آب دهانش را بلعید و تکانی به دستش داد. ترسیده بود، از این آدمها، از دلهای سنگیشان، از بازیهای بیرحمانهشان…اما کوتاه نیامد. – اگه بلایی سر بابام بیاد…مسئولش فقط شمایین حاج بشیر! پیرمرد خندهی پر لذتی کرد و دست
-مشکل کجاست، دخترم؟ والا ما تا دیدیم همهی خانما مشتاقن برای عقد دائم… یعنی شما دوست داری صیغه بشی؟ نگاه گیج و گنگش را دوباره به محضر دار داد. انگار همه چیز در بستری از خیال جریان
دلارا هرگز دوباره آزاد نمیشد. اون توی قفس من بود و در رو باز نمیکردم. دخترک کلید بود. کلید خوشبختیم. مخالفتش رو شاید باید پای نازش میذاشتم اما اون نگاه زیادی جسور و جدی به نظر میرسید. دکمه
دندان هایم را محکم روی هم فشار دادم. – چه ساعتی باید بیام؟! و او که متوجه عصبانیتم شده بود، توجهی به سؤالم نکرد. – پدر و مادرت از وقتی جریان ما رو فهمیدن انداختنت دور؟! – من رو
با صدای مشتی که به در میکوبه.. البته که فکر کنم مشت بود نه لگد از جا میپرم.. _صبحانه… خنده ی بیخود و حرصی از حرکت و صدای طلبکارش روی صورتم میشینه و الان من به این بشر
آناشید یکهویی سر بالا آورد و امیرحافظ برای جمع و جور کردن حرفش گفت: – منظورم اینه تا مادر حالش خوب نباشه بچه هم خوب نیست. – بله حاج آقا، متوجهم، شما هم حق دارید
🤍 – حلوا و خرماها رو بده من پخش کنم، بریم کمکم. آسمون ناآرومه، الانه که بارون بگیره. جفت سینیها را دستش دادم و سر تکان دادم. آسمان را ابر بهاری گرفته بود ولی همهی اینها بهانه
اردلان وارد اتاقش شد و تمام حرصش را روی در خالی کرد و به هم کوبیدش. تیشرتش را درآورد و با تمام عصبانیتش پرت کرد. – اَه…! کلافه بود… درمانده… عصبی… حرصی… غمگین… خشمگین
غزل برایش لیوان آبی از تنگی که روی عسلی بود ریخت و به دستش داد. بهناز بینی بالا کشیده و چند جرعه آب نوشید. – من تورو مقصر بعضی چیزا میدونم و تا دنیا دنیاست
_تو اگه توانش رو داشته باشی شب و روز زیرخواب منی! زیرخواب تخم و ترکه ی خسروشاهی! تو همین الانم تخم و ترکه ی خسروشاهی تو شکمته ! داری بخاطر تخم و ترکه ی خسروشاهی خودتو جر میدی…با
افسون دیگر تحمل نداشت… داشت از حال می رفت. حالش بد بود و داشت تمام انرژی اش تحلیل می رفت و از درد باردیگر جیغ زد و پاشا را ملتمسانه صدا زد… -پا…. شا… آخ…. بچ… بچه هام… آخ….!!!!
چه میگفت در این موقعیت؟! نه میتوانست ردش کند نه قبول! شده بود ایستاده بر لبهی تیغ… از هر طرف میرفت آسیب میدید… فقط در دل هزار بار لعنتش کرد و
خلاصه: نفیس، یک زن شوهردار دارای یک پسر که به اجبار مادرش ازدواج کرده درگیر مشکلاتی میشه که برای تنها خواهرش بهوجود اومده و در این بین با کسی که قبلا علاقهی خاصی بهش داشت روبرو میشه و آیا هنوزم عشقی بینشون هست؟ مهران مردی که با تمام عشقش به نفیس باهاش ازدواج کرد اما آیا با وجود سردیه نفیس تو این چند سال عشقش هنوزم پایداره؟ نیما،مردی
ژانر : عاشقانه خلاصه : داستان درمورد دختری است که وقتی بچه دار میشود همسرش آن را رها میکند دختری که جز همسرش کسی را ندارد وارد جبهه ی متفاوتی از زندگی اش میشود
♥️ژانر: عاشقانه ♥️خلاصه: داستان دختری به اسم پونه ست…تو زندگی مشترک با میعاد به شدت به مشکل بر میخوره…! میعاد فکر میکنه پونه دوست پسر داره.. بهش شک داره و روزگار رو برای پونه جهنم میکنه به حدی که دعواشون میشه میعاد پونه رو به شدت کتک میزنه و در نهایت سعی در خفه کردن پونه داره…پونه برای نجات جونش مجبور میشه به میعاد چاقو بزنه و فرار
♥️ژانر: عاشقانه ♥️خلاصه: درباره دختری زیبا و فقیر که از زیباییش سواستفاده میکنه و با گول زدن مرد های پولدار راهشو به خونشون باز میکنه بعد خوردن یک فنجون قهوه که توش داروی بیهوشی قوی میریزه و بیهوش شدن اونها از خونشون دزدی میکنه و پولی که از راه دزدی به دست میاره خرج دکتر و بیمارستان پدرش میکنه تا اینکه یه ناجی پاش به زندگیش باز میشه
ژانر: عاشقانه #اجتماعی #کلکلی خلاصه: در مورد یه مرد جوون خودساخته هست که به عشق و عاشقی اعتقادی نداشته تا اینکه اونم یه روز عاشق میشه اون هم عشق در نگاه اول..بهادر اون دخترو از پدرش خواستگاری میکنه و قول و قرار عقد هم گذاشته میشه اما چند روز مونده به عقد میفهمه که اون دختر..
ژانر: #عاشقانه خلاصه: آمور خان! مردی جوون اما خشک و جدی… گنده ترین لات محل… کسی که اونقدر پولدار بود که حتی قانون هم نمی تونست جلوش بایسته! این مرد برای انتقام دیرینه ای که داشت، وارش رو از داداشش خرید تا با تجاوز کردن به اون زجرش بده…..