از اتاق بیرون زد و سمت هال رفت. روی مبلها را نگاه انداخت، ولی نبود. به آشپزخانه سرک کشید ولی آنجا هم نبود. رفته بود… برای اولین بار بود که موقع عصبانیت از خانه بیرون زده بود. به
لبهی استکان را به لب چسباندم و جرعهای نوشیدم. – داداش چیکار کنیم؟ بگم دوتا املت بزنه؟ من نهار نخوردم. صدایش بیخ گوشم زنگ زد. در اوج فکر و خیال، گاهی بیخیالترین میشد. خیره نگاهش کردم
نگاهی به خانه انداخت و با لبخندی عریض شروع کرد پذیرایی بزرگِ خانهاش را قدم زدن. پذیرایی بزرگی که دست راستش آشپزخانه بود و پنجرهی بزرگی رو به خیابان داشت. نگاهی به راهرو که جنب آشپزخانه
_خوبی؟ با صدایش نگاهم را به او میدهم تا چشم کار میکند همه جا تاریکی و ظلمات ست! میان این سیاهی مطلق چهره اش وحشتناک تر به نظر میرسد و ترسی به ترسهایم اضافه میشود لب باز میکنم
یگانه ابتدا کمی جا خورد ولی بعد یادش آمد که دیشب حاج سعید قبل از اینکه برای خواب برود، هم درمورد تماسش با عمه خانم که حسابی تفهمیش کرده نباید در مسائل
چشم بینایش تار شد، پلک زد و بیشتر به پهلو چرخید. چشم دوخت به دردانهی درخشانش و چشمش بارانی شد، درست مثل آن شب. اینبار به عشق فرشتهی گیسو کمندش، شیرمردش، دخترکی که بعد از رفتن
سریع تاکسی خبر کردم و پاکتارو برداشتم و از خونه بیرون زدم. سوار که شدم ، به ماهان زنگ زدم. _سلام داداش خوبی؟! _سلام قربونت جان؟! _فرهاد پیشته؟! _الان نه… _اونجاست ینی دیگه؟ _اره… _باشه بهش چیزی
اما شاهین بیرحمانه ادامه داد: -به خودت بیا امیر از این افراط و تفریطی که داری دست بردار. شده خودتو تیکه تیکه کنی و از نو بسازی این کارو بکن. کسی چه میدونه شاید هنوز امیدی به تو و
خیرهی نیمرخ جدی امیرحافظ شد. – حاج آقا؟ – بله؟ – من… من خیلی ممنونم ازتون، بابت همهچیز. چرخید و نگاهی به صورت او انداخت. پس از مدتها لبخند نصفه و نیمهای روی
ابروهای حاج سعید در هم رفت. – خب… زنگ زده به ناریه که چی؟! – ناریه میگفت میخواستن بدونن از کامران خبری شده یا نه؟ و اینکه من طلاق گرفتم یا نه…
_اگه معتمد اون اطراف پیدا نمیشد و برام پیرهن نمیاورد همونجا کنار چشمه دفنت میکردم و امشب شب اول قبرت بود! لبم را فرو میبرم و با یادآوری لحظه ای که ناباورانه طول رودخانه را به دنبال
آسیه وسط حرفش پرید: -البته که خودش مقصر بوده، حاجی . اینم بگو. خب بچهم غیرتیه. رگ غیرتش زده بالا نتونسته جلوی… -آسیه خانم اگه نمیتونی ساکت بمونی لطفا از این جا برو من با این دختر چهار
ژانر: #عاشقانه خلاصه: آمور خان! مردی جوون اما خشک و جدی… گنده ترین لات محل… کسی که اونقدر پولدار بود که حتی قانون هم نمی تونست جلوش بایسته! این مرد برای انتقام دیرینه ای که داشت، وارش رو از داداشش خرید تا با تجاوز کردن به اون زجرش بده…..
رمان باغ پاییزی ژانر: عاشقانه /ارباب_رعیتی /همخونه_ای خلاصه: بهار با پائیز خواهر هستند ولی کاملا با هم از لحاظ اخلاقی فرق میکنند هر چقدر روح بهار بخشنده و بزرگ است پائیز ستیزه جوو سختگیر است و با همه سر لج دارد آنها در خانه مردی ثروتمند زندگی میکنند که پدر پائیز در آنجا سرایدار و مادرش آشپز است ، صاحب خانه آقای ارغوان است که پسرش را باری تحصیل
خلاصه : سایه نقاش از اوان کودکی در رویای عاشقانه و لطیفش عاشق سهرابست، مردی پر از جذابیتهای خطرناک؛ اما دیری نمیگذرد که سایه با دیدن کابوسهای از گذشته تلخش، پرده از حقایق گذشته کنار میرود.در این میان که در گرداب حقیقت و کتمان دست و پنجه نرم میکند، عاشقی از دیار زهر و کینه دریچه دیگری از عشق را برایش باز میکند. در نهایت دختر جوان سردرگم در
خلاصه: یوسف خواننده ای که بر حسب اتفاق با دختری اشنا میشه دختری زیبا به نام رز که دختر حاج نصرت مردی بنام و تاجر بازاری با عقاید کاملا متفاوت یوسف به رز ابراز علاقه میکنه اما رز ….
♥️خلاصه : من آریان پارسیان، متخصص ۳۲ سالهی سکسولوژی از دانشگاه کمبریج انگلیسم.بعد از ده سال به ایران برگشتم. درست زمانی که خواهر ناتنیام در شرف ازدواج با دشمن خونیام بود. سایا خواهر ناتنی منه و ده سال قبل، وقتی خانوادمون با فهمیدن حاملگی سایا متوجه رابطهی مخفیانهی من و اون شدن مجبور شدم برم انگلیس. حالا من اینجاام، عشق سایا ذرهای توی دلم کم نشده. میگن ممنوعه، میگن
خلاصه: نوید همسر هورام بر اثر تصادف مرگ مغزی میشود و خانواده تصمیم به اهدای اعضای او میگیرد. قلب او نصیب دانیال میشود؛ دانیالی که برادرش دامون در یک نگاه عاشق هورام شده و دلش لرزیده. ولی هورام با جنینی در بطن، وفادار به عشق همسر از دست دادهاش است.