رمان شاهرگ پارت 10113 ساعت پیش۱ دیدگاه بیاختیار دستش را از مقابل دهانش برداشت و چشمانش درشت شد. پریسا آمده و منتظر معین نشسته بود . دخترخالهای که به گفتهی مرضیه برای معین نشانش…
رمان شاهرگ پارت1005 روز پیش۳ دیدگاه رعنا نفهمید چطور خودش را در فضای زیر راه پله مچاله کرد و با یک دست جلوی دهانش را چسبید. موقعیتش جوری بود که رویش به…
رمان شاهرگ پارت981 هفته پیش۳ دیدگاه پرسید و باز از دست رعنا چسبید. -اولش فقط میخواستم مراقبت باشم اما یکم بعدش فهمیدم من حالم باهات خوبه. لطفا حال توام با من خوب باشه! جفتمون…
رمان شاهرگ پارت 972 هفته پیش۱ دیدگاه صدای لرزانش اخم نشسته بین ابروهای معین را کمرنگ کرد. -چی رو از کجا بلد بودم؟ دخترک تازه سؤالش را به خاطر آورد. -صیغهی نود و نه…
رمان شاهرگ پارت 962 هفته پیش۲ دیدگاه -این چیزارو از کجا بلد بودین؟ معین ابرو بالا انداخته نیمنگاهی حوالهی صورت زنی کرد که شبیه دخترهای چهارده ساله از شرم سرخ شده بود. -بلد بودم دیگه!…
رمان شاهرگ پارت953 هفته پیش۱ دیدگاه زن بیچاره مفهوم سر و ته را گم کرده بود. معین ساعدش را فشرد. -یعنی اون دنیام دست از سرت برنمیدارم! وا بده حالا…. -انشالله که این اره…
رمان شاهرگ پارت943 هفته پیش۵ دیدگاه -مشکل کجاست، دخترم؟ والا ما تا دیدیم همهی خانما مشتاقن برای عقد دائم… یعنی شما دوست داری صیغه بشی؟ نگاه گیج و گنگش را دوباره به محضر…
رمان شاهرگ پارت934 هفته پیش۴ دیدگاه با ناباوری به سمت اتاق چرخید. هنوز حرف معین را پیش خودش حلاجی نکرده بود. -ها؟ -ویندوزت پرید چرا؟ میگم برو شناسنامه تو بردار بیا… -شناسنامه؟ شناسنامه برای…
رمان شاهرگ پارت 921 ماه پیش۵ دیدگاه • -صدای چی بود؟ لحن آسیه آنقدر تند و سؤالش پر از شَک بود که زن بیچاره همان اندک زبان جواب دادنش هم لال شده و درجا به کامش…
رمان شاهرگ پارت 911 ماه پیش۲ دیدگاه خسته بود. از همهی درد به دل کشیدنها و دم نزدنها به اندازهی تمام عمرش خسته بود. از همسری تحمیلی که جز برای بغل خوابی هیچگاه حتی اسمش را…
رمان شاهرگ پارت 901 ماه پیش۳ دیدگاه -کاش مست بودی! اونوقت میذاشتم به پای مستی! معین انگشتش را به زیر چانهی دخترک فرستاد و صورتش را نرم بالا کشید. بعد در حالی که چشمانش را…
رمان شاهرگ پارت 892 ماه پیش۳ دیدگاه -خلاصه تو حساب باش که همهی اینا موقته، خانم جون. حاجی خاستگار دست به نقد داره برات. این دفعه بخوای شلنگ تخته بندازی و از اون پسر بیعقل من…
رمان شاهرگ پارت 882 ماه پیش۲ دیدگاه -من اینجا بمون نیستم، معین! -غلط میکنی! گفت و با توقف آسانسور دست دخترک را گرفت و داخل راهرو کشید. -حقته! خونته…بی خود میکنی بمون نیستی! میبرم واحد…
رمان شاهرگ پارت 872 ماه پیش۲ دیدگاه آسیه وسط حرفش پرید: -البته که خودش مقصر بوده، حاجی . اینم بگو. خب بچهم غیرتیه. رگ غیرتش زده بالا نتونسته جلوی… -آسیه خانم اگه نمیتونی ساکت بمونی…
رمان شاهرگ پارت 862 ماه پیش۳ دیدگاه •-خوبه خوبه. قسمت خدا رو پای بچهی من ننویس. همهچی خواست خدا بود. استغفرلله مگه میشه به جنگ خدا رفت؟ جوون رعنای من رفت مگه من کاری از دستم…