رمان شاهرگ پارت ۸ 3.9 (10)4 ماه پیش۱ دیدگاه رعنا کم سن و سال بود. ریزه میزه و لاغر اندام. روز عروسیاش با محمد امین در خاطرش مانده بود که کل هیکلش با آن همه…
رمان شاهرگ پارت ۷ 4.2 (10)4 ماه پیش۲ دیدگاه _حاجی پسر کوچیکم و باید دیده باشی گه گاهی دم حجره . این ته تغاریه ما… مرد به شدت دلخور ب نظر میرسید. _بله…
رمان شاهرگ پارت ۶ 4.8 (11)4 ماه پیشبدون دیدگاه دستش را روی سینه گذاشت . _کوچیک شمام ولی با عرض شرمندگی شما رو به خاطر نمیارم. _اخوی بزرگ ما از دوستان پدرتونن. بنده…
رمان شاهرگ پارت ۵ 4.6 (11)4 ماه پیش۳ دیدگاه پشت در آپارتمان که رسید نگاهی به ساختمان انداخت. به جز طبقهی اول چراغ سه طبقهی دیگر خاموشِ خاموش بود . قطعا در این خانه…
رمان شاهرگ پارت ۴ 4 (5)4 ماه پیشبدون دیدگاه معین خواست چیزی بگوید که سیامک دستش را به نشان سکوت بالا گرفت. _ول کن بابا میخوای دهن به دهن این عر و آکلهها بشی.…
رمان شاهرگ پارت۳ 4.2 (61)4 ماه پیش۱ دیدگاه لبهایش به لبخندی کش آمد. _ماشالله واردی ها، حاجی . گفتی ماست و آبلیمو؟ _ای مایهی آبرو!! این را پدرش گفت و بعد از آن صدای…
رمان شاهرگ پارت۲ 4.2 (83)4 ماه پیش۴ دیدگاه • اسم حاج بابا روی صفحه خاموش و روشن میشد و ۶ تماس از دست رفتهی دیگر آن بالا به چشم میخورد. نمیتوانست جواب ندهد. حتما…
رمان شاهرگ پارت ۱ 4.3 (87)4 ماه پیش۱۰ دیدگاه _جناب آقای معین السلطنه لطفا دو دقیقه بالا پایین دختر مردم و نَمال تشریفت و بیار بابا حاجیت پشت خطه ! آن قدر مست بود که سرش روی…