رمان همسفر من پارت آخر 4.4 (25)5 سال پیش۵ دیدگاهبه دنبالم تقریبا می دوید . ماشین کمی دنده عقب گرفت : شهلا خانوم … بفرمایید خواهش می کنم … سعی می کردم نگاهش نکنم . به شدت از او…
رمان همسفر من پارت 10 4.7 (11)5 سال پیشبدون دیدگاهخواستم در را باز کنم و به درون بروم اما پشیمان شدم … بهتر بود برایش هدیه می گرفتم … پس کلیدم را از قفل بیرون کشیدم و به راه…
رمان همسفر من پارت 9 4.4 (13)5 سال پیشبدون دیدگاهبه وفا گفتم و تا وقتی که او و نسرین خانوم خوابیده بودند سری به هما خانوم زدم . اوو دختر ها در آشپز خانه ی درون حیاط بودند ….…
رمان همسفر من پارت 8 4.5 (13)5 سال پیشبدون دیدگاه*** شهلا *** وقتی برگشت خیلی کلافه و عصبی بود . چیزی نپرسیدم تا کمی آرام تر شود …. اگر می خواست در مورد ناراحتی اش با من حرف می…
رمان همسفر من پارت 7 4.8 (13)5 سال پیشبدون دیدگاهبا اورژانس تماس گرفتم و منتظر ماندم … چند نفری دورمان را گرفته بودند … همه به حال او که اکنون می دانستم علی نام دارد و اهل همین محل…
رمان همسفر من پارت 6 4.2 (15)5 سال پیشبدون دیدگاهدو روز دیگر در بندر عباس ماندیم و پس از آن راهی تهران شدیم . در آن دو روز آنقدر به من محبت کرد که با همه ی وجود باورش…
رمان همسفر من پارت 5 4 (11)5 سال پیشبدون دیدگاهبی بی به همراه عمو و زن عمو به قم رفته بود و فقط بوی عطر گلابش در اتاق مانده بود … سجاده اش را بوسیدم و از روی دلتنگی…
رمان همسفر من پارت 4 3.7 (10)5 سال پیشبدون دیدگاه– ـ بیا بریم یه چیزی بخور راه بیفتیم بریم . قبل از اینکه حرفی بزنم گفت : فقط نگو که گرسنه نیستی که می دونم دروغ می گی ……
رمان همسفر من پارت 3 3.4 (10)5 سال پیشبدون دیدگاهدر این مورد نظرش راپرسیدم که گفت : قرمه سبزی . نگاهی به ساعت آشپز خانه که شبیه یک سیب بزرگ بود انداختم . نزدیک به یازده بود … بی…
رمان همسفر من پارت 2 4.3 (14)5 سال پیشبدون دیدگاه– فکر می کنم بخیه بخواد … اگه به درمونگاهی جایی رسیدی بهتره نشون بدی . – نه دیگه چیزی نمونده برسیم . – الان کجاییم ؟ – تازه از…
رمان همسفر من پارت 1 4.4 (23)5 سال پیش۱ دیدگاه نام کتاب : همسفرِ من نویسنده : ساده65 و بی ریا 63 چه رسم عجیبیست ! محبتت را می گذارند پای احتیاجت ، صداقتت را می گذارند پای…