

رمان تورا در بازوان خویش خواهم دید پارت ۵۱
به این قسمتش فکر نکرده بود. باید شماره حساب چه کسی را میداد؟ خودش یا راستین؟ اگر شماره حساب راستین را میداد، آنوقت پیام واریزی برای او میرفت و نمیتوانست رسید را با ساعتی که پول به حساب
نویسندگان عزیز لطفا برای پروفایل خود عکس بارگذاری کنید خالی نباشه پروفایلتون
به این قسمتش فکر نکرده بود. باید شماره حساب چه کسی را میداد؟ خودش یا راستین؟ اگر شماره حساب راستین را میداد، آنوقت پیام واریزی برای او میرفت و نمیتوانست رسید را با ساعتی که پول به حساب
لب گزیدم و سکوت کردم.نمیدونستم اگه همچین چیزی ازش بخوام اینجوری عصبانی میشه. حال ناخوش اون به منم منتقل شد.دیگه اون آدم شاد و سرخوش چنددقیقه پیش که غرق لذت بود نبودم. اما حال خودم مهم نبود چیزی
زبونمو آهسته توو دهنم چرخوندم و چیزی نگفتم ، بعد از یه خداحافظیِ مختصر ؛ گوشیو قطع کردم … . داشتم صبحونمو می خوردم که زنگ خونه ، ب صدا در اومد.. ابرویی بالا انداختم و حین جوییدن لقمم؛ع جام
سرم رو پایین انداختم و لب زدم : -اقا خواستن بیرون نیام. خانم اخم غلیظی میکنه. -امیرسالار این حرف رو زد!!؟ -بله خانم. -خیلی بیخود کرده بیا بریم برای نهار. شب باهاش حرف می زنم. نامطمئن نگاهی بهش
لرزشی خفیف و هیستریک عضله های صورت فراز رو سفت و منقبض کرده بود . نفس تندی کشید و به سختی گفت : – چی شده ؟ … باز چی شده که داری این مزخرفات رو میگی ؟ آرام
با شنیدن صدای زنگ آیفون دست از جارو کشیدن بر میدارمو سمتش میرم…. _ کیه؟ چرخیدم طرفشو میگم: مامانته…. ابروهاش بالا میپره و میگه: مامانم!؟ _ آره خودشه… ولی نمیدونم کسی باهاشه یا تنهاست.. جلوتر میاد و میگه: باز کن…
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗#رمان_او_را …💗 #قسمت_شصت_دوم چنددقیقه صحبت کردیم و بلند شدیم. لحظه ی آخر دوباره زهرا رفت و سرش رو گذاشت رو تابوت ها، وقتی برگشت با لبخند گفت -اگر یه وقت کارت جایی گیر کرد،برو سراغشون! خیلی با معرفتن…خیلی! نگاه
همچنان نگاهم میکند و میگوید: – آخه یه چیزی بگو که بگنجه! شما سرکار خانوم، به وقتش شش هفت تای من رو خوب میجویی و میذاری کنار معدهات! حالا از من خجالت میکشی؟ بیشتر از همه توی
نیم نگاهی انداخت و دوباره ماشینش رو استارت زد. سگک قلاده رکسی هنوز هم توی ماشین بود و بود و کم پیش می اومد که حافظ به گردنش چیزی ببنده. انگار متوجه شد که دارم به قلاده نگاه
نمیدونم چقدر خوابیدن که با تکون های دستی بیدار شدم با صورت سورنا رو به رو شدم که سعی داشت بیدارم کنه تهمینه :سلام سورنا :سلام چقدر میخوابی بیدار شو تهمینه:بقیه کجان سورنا :دارن بساط غذا رو آماده میکنن تو
لبخندی زدم. همین که توی این دنیا یکی بود که هوام رو داشت، بسم بود! – مرسی که مثل برادر پشتمید. واقعا کمتر کسی شبیه شما پیدا میشه! لباش رو، رو به بالا انحنا داد. –
فصل شانزدهم : بعد از مدتها باز هم خواب مجید رو دید … خیلی گنگ و مبهم . توی خوابش با همدیگه وسط یک دشتِ یک دست سفید از برف بودند و برف بازی می کردن .