رمان از کفر من تا دین تو پارت 243
چشم هام و چرخی میدم و بلاخره چشم از شیشه ای که تصویر خیره اش به خودم اعصابم و خورد کرده، میگیرم و میچرخم طرفش… _چیه؟! _بچه شدی؟ پس دیده بود.. به جهنم.. ناراحت از حس طرفداریش از
چشم هام و چرخی میدم و بلاخره چشم از شیشه ای که تصویر خیره اش به خودم اعصابم و خورد کرده، میگیرم و میچرخم طرفش… _چیه؟! _بچه شدی؟ پس دیده بود.. به جهنم.. ناراحت از حس طرفداریش از
HEALER 🖤#PART_757 ◄ رویــین ► حس آدمی رو داشتم وسط یه رویای قشنگ و رنگیه! تو اوج اوجشه و داره اون لحظه رو با گوشت و پوست و استخونش حس می کنه اما
#پارتهفتادوسه فرید با لبخند از جایش بلند شد. – ممنونم ازت… من برم کمکم، توهم خستهای! فرناز خمیازه کشید. – میخوام بگم نیستم، اما خمیازه که امون نمیده.. فرید قهقهه زد و بوسهای
طالعِ تُرنج🦋 #پارت331 فراز سفارششان را داد و وقتی گارسون رفت، زیر گوش ترنج پرسید: – دیگه درد نداری؟ حرارت گرفتن لپهایش را احساس کرد، لبش را داخل دهانش کشید و زمزمه
#p149 ماهور به زور پاهایش را نزدیک هم میکند…چشمان کوروش بین پایش را با هوس نظاره میکند… ترسیده…درست بود که دیگر بکارتی در کار نبود… ولی او همان بار اول هم متوجه رابطه نشده بود…
#پارت_۳۲۷ #فصل_۳ نیشخند تمسخر آمیزی زدم و در حالیکه شونه بالا مینداختم با سرکشی گفتم: -من کاری نکردم که…وقتی اومدم داشت لباس میپوشید شما فقط دنبال بهونه ای… طفلی حتما از یه چیزی ترسیده بود
– به خدا نفهمیدم تا اینجا چطوری اومدم رعنا با دهان باز نفس میکشید و دیگر قدرت جواب دادن نداشت. -خوبی دیگه؟ ها؟ چرا حرف نمیزنی پس؟ نمیتوانست آغوش گرم لعنتیاش را بهانهی لالمانی گرفتنش کند. اصلا نمیدانست چطور
پنج پله بود… فقط و فقط پنج پلهی کوتاهه لعنتی بود اما دردی که در تنم نشست، چیزی نبود که قبل از این تجربهاش کرده باشم! میانه لب هایم فاصله افتاده و آنقدر در
#ماهرو #پارت_419 از بیمارستان مرخصی گرفته بودم. از دیروز هنوز تو شوک بودم! نمیدونستم باید چیکار کنم؟! به کی بگم؟! از طرفی از استرس و دلشوره دلم نمی خواست
چهره اش به سفیدی میزنه و اینم که تو زرد از آب در اومد.. و حالا وقتشه.. حرصی دستم و بالا میارم و نمادین و ناگهانی چنگی به جلوی صورتش میندازم و مطمئنا با قیافه خبیثانه و دماغی
غزل خم شد و دستش را سویش دراز کرد. – بلند شید، سریع گلوتون و نرم میکنه. فرید با نارضایتی برخاست و دمنوش را از دستش گرفت. به رنگ تیرهاش خیره ماند و
جانش به لب آمده و تنش از ناراحتی به عرق نشسته بود. ای کاش پدرش زنده بود، ای کاش… سر پایین انداخت و شرمزده لب زد. – بگید عاقد بیاد، روم سیاه حاج آقا… نپرسید یاسین از
خلاصه: ترنم دختری دهه شصتی از یه خانواده مذهبی و متعصبه که تو خونه پدربزرگش زندگی میکنه. زندگی ترنم روی روال عادی خودش پیش میره تا اینکه پسر عموش، سیاوش، نامزدش دقیقا یک شب قبل از عروسی می میره و ترنم عروس نشده بیوه میشه! حالا حدود 4, 5 سالی از مرگ شوهرش گذشته که پسر عموی بزرگش، سالار، برادر سیاوش، پزشک زنان و زایمانی که توی آلمان بهترین
خلاصه: ماهک دختری آزاد و بیپروا که به خاطر یک سوءتفاهم مجبور میشود با سید علی، پسر مستبد و متعصب حاج محمد که یه محل به اسمش قسم میخورن عقد کنه….
خلاصه: من غیاثم! غیاثِ ساعی! بوکسور زیر زمینی ۳۰ سالهای که یه شب از سر مستی با یه دختر کوچولوی ۱۹ ساله همخواب میشم! منی که از جنس مونث فراریم واسه آزار دادن اون دختر بچه دست به هر کاری میزنم ولی حواسم نیست که دل و ایمونم بند اون دوتا چشم مشکی رنگش شده! اینو زمانی میفهمم که دختر کوچولویی که با دستای خودم بزرگش کردم، با
خلاصه: رَسام جدیری بزرگ طایفۀ جَدیریهاس… چی میشه که اون از اهواز به تهران میاد و مسیر زندگیش گره میخوره به دختر هفده سالۀ یحیی،همسر مادرش؟ اون قراره پدر باشه برای دختر بیکس و بیدست و پای یحیی یا مرد رویاهاش؟ چطور میتونه دختری که از نظرش دوست داشتنی نیست رو با خودش ببره اهواز و بشه پناهِ بیپناهیاش؟؟
خلاصه : پارسا نیک نام، بازپرس سابق دادگستری، مردی که در برهه ای از زندگی پرتلاطمش به خواست و در واقع خواهش پدرش (حسین نیک نام) اجبارا و موقت به ازدواج با دختر آشنای قدیمی شان تن می دهد. ازدواجی که تبعات زیادی در پی آن است و…
خلاصه روی کاشی های سرد حمام نشسته و سعی میکنم که تصویر مقابلم را هضم کنم…! با بغض تعجب و ترس دستم رو داخل وان میبَرم و به خون هایی که رنگ آب را سرخ کرده، خیره میشوم. مردمک چشمانم بالاتر میاد… تَنِ ظریف یک دختر را میبینم. یک دختر زیبا با چشمان بسته و موهای طلایی که بهخاطر غوطه ور شدن در آب کمی تیره تر از حالت عادیاش