

رمان دلباخته پارت 226
حواسم پیشِ حرف های ملیحه خانم جا مانده انگار. نیشم شل می شود وقتی نگاه بامزه اش در صورتم می چرخد. رستا را از آغوشم می گیرد و اشاره می کند برو.
حواسم پیشِ حرف های ملیحه خانم جا مانده انگار. نیشم شل می شود وقتی نگاه بامزه اش در صورتم می چرخد. رستا را از آغوشم می گیرد و اشاره می کند برو.
-بهت گفتم گمشو بیرون فکر کردی کی هستی که به زن من، به عشق من، به ناموس من میگی هرزه؟ لاشی؟ لاشی هان؟ یه لاشی بهت نشون بدم که تو تاریخ بنویس صبر کن فقط… یالا
مگه حقیقت چی بود که مامان با اینکه قهر بود باهام حاضر شد این حرفارو با مهربونی بهم بزنه؟ _من میخوام حقیقت بدونم مامانم نمیخوام دیگه انقدر عذاب بکشم ، نمیخوام هروز که از خواب پا میشم یه کابوس
کمی خیالم راحت تر شده بود. اما بازم محض اطمینان خواستم دور و بر و خوب نگاه کنم. خواستم به طرف اتاق ها برم، اما وسط راه منصرف شدم و دنبال یه چیزی واسه
اینبار سکوت آوش عمیق تر شد … لحظه ای با انگشتِ اشاره اش روی دسته ی چوبی مبل ضرب گرفت و بعد بلاخره گفت : – ممکنه ، بله ! بهر حال شما خودتون یک زن هستید
پوزخند آشکارش را پنهان نمیکند چه کسی نمیدانست که فرامرز از یوسف متنفر است _ چه حرفی داره با اون مرتيکه؟ با آن چهرهی سرخ از فرط عصبانیت، خود را جلو میکشد و لبهی صندلی مینشیند
– اعتراض وارد نیست! و ناگهان مثل دو قطب نا همنام آهن ربا بهم متصل شدیم. بوسیدمش… چشیدمش… نفساشو نفس کشیدم. خیسی لباش روی لبام و گرمای نفسایی که نزدیک صورتم می کشید دیوونم می کرد.
تا نزدیکای عصر خودم رو با کارای مختلفی مشغول کردم و نزدیکای ساعت هشت بود که تصمیم گرفتم شام درست بکنم مثل مامان که همیشه قبل اومدن بابا از سرکار غذاش آماده بود. برای اولین شام دونفرمون بهترین انتخاب
هر چی انرژی برام مونده رو کمک گرفتم و به طرفش چرخیدم. سعی میکردم خونسرد باشم… نلرزم… نفس نفس نزنم طوری که انگار کیلومتر ها دوییدم… نگاهش رو روی صورتم احساس می کردم و به هیچ وجه
نفس عمیقی میکشد و با همان خجالتش میگوید: – با اجازهی بزرگترهای جمع قَبِلتُ. سیاوش با عشق نگاهش میکند. این دختر مال او بود… تمام چیزی که از این زندگی میخواست! او هم “قبلت” را میگوید
پانیذ پشت به او شالش را درآورد و در همان حال با آذربانو که با چشم های بسته سرش را به مبل تکیه داده و هیچ نمیگفت، صحبت میکرد. -ای بابا خاله این چه
با شنیدن صدای پرستار به خودم اومدم و کارایی که ازم خواست مو به مو انجام دادم. حالا باید فقط پشت این در میموندم تا حال جوجه کوچولوم خوب بشه… نمیدونستم چطور قرار بود بهش بگم هم خانوادش رو
خلاصه: رستا دختر قوی و محکمی که تنها زندگی میکنه و سختیهای زیادی کشیده،به واسطه یکی از دوستانش با سامی،مرد مغرور و جدی که
خلاصه: ارسلان افشار مرد جدی و مغروری که به اجبار راضی به ازواج با آتوسا میشه و آتوسا هخامنش دختر ۲۰ ساله ای که
🤍خلاصه : حامله بودم ! اونم درست زمانی که شوهر_صیغه ایم با زن دیگه ازدواج کرد کسی که عاشقش بودم و عاشقم بود
خلاصه : داستان در مورد دختر جوانی به اسم نازلی کسروی است که بعد از فوت ناگهانی مادر بزرگش و بعد از سالها دوری
♥️خلاصه: درد شیرین داستان فاصلههاست. دوریها و دلتنگیها. داستان عشق و اسارت ، در سنتهاست. از فاصلهها و چشیدن شیرینی درد. درد شیرین داستان فاصله. دوری ها و
خلاصه: رمان در مورد دختری که شوهرش میمیره و پدر شوهرش اونو به پسر دیگش فرهاد میده دختره باکره بوده…شب اول.. سختی هایی