رمان آهو ونیما پارت ۲۸
لبخندم خواه ناخواه از روی لب هایم پاک شد. آقا داماد نزده می رقصید، حالا بعد از محرمیت خدا می دانست که چه کارهای غیر منتظره ای ازش سر خواهد زد! به کمک دختری
لبخندم خواه ناخواه از روی لب هایم پاک شد. آقا داماد نزده می رقصید، حالا بعد از محرمیت خدا می دانست که چه کارهای غیر منتظره ای ازش سر خواهد زد! به کمک دختری
-… -میدونم شکستیمت و خیلی ازت معذرت میخوام! اِنقدر بخاطر این موضوع ناراحت بودم که تو این مدت حتی یک بارم روم نشد بیام در خونتونو بزنم. میدونستم دلت دیدن مارو نمیخواد و منی که وابستگی
جوری “نه” می گوید که دهانم بسته می شود. ولی باز با خودم می گویم طول می کشد، مگر اینکه پرواز کند! قدری راه می روم. کمی تاب می خورم، مثل بچه ها. انقدر به
خلاصه: ماهرو یک دختر مذهبی اما پر از شیطنت، تک دختر خانواده اعلایی ها دختری زیبا و لوند، یک شب قبل از اینکه به عقد پسری که دوسش داشت در بیاید با حضور یک مرد ناشناس در جشن
دستمو پس کشیدم. لمس کردن مردی که روانی بود و اینطوری به خودش می پیچید حماقت بود. حافظه امو مرور کردم تا اسمی ازش یادم بیاد اما هیچ اسمی نبود، نمی دونستم باید چی صداش بزنم.
بخار یخ زدهی ریهم رو تو دستهام فوت کردم. اینجوری نمیشد، تنم داشت از سرمازدگی کرخت میشد و خوابیدن بدترین اتفاق این شب نحس بود. از جام پاشدم، با لعنتی که به نگهبانا فرستادم با شونهی
پلهها را نمیشد با عقبعقبرفتن، بالا رفت! آن هم در حالی که نمیتوانستم چشم از ماشین بهزاد که در تاریکی دیگر رنگش برایم قابل تشخیص نبود، بردارم. کیان با دفترچهی سبزرنگش از خانه بیرون آمد! میانهی تراس
خون در کاسهی چشمهایش دوید. پنجهاش محکم تر گوشتِ پهلویم را فشرد، از لابهلای دندانهای بهم قفل شدهاش لب زد: – تهدید میکنی؟ زبانم دراز شده بود و یک سال زندگیِ مشترکمان به
افسون کیک ها را توی یخچال جا به جا کرده و سپس در را بستم… از صبح آنقدر خودم را مشغول کرده بودم تا به ان مرد و کارهایش فکر نکنم… به نظرم تعادل روانی نداشت.
ماه کامل توی آسمونه اونقدری روشنایی داره که نگاهم و روی ساق پاهای بلندش بنشونه. تا حالا نمیدونستم پوشیدن یه پیراهن مردانه میتونه جذابیت بی نهایتی به یه دختر بده. شاید هم بستگی به صاحب لباس
خواستم از آشپزخانه فرار کنم که دستم را کشید و من پرت شدم توی آغوش گرمش… _سالار چیکار می کنی؟! چنگی به قفسه سینه ام انداخت و گفت: _اون کاری که
گرد شدن مردمک های مروارید را از نظر گذراند و ادامه داد: -قبل هر چیزی اون اتفاق تو مؤسسهِ من برای شما رخ داده، قبل هر چیزی من یک انسانم و می تونم شرایط رو
💬خلاصه رمان: قصه درباره ی مردی به اسم ایوبه.اون مردی با اعصاب و جسم و روانی داغون از گذشته ی تلخشه.تو دنیاش دوستانش نقش
خلاصه نیلوفر دختری نازدانه و مهربان ، بدون آنڪه بداند… در پی رد ڪردن عشق پسرعمویش سناریوی یڪ فاجعه را می
خلاصه : قصه راجب یه ارباب یه ارباب به ظاهر خشن اما ، یه ارباب که هیچ اختیاری واسه زندگی خودش
خلاصه: همه چیز از سفره امام حسن حاجخانم شروع شد! نذر دامادی پسر بزرگه بود و تزئین سبز سفره امیدوارش میکرد که همه
چکیده ای از رمان : ریما دختری که با هزار آرزو با ماهوری که دیوانه وار دوستش داره، ازدواج می کنه. امادرست
خلاصه: ماهین در شبی که برادرش قراره از سفرِ کاری برگرده به خونهاش میره تا قبل از اومدنش خونهشو مرتب