مکث میکند دوباره، چرا امروز حرف زدن با او به سختی میگذرد؟! – فقط به کلهات نزنه بری… اگه میخوای بری اول لطفا به محمد فکر کن… بعد به اون راه سخت… اگه بری بجای آسفالت کردن مسیر
فریادی خفه از گلوی احد خارج شد … و پروانه ضربه ی دوم رو به سرش وارد کرد . خون مقابل چشم هاش رو گرفته بود . به خوب و بدِ کاری که داشت انجام می داد، فکر
کم کم دارو اثر کرد و خوابید. در بیرون اتاق، مالک میخواست سری به حرم سرا بزند. حواسش به او میگفت که چیزی این وسط درست نیست. چیزی که باید از آن سر دربیاورد و شاید حدسش
کنار ماهان رو مبل نشستم… دستم رو بازوش گذاشتم… _مطمئنم الا به زودی با این قضییه کنار میاد نگران نباش.. _ وقتی از بیمارستان اومدم باهاش حرف زدم اولاش خیلی عصبانی بود… الان آروم شده.. _خب بیا رو هدفمون
× زنش مرده حتما …. خدا رحمتش کنه . سری به طرفین تکان میدهم _ من فکر نکنم …. معلم های مهد میگفتن شاید طلاق گرفتن . من هم همین
حتی پرستار هم چیزی که میدید را باور نمیکرد. پیش چشمش یکی از زنان بستری شده در شیفت کاریاش تقلا میکرد و جامه از تن میدرید. -خانم. خانم چیکار میکنی؟ بعد همانطور که به سمت تخت میدوید فریاد
به طعنه پوزخندی زد. لبهای دختر از حرص بهم فشرده شد، صورتش به سرخی انار! – اگه مال توئه چطو بیصاحاب وسط اتاق ول بود… ! تیلههای طوسی دختر با تعجب میان لباس و چشمانِ ریزشدهی
همان ذره مقاومتاش هم دود شد و به هوا رفت. حاج نعیم دروغ نمیگفت… محال بود دروغ بگوید. تمام شده بود… عمرِ رویای کوچک و دستنیافتنیاش تنها سه ماه بود.
داخل رفت، دست روی سینه گذاشت و تعظیمی کوتاه کرد و گفت: – سلام عرض شد خانم شایگان، کهبد هستم، امیرحسین کهبد. کنجکاوی نگاه سولماز بیشتر شد. فکر اینکه بخواهد از کجا و چهطور
-بهم قول دادی… باید خوشبخت شی! موهایم را ناز کرد و با صدای گرفتهای گفت: -فعلاً دارم سعی میکنم وجدانمو تمیز کنم، بعدش شاید به خوشبختی هم فکر کردم! -رادان تو این دخترو
صدای بلند خندهام طوری بلند شد که محمد کوچک دستانش پرید. آرام کنارش نشستم. صدای پچپچ حرف زدنش را که شنیدم، سعی کردم خودم را کنترل کنم. – ببخشید… ببخشید، چی گفتید؟! نفس بلندی کشید که پشت گوشی شنیدم.
– رو چشمم آقا. شما نگران نباش، خبری شد خودم اطلاع میدم. خوبه ای گفتم و با تشکری کوتاه، گوشی را قطع کردم. دست روی دست گذاشتن برایم غیرمعقولترین کار ممکن بود. اول قصد داشتم مستقیم
خلاصه: داستان در مورد دختری هست که در کودکی در یک سانحه مادر خود را از دست میدهد، پدرش بعد از این اتفاق او و برادر کوچکش را به دایی شان میسپارد و دیگری سراغی از آنها نمیگیرد سالها میگذرد و از انجا که زن دائی اش ذاتا انسان خوب طینتی نبود او را به اجبار به عقد یک روانی در می اورد. بعد از مدتی در یک برخورد
خلاصه: سروان گیتی پیامی ،پلیس دایره جنایی و قتل و تجسس است او در گذشته ای دور کل خانواده اش را از دست داده و حال سرپرستی اش را دایی سخت گیرش به عهده گرفته و جای مادر و پدر نداشته ای گیتی را تا حدی پر کرده اخیرا او با دوست خود نغمه و همکاریشان در یک پرونده قتل و بعد از اتمام از یک پرونده ای
خلاصه آرتمیس به معنای ایزدبانوی بانوی شکار؛ دختری که برای لحظه لحظه ی زندگیش جنگید تا شکار نشه و یاد گرفت که شکار کنه! سه تا دختر پرورشگاهی که باهم بزرگ شدند قاطی بازی های خطرناک قاچاقچی ها میشوند، این بین عشق نفوذ خودش رو میکنه و حقایق عجیبی دنیاشون رو زیر و رو میکنه! پر از هیجان، لحظه های عاشقانه، انتقام و کمی هم خشونت!
خلاصه: شش سال از آخرینباری که دیگو عمارت گرالتین رو ترک کرد میگذره. حالا برگشته. شب بارانیست، عمارت خاموش، و دایهای که سالها پیش باید فقط یک مادرِ دوم میبود… حالا تبدیل به میلِ ممنوعهای شده که ذهن و تنش رو شعلهور میکنه. اما این فقط یک عشق ممنوع نیست… زیر سقف این خانه، کسی نفس میکشه که ۱۸ قتل در کارنامهاش داره، و هنوز تشنهست. اگر فکر میکنی
خلاصه: دلناز دختری خودساخته، به پیشنهاد یکی از دوستانش برای پرستاری دختری از خانواده متمول، وارد عمارت این خاندان میشود. اما با ورود به عمارت، اتفاقات وحشتناک و مرموزی برای دلناز رقم میخورد.
خلاصه: جوسلین که در نوجوانی خانواده و بهترین دوستش را در حادثه های مختلفی از دست داده است, حالا از برقراری هر نوع ارتباط عاطفی با دیگران عاجز است و خود را کنار می کشد. او که با رفتن هم اتاقی دانشگاهیش تنها شده است, با الی کارمایکل هم خانه می شود و برادر عجیب و غریب الی عرصه را …
آخرین دیدگاهها