پارت بیست و هفت🦋
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
گلرخ با صدایی که حیرت در آن هویدا بود گفت:
چی!!؟؟
هاتف: همین که گفتم میریم ایران
گلرخ :یعنی چی، چطور اینقدر سریع، ما که قصد برگشت نداشتیم. چرا هیچ اطلاعی از قبل به من ندادی، چی شده؟؟
هاتف که نگرانی را از نی نی چشمان گلی اش خوانده بود به او نزدیک شد وسعی کرد او را آرام کند:
چیزی نشده گلی جان برای کارخونه مشکلاتی پیش اومده که باید برم و از نزدیک مدیریتشون کنم رستگار گند زده به همه چی باید جمع و جورش کنم، همین.
گل سرخ دودل سری تکان داد هاتف که متوجه شد خیال او هنوز راحت نشده دست دوره شانه اش انداخت و حین هدایت او به سمت مبل دو نفره اتاق شمرده شمرده گفت:
گلرخ جان دلواپس نباش هیچی نشده، اگر اتفاقی افتاده بود من به شما میگفتم، شما مگه به من اعتماد نداری؟؟
و به چشمهای گلرخ خیره شد
گلرخ هم خیره در چشمان همسرش با اطمینان سری تکان داد و محکم گفت:
بیشتر از چشمام.
هاتف لبخندی زد و گفت:
پس نگران نباش به خیزران هم بگو وسایلش رو جمع کنه خود شما هم لوازمت رو جمع کن.
🍁مسیح🍁
به یک گاوصندوق تو اتاق کار خشایار رسیدم ولی نشد داخل شو ببینم مطمئنم چیزهای بدرد بخوری داخلش هست میخواستم دوباره برم اونجا اما به خاطره زخمی شدن خشایار بدبیاری آوردم دائم داخل خونه است، اما در اولین فرصتی که پیش بیاد خبر میدم بهت، که دوربین هارو از کار بندازی تا بتونم باز هم وارد اون اتاق بشم.
خوبه،خیلی خوبه
خشایار خان منتظرم باش به زودی منصبت رو از دست میدی
پیام خزان حالمو یکم بهتر کرد. بعد از اون همه تشنجی که دیشب پیش آمد و اون بدشانسی، اسفندیار لعنتی، از یک سمت هم بد نشد چون که ذرهای از بی کفایتی خشایار رو شد و این یعنی به نفع من.
بعد از اینکه تیر اندازی شد و خشایار تیر خورد ،اسفندیار به محموله رسید و ما تنها تونستیم خشایار رو برداریم و از اون مهلکه بزنیم بیرون.
به خودم اومدم و به سرعت براش تایپ کردم:
خوبه ؛فقط حواست باشه باید اعتمادشو جلب کنی باید بهش نزدیک بشی به طوری که اگر مدارکش لو رفت ذرهای به تو شک نکنه برای ورود به اتاقش هم منتظر خبر از تو هستم.
دکمه ارسال رو زدم، امیدوارم دوباره به گوشی چال شده ته باغ سر بزنه
در همین حین گوشیم زنگ خورد با دیدن اسم مخاطب لبخندی هرچند کم رنگ روی لبم ایجاد شد آیکون سبز رو کشیدم که صدای ملیح و دلنوازش با چاشنی شیطنت توی گوشم پیچید….