🤍🤍🤍🤍 از روی کنجکاوی زیرچشمی به دو مرد کتوشلواری دیگری که بالای سرش ایستاده بودند و دو زنی که دوطرفش نشسته بودند نگاه کردم، با آن نگاههای فریبنده و عشوههایی که از هر حرکتشان میبارید. چقدر آرایش
آناشید لب گزید و امیرحافظ نگاه جا خوردهاش را تا صورت او بالا کشید و فوراً چشم گرفت. با ابروهایی درهم خطاب به حانیه گفت: – بعداً حرف میزنیم درموردش. شبخوش. آناشید هم ترسید با
آرام نزدیکش شدم و کنارش نشستم. انگار که آدم نبودم، حتی در مقابلم پلک هم نزد. نفس عمیقی کشیدم تا محکم باشم. نشکنم و زیر گریه نزنم از این همه بیتوجهی. درکش میکردم، حرفهای قشنگی نشنیده بود،
فرناز چشمهایش را باریک کرده و با لبخند به فرید اشاره کرد. – شب با کی قرار داری؟ فرید قهقهه زده و شانه بالا انداخت. – انتظار داری با کی قرار داشته باشم؟ چشمهای مشکی رنگش
_محمد چرا باید…. _نشنیدی چی گفتم؟ _بابت چی آخه؟ سکوت میکند و من متعجب نگاهش میکنم شاید میدانم چرا باید معذرت خواهی کنم اما خودم را به نفهمی میزنم به ناچار بعد از مکثی طولانی با لحن نه
انگشتش محکم کوبیده شد وسط سینه و انگشتان لرزان مادر پرفشار کنار تن جمع شدند. – دردِ من!؟ بغض گلویش را به زحمت فرو داد و نگاه پر حرفش میان تیلههای منتظر پسر چرخ خورد، – دردِ… مَن… پسریه…
خلاصه : امیربهادر پسری خشن و مغروره که همه ی دخترا تو کفشن! یه قمارباز هفت خط که هیچ کس حریفش نیست! آیلی یه دختر شر و شیطونه که روز عقدش توسط آدمای امیربهادر دزدیده میشه اون باید قراره
رسیده بود زیر پای دختر، خودش را بالا کشید و بیهوا دست انداخت دو طرف کمر ساچلی. رسیده بود زیر پای دختر، خودش را بالا کشید و بیهوا دست انداخت دو طرف کمر ساچلی. #پارت_124 – میفتی زبونم لال
از جملهی منظور دارش سر پایین انداختم و امیرخان با عصبانیت لب هایش را به هم فشرد. سکوتش باعث شد سوما خانوم جسارت بیشتری پیدا کند و با لحن نامطمئنی رو به رادان زمزمه کرد:
چه میدانستند که تمام قصد و نیت حاج سعید از نگه داشتن به اصطلاح آتش و پنبه کنار هم، همین ایجاد کشش بود… بعد آمده بودند از شرعیات برای کسی حرف میزدند که بین رفقای بازاری و
سه روز از آن اتفاق کذایی میگذرد من در طول این سه روز حتی یک بار هم از اتاقم خارج نشده ام! شاید دلیل آن ترس از رویارویی با مونس ست! کسی که به هیچ عنوان چشم
فراز هم بلند شد و دستی به گردن دردناکش کشید و غر زد: – آخ گردنم! اینجام جای خوابه مگه؟ اگه میدونستم انقدر زود خوابت میبره جای مبل مستقیم میبرمت تو تختمون! چشمهایش
خلاصه: زرین و محمد خیلی دوست دارن صاحب فرزند بشن ولی تلاششون بی ثمر میمونه.. به همین دلیل تصمیم میگیرن با توجه به کتاب اسرار زمان باز هم در زمان سفر کنن تا بتونن مادر و پدر بشن.. طبق گفته کتاب باید یکی از اقوام محمد به اسم مروارید و هم دانشگاهیش علی با اونا باشن.. همه آماده سفر میشن که…
خلاصه: زرین یه پزشک توی زمان حاله که به تازگی مادر و پدرش رو از دست داده.. مه لقا پیرزن شیرین و مهربونی که باهاشون زندگی میکرده و همه اموالش رو به زرین بخشیده.. بهش میگه تو زمان بچگی من بودی و قبل از مرگش به زرین یاد میده چطور بره به ۸۰ سال پیش.. زرین نامزدیش رو بهم میزنه چون علاقه ای به نامزدش نداشته و میره به
خلاصه : دلیا دختری که بعد از مست دستگیر شدن، مجبور به همخونه شدن با پسرعموی دخترباز و عیاشش که نامزد داره میشه و یک شب وقتی مست میکنن حامله میشه و…
خلاصه: وقتش رسیده بود، همان روز شومی که کابوسهای مان به واقعیت تبدیل میشد و پرونده این چند وقت اسیری و بلاتکیفی برای همیشه بسته میشد. تمام شب را کنج تخت سنگر گرفتم و ساله ای زندگیم را ورق زدم. یکی یک دانه ی مامان مهربانو و حاج بابا و عزیز دردانه ی برادرها بودم.
خلاصه: نفیس، یک زن شوهردار دارای یک پسر که به اجبار مادرش ازدواج کرده درگیر مشکلاتی میشه که برای تنها خواهرش بهوجود اومده و در این بین با کسی که قبلا علاقهی خاصی بهش داشت روبرو میشه و آیا هنوزم عشقی بینشون هست؟ مهران مردی که با تمام عشقش به نفیس باهاش ازدواج کرد اما آیا با وجود سردیه نفیس تو این چند سال عشقش هنوزم پایداره؟ نیما،مردی
ژانر : عاشقانه خلاصه : داستان درمورد دختری است که وقتی بچه دار میشود همسرش آن را رها میکند دختری که جز همسرش کسی را ندارد وارد جبهه ی متفاوتی از زندگی اش میشود