🍁خزانم باش🍁پارت بیست و هشت🍁

4.5
(4)

 

:الو سلام ؛خوبی قربونت برم، دلم برات یه ذره شده بود

 

گوشی رو آیفون گذاشتم و حین قرار دادنش رو میز جواب دادم:

سلام ،خدانکنه من هم دلم برات تنگ شده بود،از آخرین باری که زنگ زدی خیلی گذشته

 

:داداش واقعاً که یعنی من فقط باید زنگ بزنم، من تماس نگرفتم ببینم از تو آبی گرم میشه یا نه که دیدم نخیر جنابعالی بیخیال تر از این حرفا تشریف دارین. الان هم مجبور شدم زنگ بزنم ..

 

وسط جمله اش ناگهان پرسیدم :

چه اجباری!؟!؟

 

ناراحتیش رو فراموش کرد و با ذوق گفت :

داریم برمیگردیم.

 

رفتم تو شک گوشی تو دستم خشک شد….

 

صدای تک خند خیزران از اونور خط بلند شد: چرا ساکت شدی ؟خُشکِت زد، آره؟ کجا رفتی؟ الو !؟!؟

 

به خودم اومدم و آهسته جواب دادم :

آخه چرا اینقدر بی خبر و یهویی؟!

 

خیزران:

باباست دیگه ، گفت مثل اینکه کارش تو کارخونه به هم ریخته باید از نزدیک مدیریتشون کنه.

 

رفتم تو فکر که همین حین صدای خیزران اومد که داره با یکی اون ور خط صحبت میکنه و بعد منو مخاطب قرار داد:

داداش قطع کن تصویری زنگ میزنم فعلا .

 

تا بخوام جوابی بدم قطع کرد و تصویری زنگ زد تک خندی زدم از دست این دختر….

با نمایان شدن تصویر گلرخ در صفحه گوشی قلبم درد گرفت، دلم براش تنگ شده بود

داشتم صورتش را به دلتنگی وارسی میکردم اونم با نگاه مهربونش جز به جز صورتم را بررسی می‌کرد تا بلاخره خیزران سکوت رو شکست :

اوووه چه خبره!؟!؟ حسودیم میشه ها، مامان گلی ما هم هستیم مثل اینکه !!!!

 

اون لبخند زیباش رو زد و خیزران و بغل گرفت «جاش بود بگم منم حسودیم شده»

 

رو به من گفت:

تورو که هر روز میبینم مامان جان این شازده پسر رو دیر به دیر میبینم دیگه چهره اش از یادم رفته بود فکنم اون هم منو از یاد برده دیگه.

 

گلایه می کرد گلی خانوم ؛گفتم :

تلخ حرف میزنی گلی جان ،کنایه میزنی. ملالی نیست شما هر چی بگی تاج سری؛ ولی اینو خودت هم میدونی مسیح خودش رو هم از یاد بِبَرِه گلرخ یادش نمیره.

 

گلرخ حین گذاشتن دستش روی قلبش گفت:

قربونت برم ؛کدوم کنایه ،حقیقته پسرم .

تو یادته که آخرین بار کی با هم صحبت کردیم؟؟!!

 

با بدخلقی گفتم:

خودت میدونی دردم چیه.

 

با ناراحتی گفت :

اون باباتِ مسیح

 

جواب دادم :

خیزران گفت دارین میاین ایران

 

( این یعنی نمیخوام دیگه درباره اون مرد حرف بزنم ،خودش فهمید که دیگه ادامه نداد)

 

گفت :

آره تا چند روز دیگه برمیگردیم میای پیش ما دیگه نه؟!؟!

 

با نگرانی و شک سوالش رو پرسید .وقتی دید سکوت کردم این بار سرزنشگر گفت :

مسیح

 

با کلافگی جواب دادم:

گلرخ تو خودت میدونی من از اون آدم چقدر تنفر دارم بیام اونجا یک چیزی میگه اعصاب من به هم میریزه درگیری پیش میاد

 

گلرخ جواب داد:

بیخود درگیری پیش میاد همین که گفتم میای و لحنش رو کمی آروم تر کرد:

به خاطر من

 

پوفی کشیدم و حین کشیدن دستام از بالا تا پایین صورتم جواب دادم :

فقط به خاطر تو

 

🍁خزان🍁

 

:خزان تعریف کن دیگه

 

وای خدا از دست این ستاره از صبح تا حالا دیوانه ام کرده بدونه دیشب چی شده، برای چی خشایار منو صدا زده ،چی بگم آخه؛ بگم آقاتون رد داده بود.

 

با بی حوصلگی برگشتم سمتش:

ستاره دیوانم کردی چیز خاصی نیست چی بگم آخه

 

ستاره:

خودت دیشب گفتی برام تعریف می کنی، یالا بگو چی شده ؟آقا چیکارت داشت ؟

 

نفس عمیقی کشیدم تا آروم بشم و بعد بدون وقفه گفتم:

میخواست لباس تنش کنم

 

هنگ نگام کرد و گفت:

هااا؟!؟!؟

 

جواب دادم:

چون که دستش تیر خورده بود نمیتونست بنابراین بنده به عنوان خدمتکار شخصی باید لباس تنش میکردم و به همین علت منو صدا کرده بود، همین.

 

ستاره: همین

 

خزان :آره دیگه ،همین .

 

ستاره کمی سکوت کرد و گفت:

راست میگی ها مگه چی باید میشد.

 

سری تکون دادم

ادامه داد:

راستش من نگران بودم بخواد تو رو دعوا کنه

 

با تعجب گفتم :

واا برای چی آخه!!؟؟

 

مغموم گفت:

آخه عصبانی بود گفتم شاید بخواد سر تو خالی کنه

بعد خندید و گفت :

منو بگو چقدر دیشب فکر و خیال کردم تو هم که اونطور پریشون اومدی گفتم حتما چیزی شده ولی خداروشکر اتفاق بدی نیفتاده

 

دلم پر از امید شد وقتی دیدم یک نفر پیدا شده که تو این دنیا دل نگران من باشه

با بغض  بغلش کردم و ازش تشکر کردم

خزان: خوبه که هستی

با شوخی من رو از خودش جدا کرد و سمت کانتر هول داد:

خیلی خوب حالا احساساتی نشو؛بدو بدو، سوپ رو ببر تا یخ نکرده .

 

منم با شوخی جواب دادم:

باشه بابا سوپ آقا تون رو بردم

و بعد زدم زیر خنده

 

تق تق

تق تق

وقتی دیدم خشایار جواب نمیده با فکر اینکه شاید اتفاقی براش افتاده

در رو باز کردم رفتم داخل، بادیدن خشایار رو تختش که نفس میکشید و خوابیده بود خواستم عقب گرد کنم که آروم جواب داد:

بیدارم

 

گفتم :

کاش مرده بودی، کاش خواب بخواب بری، منو اسکل کردی در میزنم جواب نمیدی بعد میگی بیدارم واقعاً که.

البته همه این صحبت ها رو تو دلم گفتم چون که من هنوز جوونم و از زندگیم سیر نشدم.

 

با صداش طوری پریدم که یک کم از سوپ هم تو سینی ریخت و فهمیدم که غرق در افکارم و خیره به سوپ بودم

 

خشایار:

به چی ماتت برده ،چیکار داری؟

 

سر بالا آوردم و به خشایاری نگاه کردم که خیره به من بود جواب دادم:

سوپ آوردم براتون

 

بی اعصاب گفت: نمیخورم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
NOR .
مدیر
1 سال قبل

سلام خسته نباشید
نویسنده عزیز از این به بعد فقط یه عکس ثابت برا رمان بزارین و تغییرش ندیدن بقیه نویسندهام اینکارو انجام میدن

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x