

رمان ماهرو پارت ۵۴
_امروزم اومدم تا ببینم تکلیف چیه… اقای مجد ،دستی به ته ریشش کشید و گفت: _والا منم هر چقدر پیگیرت شدم، چیزی عایدم نشد، مجبور شدم یک نفر و استخدام کنم. اه از
_امروزم اومدم تا ببینم تکلیف چیه… اقای مجد ،دستی به ته ریشش کشید و گفت: _والا منم هر چقدر پیگیرت شدم، چیزی عایدم نشد، مجبور شدم یک نفر و استخدام کنم. اه از
با هر ده قدمی که برمیداشتم نگهبانی جلویم تعظیم میکرد. این یعنی قدرت…یعنی منزلت و قدرت من در حدی است که بتوانم خواهرم را بکشم؟ پلکم با پیچش این فکر در سرم پرید و دستم مشت شد.
با لبخند و حس خوشی که زیر زبانش رفته بود نگاه دخترک کرد. افسون بی حال و خجالت زده و در ان حوله لباسی پاشا که توی ان گم شده بود، جرات سر بالا آوردن
پروانه دلش آشوب بود ! – میشه بگید خواجه رسول رو آزاد کنن ؟! آوش به سرعت پاسخ داد : – نه نمیشه ! حالا برو بیرون ! و نشست روی مبل مقابل پنجره
خواندم و همه منطقم اشک شد و از چشم هایم پایین چکید. “وقتی کسی رو دوس داشته باشی دیگه به اون بستگی داری، به حرفاش به خنده هاش به گریه هاش، به بودنش به بودنش به
-امیر؟! چمدان را برداشت و به سمت در رفت. باید هر چه زودتر این خانه لعنتی را ترک میکرد. خوب فهمیده که انسان های اینجا ذرهای دلسوزی نسبت به او و زندگیاش ندارند! تا در را
_خب هوس کردم…اصلا من هوس نکردم که بچت هوس کرده… سرشو با تاسف تکون داد و زیرلب زمزمه کرد _یه بچه کم بود حالا دوتا شدن! از ماشین پیاده شد و طرف نیسان رفت. لبخند بزرگی روی لبام نشست
پوفی کشید و نزدیکش رفت. دستانش را روی مبل گذاشت و از بالا به صورت هیجان زدهی ترنج نگاه کرد: – کی تموم میشه؟ فیلمت که قرار نیست فرار کنه ولی ممکنه با
نگین کودک را به حمام برده بود و حال در صدد خواب کردنش بود. یارا لجبازی میکرد و بهانهی نازنین را میگرفت . در این مدت که پیوسته همراهش بود شدیداً وابستهی نازنین شده بود. _ نازی؟
_باشه آرومم فقط بخاطر تو ، باز کن بریم بیرون.. نگاه مشکوکی به صورتش انداختم که خنده ای کرد _نترس دروغ نمیگم آرومم بریم ، بقیه الان دنبال ما میگرده.. کمی ازم فاصله گرفت خنده ای کرد _البته اگر
تازه متوجه بالا تنه لختش شده بودم. عضلات شکم و بازوها و هیکل درشتش باعث میشد ته دلم بلرزه. اخ اگه فقط یکم مهربون تر بود. میخواستم منم مثل زنای دیگه، شوهرم دوستم داشته باشه. چی
دستش را ول کرد و نفسش را با شدت بیرون فرستاد. اگر همان موقع راجع به کنکور حرف نمیزد، این بلا سر ترنج نمیآمد. کنار لبش را خاراند: – کارتو انجام بده
خلاصه: حافظ دشمن مهری است،بینشان تنفری عمیق از گذشته ریشه کرده!! حالا نبات ،دختر ساده دل مهری و مجلس خواستگاریش زمان مناسبی برای
خلاصه: در مورد دختری به اسم تارا که تو گذشته خانواده اش رو از دست داده وارد دانشگاه میشه و با استاد جدیدش به
خلاصه: ابتدای داستان در مورد دو زوج، دو زوجی که هر کدوم عاشق همسرشون هستن ! ولی با یه تصادف ، همسر یکی از
خلاصه : قصه نفس ، قصه یه مامان کوچولوئه ، کوچولو به معنای واقعی … مادری که مصیبت می کشه و با درد
خلاصه : افرا دختری که سرنوشتش با دزدی که یک شب میاد خونشون گره میخوره… و تقدیر باعث میشه عاشق مردی بشه که پناه
خلاصه: حافظ مردی است در دهه ی چهارم زندگی اش, که مسئولیتی سنگین را سالهاست به دوش میکشد . او هم پدر است