رمان خاتون عروس نحس پارت ۱۰۳4 روز پیش۲ دیدگاه صدام میلرزید و بغضم بالاخره ترکید و همون طورکه هق میزدم نالیدم: -بسه…چرا نمیفهمی چی میگم؟ بابام و ول کن…تو رو خدا مرد عصبی…
رمان خاتون عروس نحس پارت ۱۰۲1 هفته پیش۲ دیدگاه قوی بودن کار من نبود.من همون دختر کوچولویی بودم که توی بغل بزرگش گم میشدم و اون آروم آروم موهام رو نوازش میکرد. تمام…
رمان خاتون عروس نحس پارت1012 هفته پیش۱ دیدگاه نگاهم به در بود و بال بال میزدم که ببینمش. تنم مثل معتادی که نسخِ مواده تیر میکشید،درد میکرد. عشقش جوری تو رگ و ریشه م تنیده…
رمان خاتون عروس نحس پارت1003 هفته پیش۲ دیدگاه برگشته بودم به اتاقم اما به عنوان اسیر. توی خونه خودم زندانیم کرده و حالا منتظر قاضی بودم که بیاد و حکم بده. نمیدونستم چند روز…
رمان خاتون عروس نحس پارت993 هفته پیش۲ دیدگاه افتادم روی زمین و انگار جون از تنم رفت. دست و پاهام یخ بسته بود و نفسم بالا نمیاومد. جون نداشتم حتی پلک هام رو باز نگه…
رمان خاتون عروس نحس پارت981 ماه پیش۶ دیدگاه قلبم داشت از حرکت میایستاد. سر من دعوا شده بود و حالا داشت یه شر بزرگ راه میافتاد. توماج پا پس نمیکشید. حالا که بحث منو بچه ش…
رمان خاتون عروس نحس پارت971 ماه پیش۲ دیدگاه توماج اومده بود و ضربان قلب من روی هزار میکوبید.همینکه صداش رو میشنیدم آروم میگرفتم. فقط کاش میشد ببینمش. کاش همون لحظه میومد و من رو با خودش…
رمان خاتون عروس نحس پارت 961 ماه پیش۵ دیدگاه فاطمه حتی تو ناراحتی هم آروم بود. متین حرف میزد. احترام نگه میداشت. برادرم لیاقت همچین فرشته ای رو نداشت. اصلا نمیدونستم خانواده م چه وردی خوندن…
رمان خاتون عروس نحس پارت 952 ماه پیش۲ دیدگاه در برابر نامهربونی بابام هیچی نمیگفتم، فقط سکوت میکردم. انگار که کر و کور و لال هستم. آخه مگه میشه پدر و مادری بچه شون رو دوست نداشته باشن.…
رمان خاتون عروس نحس پارت 942 ماه پیش۵ دیدگاه بچه که بودم واسه یه چیزایی خیلی گریه میکردم. چیزای بیهوده و الکی. بچه بودم و نمیدونستم وقتی که بزرگ بشم شونه های کوچیکم باید تحمل دردای بزرگ تری…
رمان خاتون عروس نحس پارت 932 ماه پیشبدون دیدگاه نگاه شون مثل یه مثل گرگ گرسنه بود به بره ای که گیر آوردن تا شکار کنن. من ذات شون رو میدونستم،بی رحم بودن و فقط آرمانی فکر میکردن.…
رمان خاتون عروس نحس پارت 922 ماه پیش۲ دیدگاه هیچ کدوم حرف نمیزدن. انگار فقط منتظر بودن تا برسیم خونه. انرژی ذخیره میکردن و نمیخواستن با حرف زدن عصبانیت شون رو کم کنن. فقط صدای نفس های تند…
رمان خاتون عروس نحس پارت 912 ماه پیش۳ دیدگاه دستم رو روی شکمم کشیدم،توت فرنگیِ مامان ببخشید که مامان خوب و قوی واست نبودم. ببخش که خدا تصمیم گرفت تو رو بهم بده،من مامان خوبی نیستم توت کوچولو.…
رمان خاتون عروس نحس پارت 902 ماه پیش۳ دیدگاه آهی از سر حسرت کشیدم،بابام هیچ وقت اینجوری باهام حرف نمیزد. اونقدر ازش میترسیدم که حتی جرات نداشتم سرم رو جلوش بالا بگیرم. همیشه کوتاه جوابم رو میداد و…
رمان خاتون عروس نحس پارت 892 ماه پیش۸ دیدگاه اگه توماج میدید دارم با ژانگولر بازی فرار میکنم حتما دعوام میکرد. اصلا کی باورش میشد خاتون آروم و ساکت از پشت بوم فرار کنه. فقط جنین تو شکمم…