ته بود؟ بیشتر از صدبار. همانطور که با چشم بسته با موهای سینهاش بازی میکردم لب زدم. – گفتی، خیلی زیاد… حتی لبخندش را بدون دیدن صورتش میتوانستم حس کنم،…
عینکش را از روی چشم برداشت و در سکوت نگاهم کرد. بهت چشمهایش بیشتر ناراحتم میکرد. انگار که من گناهکار بودم. – این حرفها چیه؟ لاالهالیالله. فکر میکردم…