زنگ بزن.

خودرو را به حرکت در آورد و تماس گرفت.

پس از دو بوق جواب داد.

روی اسپیکر زد و موبایل را به دستش داد.

صدای سلام گفتن گرم و پر شور مرد که در کابین

پیچید، مهدا با گریه گفت:

_بابایی؟

 

 

 

آذرخش دل نگران شد:

_عم ِر بابا…چرا گریه میکنی؟ مامانت کجاست؟

_همینجا… ِکی میای؟

_دو روز دیگه. چته قلبم؟

مهرو نچی کشید و بلند گفت:

_آذرخش چیزیش نیست نگران نباش. دلتنگته.

_گریه نکن عسلم. پس فردا پیشتم.

 

خطاب به پدرش گفت:

_الان بیا.

_نمیتونم که. کار دارم اینجا.

هق زد و اشک هایش بر صورتش روان شدند:

_دلم خیلی بلات (برات) تنگ شده بابا…موبایلتو

نمیخوام…فقط خودت بیا.

مهرو جگرش آتش گرفت اما نمی دانست چگونه آرام

اش کند.

آذرخش شروع کرد به قربان صدقه رفتن اش.

آنقدر نازش را کشید و با او حرف زد که دیگر خبری از

اشک هایش نبودند.

 

پس از ربع ساعت بلاخره تماس را قطع کرد.

قبل از اینکه موبایل را به مهرو بدهد، سر خم کرد و

بک گراندش را که یک عکس سه نفره از خودشان بود،

جایی در حوالی صورت آذرخش بوسید.

 

لبخندی بر لبش نشست و می دانست دخترکش بیش از

حد به آذرخش وابسته است.

خودرو را پارک کرد و سوی مهدا چرخید.

در آن لباس عروسکی فوق العاده زیبا و دلبر شده بود.

 

اشک هایش را پاک کرد و موهایش را نوازش نمود:

_حالا که با باباییت صحبت کردی و آروم شدی، نظرت

چیه بریم شهربازی و یه پیتزای خفن بزنیم بر بدن؟

بینی اش را بالا کشید و ذوق زده شد:

_بلیم (بریم).

دستش را گرفت و نگاهی به ذوق و هیجانش انداخت.

انگار نه انگار تا ده دقیقه پیش از اشک ریختن به هق

هق افتاده بود.

چند ساعتی را دوید و بازی کرد و مهرو با لذت

تماشایش می کرد.

 

مهدا ثمرهی عشق اش بود و زیبایی بخش این روزهایش

بود.

گاهی ساعت ها فارغ از دنیای مادرانه اش، کودک میشد

و کودکی می کرد با او…

دخترک نزدیکش شد و گفت:

_خب بسه گیگه (دیگه) بلیم (بریم) پیتزا بخولیم

(بخوریم).

_خسته شدی؟

_آله (آره.) گشنمه.

 

 

 

شام را که خوردند، به خانه برگشتند و مهدا در خودرو

خوابش برد.

مهرو که خواب به چشمش نمی آمد، کمی با آذرخش چت

کرد.

حقیقتا او نیز دلتنگ شده بود.

روز بعد را تمام مدت با مهدا در خانه به سر بردند.

ِق

دخترک در کارهای کوچک کمکش می کرد و ذو

آمدن پدرش را داشت.

پیش بند اش را با خستگی از گردن درآورد و برای بار

چندم نچی کشید:

 

_مهدا خانم…عزیزدلم اینقد از رو کانتر نپر پایین.

خطرناکه ها!

خندید و بار دیگر از صندلی بالا رفت تا بتواند روی

کانتر بایستد:

_بپل بپل دوس دالم (بپر بپر دوست

دارم….)یک…دو…سه.

بلافاصله از کانتر روی فر ِش درون پذیرایی پرید و

صدای خنده اش در فضا پیچید.

مهرو لبخندی زد و با اینکه کانتر زیاد بلند نبود اما

نگران بود.

امروز بیش از حد خسته شد.

مهدا را روی مبل نشاند و تلوزیون را روشن کرد:

 

_بپر بپر فعلا تعطیل. من میرم لباسا رو از بالا بیارم.

شما هم انیمیشن شاهزاده مو فرفری رو میبینی تا من

بیام.

 

لبخندی شیطانی زد و خنده اش را خورد:

_باچه (باشه.)

مهرو چشم ریز کرد و می دانست معنی این لبخند

شیطانی را:

_مهدا نری رو کانتر بپری ها!

_چشم مامان جونی. بلو نگلان نباش (برو نگران نباش).

 

بالا رفت و زیر لب غر زد:

_وقتایی که تو و بابات میگین نگران نباش، بیشتر

نگران میشم.

لباس ها را درون سبد انداخت تا در لباسشویی بشوید.

از پایین صدایی به جز صدای انیمیشن نمی آمد.

با عجله بیشتری لباس ها را جمع کرد و همین که در

کمد را بست، صدای جیغ بلند مهدا به گوشش خورد.

سبد روی زمین افتاد و جانش به لب رسید:

_یا خدا!

پله ها را دوتا یکی کرد تا به پذیرایی رسید.

 

دخترکش پایین کانتر افتاده بود و جیغ می کشید.

_ماما…آی.

کنارش نشست و هول شده بغلش کرد:

_چت شده؟ مگه نگفتم تا نیومدم نیا رو کانتر!

با درد جیغ کشید و تیشرت مهرو را چنگ زد.

 

هراس در دلش نشست و اکنون وقت سرزنش نبود.

از آخر این شیطنت هایش، کار دستش دادند.

 

تمام تنش را وارسی کرد:

_کجات درد میکنه؟

با هق هق و جیغ مچ پایش را نشان داد.

پلک بست و لعنتی بر خود فرستاد:

_وای مهدا….مهدا! خدا کنه پات نشکسته باشه.

لیوان آب قندی آورد و قلوپی به خوردش داد تا رنگ و

رویش برگردد.

دستانش می لرزیدند و بیش از حد برای فرزندش نگران

بود.

اشک هایش را پاک کرد و آرام مچ پایش را گرفت:

_هنوز درد میکنه؟

 

همین کافی بود تا جیغ مهدا بلند شود:

_آی…دلد می کنه (درد میکنه.)

احتمال می داد پایش پیچ خورده باشد.

هوا تاریک شده بود اما نمی توانست دست روی دست

بگذارد.

لباس هایش را پوشید و تن مهدا را با احتیاط بغل زد.

سوار خودرو شد و سوی بیمارستان راند.

خدا خدا می کرد اتفاق بدی نیافتاده باشد.

 

پیشانیش را فشرد و حس ضعف داشت.

خود نیز بیش از حد نگران و ترسیده بود.

به تشخیص پزشک و عکسی که به سختی از مچ پایش

گرفتند، ضربه دیده و لازم بود چند هفته ای در گچ باشد.

مهرو تمام مدت خود را لعنت می کرد که این چند دقیقه

او را ترک نمود.

وای!

آذرخش را چه می کرد؟!

 

قطعا فردا که می آمد متوجه میشد ولی بهتر بود قبلش او

را در جریان بگذارد.

از طرفی از واکنشش می ترسید.

می دانست مرد جوان روی مهدا حساس است.

به سختی توانستند پای او را گچ بگیرند.

اشک هایش از یک سو و درد پایش از سوی دیگر.

مهرو پا به پای دخترکش اشک ریخت و آرام اش کرد:

_قربونت برم دیگه آخرشه. گریه نکن فدات شم.

هق زد و سر در سینه مادرش پنهان کرد:

 

_مامانی….تولوخدا بلیم خونه (توروخدا بریم خونه.)

گول میدم دختل خوبی باشم و گیگه بپل بپل نکنم (قول

میدم دختر خوبی باشم و دیگه بپر بپر نکنم).

_الان میریم.

 

 

نگاهی به ساعت موبایلش انداخت.

حوالی ده شب بود و عجیب تر آنکه امشب خبری از

تماس های آذرخش نبود.

به خانه که برگشتند، مهدا را روی تخت خواباند و

دارویش را داد.

 

هنوز سکسکه میکرد.

موهای عرق کرده اش را بالا داد و کمی خم شد.

بالای گچ پای اش و بر ساق تپل اش بوسه ای کاشت:

_دردت به جونم.

چشم هایش گرم شده بودند و غرق خواب شد.

مهرو اما خوابش نمی برد…..این هم از مصیبت امشب!

بلاخره تصمیمش را گرفت.

دو نیمه شب با مرد جوان تماس تصویری گرفت

ِی

حوال

اما پاسخی دریافت نکرد.

 

آفلاین بودنش را که دید، پیامکی برایش فرستاد و ماجرا

را شرح داد.

قرص مسکنی خورد و کنار مهدا دراز کشید.

سر درد و گریه، امانش را بریده بود.

دستی به چشمان تَر اش کشید و بلاخره او نیز از

خستگی بیهوش شد.

 

 

در آن سو، آذرخش زودتر از هر زمان دیگری خوابیده

بود تا برای پرواز فردا صبحش انرژی داشته باشد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x