از شنیدن صدای حامد سرم در حال انفجار بود. نمی دانستم چطور یک زمانی دوستش داشتم و از هر زمانی برای حرف زدن با او استفاده می کردم! – دیگه فکر نمی کنم حرفی مونده باشه! حامد
خلاصه چمدانش را پشت سرش میکشید و نگاهش روی پارچهی مشکی رنگ وصل شده بر سر در خانهی پدریاش خیره ماند . از اینکه بعد از ده سال در چنین شرایطی برگشته بود حس ناخوشایندی داشت . هیچ
نزدیک ماشین شدند و قبل از اینکه آناشید دستگیرهی در را بگیرد، امیرحافظ در عقب را برایش باز کرد و خیره به نیمرخ آناشید که نگاهش نمیکرد ماند و آرام گفت: – سلام آنا خانوم، صبحت بهخیر
وارد که شدند سماوات در را بست و از کمد یک پیراهن ماکسی مشکی برداشت، کشویی را بیرون کشید و بستهی نواربهداشتی و لباس زیر یک بار مصرف را بیرون کشید و
حلقه که توی دستم نشست دستش رو پشت گردنم گذاشت و پیشونیم رو عمیق و طولانی بوسید. میدونستم مرد من اونقدر غیرتش زیاده که جلوی چشم اون همه مرد لب هام رو نمیبوسه .
خلاصه: مازیار سِمت مشاور اقتصادی موسسهی مالی و اعتباری را که عمویش مدیر عامل آنجاست بر عهده میگیرد. برای اینکه اعتماد بقیهی اعضا را به دست بیاورد دنبال سریعترین راهها برای ربودن گوی سبقت از بقیهی رقباست. در این
عروس حاضر و آماده به دنبال داماد امده بود! خدایا حتی این هم تلخی خودش را داشت! -داره حاضر میشه یه کم دیگه میاد یعنی… -پس اینا کجان؟ یه ساعته همه مهمونا
اشاره به جلو زده و با خیرگی روی صورت و چشماش میگم.. _از اونم خوردنی تر میشی.. نگاهش و ازم میدزده و روی دخترک با موی خرگوشی میشینه.. صورتش از اون بی حالی دراومده و دلنشین تر روی
خواست حرفی بزند که لیدیا روی پنجه پا بلند شده و صورتش را آرام بوسید. فراز به قهقهه افتاد و خواست برقصد که جلوی چشمانش سیاه شد و زانوانش خالی کردند. روی لیدیا داشت میافتاد
غزل به آرامی دستش به ته ریش کرد کشید و لبخندی مهربان به رویش نشاند. – واسه چیزای الکی غصه نخور لطفاً… من خیلی بهت افتخار کردم که کاری که عقلت میگفت و انجام دادی، اینکه از من
ضجه می زد و دست های احد رو می فشرد … گریه هاش جگر خراش بود … اما احد چشم بست و با تمام وجود تلاش کرد بی واکنش باقی بمونه . دستی از پشت روی شانه
بالاتنهی لختش را کمی عقب کشید، با همهی زوری که داشت، در مقابل سماجتهای دخترک کم آورده بود… – با تو نیستم مگه؟! به جا چنگ انداختن حرفتو بزن ببینم چه دردته؟! مرد… یک دستش به
خلاصه چمدانش را پشت سرش میکشید و نگاهش روی پارچهی مشکی رنگ وصل شده بر سر در خانهی پدریاش خیره ماند . از اینکه بعد از ده سال در چنین شرایطی برگشته بود حس ناخوشایندی داشت . هیچ وقت دلش نمیخواست برود ولی خواسته بودند که برود …چه میتوانست بکند … پسر بزرگ خانواده بود !چشم و چراغ پدر و امید مادر ….ولی دست روزگار کاری کرد که
خلاصه: مازیار سِمت مشاور اقتصادی موسسهی مالی و اعتباری را که عمویش مدیر عامل آنجاست بر عهده میگیرد. برای اینکه اعتماد بقیهی اعضا را به دست بیاورد دنبال سریعترین راهها برای ربودن گوی سبقت از بقیهی رقباست. در این راستا نظرش به آرام جلب میشود که نامزد بهترین دوستش است و به تازگی نامزدیشان ..
خلاصه: رمان راجب دختری به نام سرابه که توسط پدرش فروخته شده و توی یه فاحشه خونه کار میکنه و توسط فردی به اسم فرهاد خریداری میشه و با ازدواج با فرهاد…
خلاصه : ملیکا دختری که برای فرار از جو خونه با کیان دوست میشه و درست شب بعد از اولین باری که به خاطر عشق و علاقه باهاش رابطه برقرار میکنه، کیان اونو پس میزنه و دیگه نمی خوادش. ملیکا افسرده و منزوی میشه و از ترس اینکه خانوادش بفهمن صداش در نمیاد غافل از اینکه برادرش ماهان ماجرارو میفهمه.تا اینکه پسر جذاب و خوش صدایی سر راه ملیکا
خلاصه: قسمتی از متن: _ مهیار…من می…ترسم…بغلم…کن. نفسم بالا نمی آید و نفسم به نفس هایش بند است. کمی به سمت پایین خم می شود و لب هایش تغییر رنگ داده و تیره شده. _ بغ…لم…کن. و کاش من می مردم و صدای ملتمسش را نمی شنیدم و دلم می خواهد بیخیال قوانین سفت و سخت دکتر شوم و این موضوع که ممکن است آلودگی از طریق من به
خلاصه: افرا مودت زنی ک محکوم به قتل عمدی شوهرشه و شب اول بازداشتش توسط سرهنگ زندان مورد سواستفاده قرار میگیره و چون نمیخاد بگه چرا شوهرشو کشته….