رمان سودا پارت ۴۸
بیخیال جلو رفتم و به خونهی تاریک اشاره کردم. _ چرا برقا خاموشه محمد؟ تو تاریکی نشستی؟ صداش از حد معمول بالاتر رفت که آب دهنم رو سخت پایین فرستادم. _ میگم کدوم قبرستونی
بیخیال جلو رفتم و به خونهی تاریک اشاره کردم. _ چرا برقا خاموشه محمد؟ تو تاریکی نشستی؟ صداش از حد معمول بالاتر رفت که آب دهنم رو سخت پایین فرستادم. _ میگم کدوم قبرستونی
بیشتر دنبال غذایی می گشتم که چند روز قبل خورده ام و با معده ام نساخته. استاد شایسته هم شک کرده بود، اما جمله اش را با همان “نکنه”ای که گفته بود، بدون آنکه
💬خلاصه رمان: قصه درباره ی مردی به اسم ایوبه.اون مردی با اعصاب و جسم و روانی داغون از گذشته ی تلخشه.تو دنیاش دوستانش نقش پررنگی دارن..اون مدام سرجونش خطر میکنه تا شاید بتونه گذشته اش رو فراموش کنه.این رفتارش
چرخیدم و هنوز قدمی برنداشته بودم که صدای پر حرصش بلند شد. -همش بخاطر اون شوهر بچه سوسولته مگه نه؟ اون ازت خواسته رابطهتو با من تموم کنی. اون عوضی که هیچوقت از من
گور باباش! اون قدر خسته و له و داغون بودم که فقط دلم می خواست ریلکس کنم. لباسامو یکی یکی درآوردم گذاشتم گوشه اتاق، رفتم توی حموم، وانو پر آب گرم کردم بعد از
کلید را از داخل جیبم بیرون میآورم و به سرعت در را باز میکنم چیزی پشت در است که نمیگذارد در به راحتی باز شود حل محکمی به در میدهم که باز میشود وارد اتاقک میشوم و نگاهم به چشم
در خانه باز شد و کیان به تراس آمد. چیزی را در هوا تکان میداد و من در تاریکی نمیتوانستم آن را خوب ببینم. چند قدم که جلوتر رفتم، خودش کارم را راحت کرد: -عینک خریدم، فردا یه
خلاصه نیلوفر دختری نازدانه و مهربان ، بدون آنڪه بداند… در پی رد ڪردن عشق پسرعمویش سناریوی یڪ فاجعه را می نویسد! در پس این فاجعه ڪسی ڪه قلب نیلوفر را به طپش میاندازد سر راهش
– غیاث جانم؟ بیداری؟ لایِ بازوهایم آهسته میلولید! بازویم را محکم تر دورِ تنش پیچانده و با خستگی کنارِ گوشش پچ زدم: – جونم؟ چی میخوای وزه خانم که هی وول میخوری!
دخترها با اشاره مامان رفتند داخل. حالا ما بودیم،عمه ملوک و شوهرش، آقا و خانم جان، بابا، عمو، مامان و زن عمو. مامان سر پایین انداخته فقط اخم کرده بود. خانم جان چیزی
با یاداوری دخترک سر به هوای مو فرفری با ان پیراهن زیبا و گلدار که خیلی هم خواستنی اش کرده بود، خود به خود لبش به خنده باز می شود اما سعی می کند جلوی
منتظر جواب تند و تیزش به خودمم که هنوز کلمات از دهانش خارج نشده دهان میبنده و صدای اسمش توسط مردی باعث ناکام موندن جملاتش میشه.. اما با خونسردی و آرامش روبهم آهسته لب میزنه.. _این قسمت و
خلاصه: ویدا فرخ دانشجوی 25 ساله ی پرستاریه و زندگی آرومی داره …. داره برای مرحله ی مهم زندگیش یعنی ازدواج آماده میشه که ناگهان
خلاصه: بهراد ، مرد زخم دیده ایست که فقط به حرمت یک قسم آتش انتقام را روز به روز در سینه بیشتر و فروزان تر
خلاصه: نازلی ۲۱ ساله با اندوهی از غم به مردی ده سال از خود بزرگتر پناه میبرد، به سید محمد علی که….
خلاصه : جدال بین مردی مستبد و مغرور و دختری شیطون … آریو یک استاد دانشگاه با عقاید خاصه که توجه همه ی دخترا رو
خلاصه داستان : یه دختر و یه پسر که تو کار خرابکاری زیاد دارن. برای مستقل شدن نیاز به کمک دارن. کمک از یه بزرگتر.
خلاصه: آیناز به سختی با کار کردن در یک خیاطی، چرخ زندگی را به کمک مادرش میچرخاند. درست چند شب بعد از تصادف و فوت