رمان غیاث پارت ۱۴۹
– حاجی ما.. ای حسین نامی که میگی نمیشناسیم اینجا، اَ بچههای ای (این) محل نی مُلتَفتی؟ اَیه (اگه) هم باشه، دیگه کَفتر جلدِ ای محل نی، برو رد کارت خوشتیپ! گفت و فیلترِ
– حاجی ما.. ای حسین نامی که میگی نمیشناسیم اینجا، اَ بچههای ای (این) محل نی مُلتَفتی؟ اَیه (اگه) هم باشه، دیگه کَفتر جلدِ ای محل نی، برو رد کارت خوشتیپ! گفت و فیلترِ
لب هایش را بهم مالید و رژ را داخل کیفش سر داد. در هر حال به ظاهرش می رسید و این یکی ازبهترین کارهایی بود که بی نهایت دوست می داشت… عمه ملی با حرص
قد بلند تقریبا میشه گفت به بلندی خودم که با کفش های پاشنه میخی که پاش کرده بود و اون اندام موزونش کشیده تر هم دیده میشد. چشم های روشن و موهای بورش میتونست سلیقه خاص خیلی از
مروارید خودش را کمی از روی تخت بالا کشید و باز هم بدون اینکه نگاهش را به صورت او قرض دهد به مانند خودش آرام گفت: -بله -خداروشکر مروارید که سعی کرد از
رفتیم خانه… من از دستش عصبانی بودم اما دلم می سوخت برایش … برای مردی که زیادی در لاک تنهایی فرو رفته بود. این مدت فهمیده بودم چقدر تنهاست…. میدانستم
_میشه اجازه بدین بیام تو ..؟ قول میدم دیگه تکرار نشه.. عرفان به سختی از چشمانش نگاه میگیرد.. با جدیت گلو صاف میکند و با دست به کلاس اشاره میکند.. _البته..بفرمایید.. ماهک با
– انگاری دست کم گرفتی منو، مریم خانم.. شاید اونقدم که فکر کردی زود باور نباشم برای لحظه ای مکث می کند، عقب نمی کشد. – حداقل بگو دلخوریت از من نیست.. اینو که
بازم هیچی و من بیطاقت دستم رو جلو بردم و اون تیکه موی بلندی که داخل چشمش رفته بود رو کنار زدم. یعنی حتی نمیتونست دستش رو تکون بده تا از این آزار جلوگیری کنه؟
شمیم همانطور که سرش روی سینهاش بود، مردمک هایش را بالا آورد. هنوز هم ناراحت بود اما ترس چشمانش بیشتر خودنمایی میکردند. اخم هایش درهم رفت. دوست نداشت او را بترساند
کلافه آه کشید و سمت آسانسوری که برای دانشجوها بود برگشت به سختی میتوانست بدون کمک راه برود نگاه سنگین پسرها را روی خودش حس میکرد شبیه به بچه های دبیرستانی شده بود
🦋عشقا ببخشید پارت قبلی اشتباه شده بود امیدوارم پارت جدید رو دوست داشته باشید🦋 یک ساعت بعد صدای زنگ در بلند شد متین برای باز کردن در رفت و در رو باز کرد حامی وارد شد و بعد
حامد متعجب به دخترِ نازک نارنجیِ رو به روش نگاه کرد. _ مگه چیکارت کردم بچه؟ _ انقدر به من نگو بچه! _ لابد هستی که میگم!!! از حرص زیاد دوباره خواست راهش رو ادامه بده
💬خلاصه رمان: قصه درباره ی مردی به اسم ایوبه.اون مردی با اعصاب و جسم و روانی داغون از گذشته ی تلخشه.تو دنیاش دوستانش نقش
خلاصه نیلوفر دختری نازدانه و مهربان ، بدون آنڪه بداند… در پی رد ڪردن عشق پسرعمویش سناریوی یڪ فاجعه را می
خلاصه : قصه راجب یه ارباب یه ارباب به ظاهر خشن اما ، یه ارباب که هیچ اختیاری واسه زندگی خودش
خلاصه: همه چیز از سفره امام حسن حاجخانم شروع شد! نذر دامادی پسر بزرگه بود و تزئین سبز سفره امیدوارش میکرد که همه
چکیده ای از رمان : ریما دختری که با هزار آرزو با ماهوری که دیوانه وار دوستش داره، ازدواج می کنه. امادرست
خلاصه: ماهین در شبی که برادرش قراره از سفرِ کاری برگرده به خونهاش میره تا قبل از اومدنش خونهشو مرتب