رمان سایه پرستو پارت ۸۴
پناه با دوتا دستاش آروم زد رو میز و گفت پناه: داداشیا و آبجیا وارد چالش شدیم من و ولگا غذا میپزیم همون قورمه سبزی رو هم میپزیم… نگاهی بهش انداختم و گفتم – مردِ و حرفش،
پناه با دوتا دستاش آروم زد رو میز و گفت پناه: داداشیا و آبجیا وارد چالش شدیم من و ولگا غذا میپزیم همون قورمه سبزی رو هم میپزیم… نگاهی بهش انداختم و گفتم – مردِ و حرفش،
سامی سه روز گذشته و هنوز هیچ خبری از رستا نیست توی این سه روز هر جایی رو که فکر میکردم رفته باشه رو گشتم ولی نبود حتی خونه ی باباش هم رفتم ولی اونجا هم نبود
دیدنش در جا خشکم کرد! پشت به من دستهایش را به محفظهی شیشهای دوش انتهای فضای سرویس تکیه داده بود. با بالاتنهی برهنه تنها با شلوارکی کوتاه، سرش را پایین گرفته چشم بسته بود، صدا دار و
زیرانداز و دست پناه دادم – من میرم تو تراس کار داشتی صدام کن، شاید پگاه در نبود من کنار همجنس های خودش راحتر باشه… پناه بی توجه به حرفم متعجب به زیرانداز اشاره کرد پناه: این
لیوان را پایین آورد و آرام لب زد _ مرسی انگشت اشارهی ساواش روی لب پایینش قرار گرفت خیسی آب را با انگشتش گرفت و آرام غرید _ هوس کردی نصفه شب بازی کنی دخترجون؟
این زن کسی نبود که مقابله دیگران ضعفی از خود نشان دهد. تمام عمر با حفظ ظاهر کردن هایش و چهره مبادی آدابی که به خود میگرفت، خو گرفته بودم و جز چندبار محدود که بیشترش هم سر جریان خودکشی
ا با مکث کوتاهی به آرومی سر تکون دادم. _ تو برو بیرون تا منم بیام. _ میمونم ممکنه نتونی خوب درستش بکنی و دیده بشه. نفس عمیقی کشیدم و رفتم سمت میز آرایشی. با براش و
افرا: تا اروند بلند شد نفس راحتی کشیدم. خیسی پاهایم هر لحظه بیشتر میشد و اگر کمی دیگر در اتاق میماند قطعاً متوجه حال بدم میشد. عجیب بود که درد خاصی وجود نداشت
سوگند با خجالت چشم هایش را میبندد و لب هایش را در دهان میکشد. سیاوش اما برایش چشم ریز میکند و کوسن روی کاناپه را به طرفش پرتاب میکند. – درویش کن چشم باباغوریتو… به تو
جمله ی من اونقدر رک و صریح و تند بود که در لحظه دهن باز کرد داد و قال راه بندازه اما به سختی خودش رو کنترل کرد. برای من عیان بود نمیخواد بقول خودش شروع از صفرش
وراجی کردن دیگران همیشه هم بد نیست، درست مثل همین الان که ولگا ۴-۵ تا سوتی توی همین دو دقیقه صحبتش داد قبل از اینکه پناه بخواد حرفی بزنه، من با اخمای توی توپیدم – تو
آدم نمک نشناسی نبودم خوب میدونستم حمایت های امروز آرنگ هیچوقت از ذهنم پاک نمیشه… آرنگ ماشین و روشن کرد و راه افتاد ولی ذهن من حوالی حرفش میچرخید که خودشو یه آدم شکست خورده میدونست…
خلاصه: گیسو و دوستانش که دندونپزشک های تازه کاری هستن، توی کلینیک دانشگاه مشغول به کارند.. گیسو که به تازگی پدرش رو از دست داده،
خلاصه: یک شرطبندی ساده، باعث دوستی ماهی دانشجوی شیطون و پرانرژی با اتابک دانشجوی زرنگ و پولدار دانشگاه شیراز میشود. بعد از فارغ التحصیلی و
خلاصه: آیدا دختری پرورشگاهی، به اشتباه و با اعتماد بیجا به رئیسش شهاب، از طرفش چک میکشد. شهاب با بدهی بالا متواری میشود
خلاصه: سبا بعد از فوت پدر و مادرش همخانه خانواده برادرش میشود اما چند سال بعد، به دنبال راه چارهای برای مشکلات زندگیاش؛ تصمیم میگیرد
خلاصه سهیل و بهار هر دو گذشته ی سختی رو پشت سر گذاشتند و با روحیه ی متفاوت در مسیر هم قرار میگیرند، سهیل مرد
خلاصه: دختری رنج کشیده ناباور از جبر زمانه حکم هرزگی همانند مهر بردگی بر پیشانی اش کوبیده اخ که چه دردی دارد انارک خانه گردد