رمان گل گازانیا پارت ۱۴
#پارتچهلونه بهناز که مطمئن شد فرید آرام است، دستگیرهی در را پایین کشید. قبل از فرید داخل رفت. نگاهش را درون اتاق چرخاند و با دیدن غزل، لبخند غمگینی زد. دخترک که
#پارتچهلونه بهناز که مطمئن شد فرید آرام است، دستگیرهی در را پایین کشید. قبل از فرید داخل رفت. نگاهش را درون اتاق چرخاند و با دیدن غزل، لبخند غمگینی زد. دخترک که
-بیا برو…بیا برو تا یه کاری دست خودم و خودت ندادم. رعنا چادرش را زیر بغل زد تا زیر دست و پا نپیچد. آنجا بود که چشم معین به برجستگی شکمش افتاد و انگار که تازه وضعیت رعنا یادش
اشاره ای به من که پشت سرش ایستاده بودم کرد. – فعلا که تونستن! نیما با حرص نگاهش کرد. چندبار دهانش برای زدن حرفی باز شد، اما انگار وسط راه منصرف شد. در نهایت هم گفت: عقده بد
🖤#PART_751 همون جا از خوندن بقیه ایمیل دست برداشتم و زل زدم به رویین. خوابِ خواب بود. من قرار بودم برای دوری ازش برنامه ریی کنم و اون خوابیده بود. حس بدی داشتم اما با
سوار ماشین شدیم و نیما بعد از دقایقی رانندگی، چند خیابان بالاتر از خانه ی پدری ام بدون هیچ حرفی ماشین را متوقف کرد. خم شد و گوشی اش را که در جیب پالتویش بود، برداشت. مشغول
با کشیده شدن یکدفعهای صندلیام از فکر بیرون آمدم. امیر صندلیام را در نزدیک ترین حالت به خودش قرار داد. -اِ چیکار میکنی؟! موهایم را از روی صورتم کنار زد و
با تعجب به خودش اشاره کرد. – با من هستین؟ پرستار نگاه چپکی به او کرد و تشر زد. – مرد دیگهای مگه تو این اتاق هست؟ کمکش کنید راه بره. گفت و بیتوجه به آن دو
#پارتچهلوپنج لبخندش را فرو خورده و بعد از کمی مکث، به سوی بهناز خانم برگشت. – بهناز خانم… جواب ندادن. بهناز شانه بالا انداخت و به ساعت نگاهی انداخت. – باشه دخترم، تو برو من
چهره سروش از پشت سرشون تو دیدم میاد اما نگرانیم بابت عکس العمل دختری که به نظر نفسش کُند و ماهیچه هاش منقبض شده. _قیافه تون برام آشناست دلم میخواد توی حافظم جستجو کنم، اما ترجیح میدم
با شنیدن صدای سیا بدتر حرصی شد. -دستم بهتون برسه پارهاید به ولای علی…حرف آدم تو گوشتون نمیره، نه ؟ -داداش من شرمندهتم…ممد مسته...تو به دل نگیر… -مسته که مسته…بی ناموس و انگار شوخی دارم باهاش…. -بد مسته به
پوک محکمی به سیگارش زد… -حواسم بهش هست…! بابک سکوت کرد. پاشا مطمئن بود و کسی نمی توانست منصرفش کند. ریختن خونی دیگر، جنگ بزرگی را به راه می انداخت… پاشا فکرش مشغول بود. ذهنیاتش این بار هشدار می
#پارت_۳۰۱ #فصل_۲ سیزده بدر اون سال برام مزه زهر میداد. یه سیزده بدر با طعم دلتنگی و دلتنگی و دلتنگی. بعد از رفتن مریم و بقیه خدمتکارا که از صبح مشغول بودن کارهای باقی
خلاصه : برای مادر بودن لازمه که زن بود ، حسش کرد .داستان ما سرنوشت یه زنه . یه زن سی ساله که زن بودنو نمیشناسه … پایان خوش
خلاصه: عمران بوکسور کله خراب و خشنی که برای انتقام از بهزاد و زمینزدن او دست روی خواهرش بهار میگذارد. پسر متعصب و پر شر و شوری که به هیچ صراطی مستقیم نیست، بهاری را وارد ماجرا می کند که نشان شدهی پسر عمویش است. اما با دستدرازی و بیحرمتی عمران به بهار، عمران را مجبور به ازدواج با او می کنند و این اجبار باعث
خلاصه: محیا به همراه دختر پنج ساله اش هستی پا به خانه محتشم ها میگذارد و در آنجا زندگیش از نو شروع میشود…خانه ای که سید عماد محتشم همه کاره ی آن است.
خلاصه: نه دنیا بیمارستانه، نه آدم ها دکتر . کسی نمیخواد خودش رو درگیر مشکلات یه آدم بیمار کنه . آدم ها دنبال کسی هستن که بتونه حالشون رو خوب کنه ، زندگیشون رو بهتر از این کنه . کسی دنبال یه بار اضافی برای شونه هاش نیست . به شما هم توصیه میکنم تا دیر نشده و همه چیز براتون بیش از حد عادی نشده ، یه نفر
خلاصه: نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در کنار پسر کوچکش روزهای آرامی را میگذراند و برای ساختن آینده ای روشن تلاش میکند ، تا این که ورود مردی به نام حنیف زندگی دو نفر آن ها ، به مرور همه چیز تغییر داده و …. تابان زنی است که روزگار پذیرای مسئولیت های
خلاصه: تک دختر خونه بود و با تموم اون ارث و میراث همیشه ده قدم از همه عقب بود! چون یه لقب روش بود… مردار! از بچگی زیر هجوم درد و تحقیر بزرگ شد تا جایی که سرنوشت کاری کرد تا بتونه روی پاهاش بایسته و برای اولین بار خودش رو به پدر مستبدش ثابت کنه! پا توی راهی گذاشت که با اون آشنا شد. ناخدا جلال! مردی آروم