رمان پروانه ام پارت1713 ساعت پیش۱ دیدگاه پلک های پروانه با ناامیدی روی هم افتاد . اینهمه سال زندگی زیر سایه ی ترس … مغز احد رو از کار انداخته بود انگار ! – تو…
رمان پروانه ام پارت 1706 روز پیشبدون دیدگاه پروانه با قدم هایی سبک از در بیمارستان بیرون رفت و روی بالاترین پله ایستاد . هوای لطیف فروردین ماهی صورتش رو نوازش می کرد . نفس عمیقی…
رمان پروانه ام پارت 1692 هفته پیشبدون دیدگاه آوش اندکی سرش رو عقب کشید و پلک هاشو بست … و نفس عمیقی کشید . انگار تا بی نهایت خسته بود … و دیگه بار این خستگی…
رمان پروانه ام پارت 1682 هفته پیشبدون دیدگاه اطلس غر غری کرد : – با این حالتون آخه ؟ با این حال بازوی خورشید رو گرفت تا در راه رفتن کمکش کنه … . قدم های خورشید…
رمان پروانه ام پارت 1673 هفته پیش۱ دیدگاه سکوت اطلس در پس شنیدن این اسم، طولانی شد . اونقدر طولانی که قلب خورشید رو بیش از پیش شرحه شرحه کرد ! باز با جرعه ای از…
رمان پروانه ام پارت1663 هفته پیشبدون دیدگاه – تو و عمه طوبی می دونید الان کجاست ! مگه نه ؟ … پولایی که براش فرستاده بودم به دستش رسید ؟ جواهر نفس عمیقی کشید ……
رمان پروانه ام پارت 1651 ماه پیشبدون دیدگاه قند در دل پروانه آب شد و گرما زیر پوستش تنوره کشید . نگاه تند و پر استرسی به اطراف انداخت تا مطمئن بشه کسی صدای “عزیزم” گفتن…
رمان پروانه ام پارت 1641 ماه پیش۱ دیدگاه تن پروانه از هیجان می لرزید . آوش نرمه ی لطیفِ گوشش رو آهسته بوسید : – می خوام وقتی پیر شدیم… خاطره های زیادی برای تعریف کردن…
رمان پروانه ام پارت 1631 ماه پیشبدون دیدگاه آوش به سختی خودش رو مجبور کرد دست هاشو دو طرف پهلوی مادرش بگذاره … چیزی شبیه یک آغوش رسمی ! – نمی دونی چقدر دلتنگت بودم…
رمان پروانه ام پارت 1612 ماه پیشبدون دیدگاه آوش نفس عمیقی کشید … و دست پروانه رو کاملاً رها کرد . – امشب برمی گردیم ! بدو برو آماده شو ! پروانه نگاه کرد به دستش…
رمان پروانه ام پارت 1622 ماه پیشبدون دیدگاه پروانه خواست دستش رو رها کنه، اما آوش کاملاً مقابلش ایستاد و حتی دست دیگه اش رو هم گرفت . قلب پروانه درون سینه اش تند و…
رمان پروانه ام پارت 1602 ماه پیش۲ دیدگاه آوش راضی از اینکه به مقصودش رسیده … برگشت و دوباره با ژستی راحت درون صندلی فرو رفت . گفت : – حالا می فهمم ! هر چی…
رمان پروانه ام پارت 1592 ماه پیش پروانه عمیقاً منقلب شد . یک زمانی خودش هم در چنین جایگاهی بود … کوچک ترین خطایی باعث می شد تا حد مرگ اضطراب بگیره ! … هر چیزی…
رمان پروانه ام پارت 1582 ماه پیشبدون دیدگاه آوش کمی بدخلق پاسخ داد : – من اصلاً خوشم نمیاد صرف اینکه وقت ندارم جایی سر بزنم … اونجا رو به امان خدا رها کنن ! من…
رمان پروانه ام پارت 1572 ماه پیشبدون دیدگاه آهو بی تفاوت شونه ای بالا انداخت : – یازده … دوازده ! نمی دونم ! … دیر وقت بود ! خیلی خسته بودم ! …