رمان پینار پارت 5414 ساعت پیش۱ دیدگاه یگانه سر به زیر فقط گوش میداد. حاجی که آهسته آهسته رفت، اردلان گفت: – نمیدونم به آقاجون چی بگم! آخه یکی نیست…
رمان پینار پارت ۵۳3 روز پیش۴ دیدگاه عمه خانم بالاخره به خود آمد و پرسید: – یعنی چی داداش؟ نمیفهمم… حاج سعید بلند شد و بی آنکه پاسخ دهد…
رمان پینار پارت ۵۲5 روز پیش۲ دیدگاه چه میدانستند که تمام قصد و نیت حاج سعید از نگه داشتن به اصطلاح آتش و پنبه کنار هم، همین ایجاد کشش بود… بعد آمده بودند از…
رمان پینار پارت ۵۱6 روز پیش۱ دیدگاه یگانه عمیقا ناراحت شده بود. اصلا توقع نداشت عمه خانم و شوهرش درمورد او چنین افکاری را بپذیرند. – ولی من… فرخ سریع میان حرفش آمد.…
رمان پینار پارت ۵۰1 هفته پیش۲ دیدگاه خدمتکارها در رفت و آمد بودند. ناریه تند تند غذاها را در ماکروویو میگذاشت و آن دو نفر دیگر هم مشغول آوردن…
رمان پینار پارت ۴۹1 هفته پیش۲ دیدگاه یگانه سپاسگزار بود که او در این مورد لااقل قصد لجبازی ندارد. – ممنون. اردلان جوابی نداد و از…
رمان پینار پارت ۴۸1 هفته پیش یگانه بعد از عوض کردن لباسش به طبقه پایین برگشت. همه سر میز نشسته بودند و با دیدن یگانه مشغول شدند. –…
رمان پینار پارت ۴۷2 هفته پیش۲ دیدگاه فرّخ اول چشمانش گرد شد، بعد ابروهایش بالا رفت، بعد دهانش باز شد و… در انتها صدای بلند خندهاش همهی سرها را به…
رمان پینار پارت ۴۶2 هفته پیش۲ دیدگاه تا فردا صبح از اتاقش بیرون نرفت. صدایش هم که زدند خستگی را بهانه کرد. بعد از آن افکار پرت و پلا…
رمان طالع ترنج پارت1282 هفته پیشبدون دیدگاه فاطمه نامحسوس به حاج محمود کوبید و به فراز اشاره کرد. نگرانیهای پسر یکی یک دانهش برای ترنج را که میدید، قلبش آرام میگرفت. خوشحال بود که…
رمان پینار پارت ۴۵2 هفته پیش۱ دیدگاه یگانه کمی حس بد داشت از آمدنشان ولی خب چیزی نگفت. حاج سعید جدی شد. – یعنی چی؟ اردلان…
رمان پینار پارت ۴۴3 هفته پیش۲ دیدگاه صدای خستهی اردلان توجه هر دوشان را جلب نمود. – برین کنار که امروز جنازهی اردلان رسیده خونه… سپس خود را روی مبل پرت…
رمان پینار پارت ۴۳3 هفته پیش۱ دیدگاه اردلان ولی کوتاه بیا نبود. همانطور که اتومبیل را به حرکت درآورد گفت: – کامران موقع مجردیش هم زیادی سر…
رمان پینار پارت ۴۲3 هفته پیش۵ دیدگاه یگانه با تعجب گفت: – چرا اون وقت؟! اردلان پشت چراغ قرمز ترمز کرد و کامل به سمت یگانه چرخید و…
رمان پینار پارت ۴۱3 هفته پیش۵ دیدگاه یگانه آب دهانش را قورت داد و دور تا دور رستوران را چشم چرخاند. – لال شدی چرا؟! اردلان با حرص…