رمان دلباخته پارت (پایانی)9 ماه پیش۱ دیدگاهتایِ ابروهایش را بالا برده و دستی به ته ریشش می کشد. – داشتی می گفتی اقا احمد رضا! برای لحظه ای مکث می کند. دستی به بازوی پسرش می…
رمان دلباخته پارت 25010 ماه پیشبدون دیدگاهترسیدم پشتِ تلفن بگم غش و ضعف کنه بنده خدا… تنهایی بد چیزیه، مادر… خدا برای هیچ بنده ای نخواد که چراغ خونه ش خاموش شه و یه در و…
رمان دلباخته پارت 24910 ماه پیش۳ دیدگاه کاش می شد کاری از دستم بر می آمد. دِین این زن بر گردن من است، می دانم. دلم آشوب است. معده ام زیر و رو…
رمان دلباخته پارت 24810 ماه پیش۲ دیدگاه گاهی انقدر بی پروا می شود که هرگز فکرش را نمی کردم! درست مثل وقتی که مادرش را با چرب زبانی به اتاقش راهی می…
رمان دلباخته پارت 24710 ماه پیش۱ دیدگاه حالم بد است، خیلی بد. تصویر عمو جمشید از پیش چشمانم دور نمی شود. یادم به دیشب می افتد که پشتِ در روی زمین آوار شدم…
رمان دلباخته پارت 24611 ماه پیشبدون دیدگاهپشتِ گردنم را نوازش می کند. حالا می فهمم که زندگی بدون او سخت بود و من چرا نفهمیدم! روی زیر انداز می نشینم. سنگ سرد و خاموش را…
رمان دلباخته پارت 24511 ماه پیش۱ دیدگاه نفسش آدم را زنده می کند. خودش اما آدم می کُشد. – این شد یه چیزی، کجا بریم حالا؟ رستا را در آغوشم می گذارد. –…
رمان دلباخته پارت 24411 ماه پیش۳ دیدگاه پاهایم به زحمت تکان می خورد. انگار دستی از غیب می آید و می چسبد به بازویم. – بیا عزیزم، بیا خانمم کمک می…
رمان دلباخته پارت 24311 ماه پیش۱۳ دیدگاه نگاهش نمی کنم. من از این زن بیزارم، تا ابد. – می شه یکم بیشتر بمونم، مامان؟ ناخودآگاه نگاهم سمت شیرین می دود. خیره به…
رمان دلباخته پارت 24211 ماه پیش۴ دیدگاه مردِ کوچک انروزها برای خودش مردی شده. نگاه خیسم در صورتش می چرخد. انقدر شبیه پدرم هست که فکرش را نمی کردم. – فکر کردم…
رمان دلباخته پارت 24111 ماه پیش۴ دیدگاه نفسم ذره ذره بالا می آید. نمی دانم چقدر طول می کشد که در باز می شود. دستم روی دستگیره خشک می شود. شیرین ابرو در…
رمان دلباخته پارت 24011 ماه پیش۳ دیدگاه آرامش این مرد کمتر از یک رویا نیست. و خدا می داند که داشتن این رویا نعمت است. جلوتر از من لباس عوض می کند.…
رمان دلباخته پارت 23911 ماه پیش۱ دیدگاه پشت چشم نازک می کند. – خُبه حالا، همچی می گه بالا سرشم که انگار ازش چی برمیاد! تو می خوای بچه مو شیر بدی، اره!…
رمان دلباخته پارت 23811 ماه پیش۱ دیدگاه دستانش در آب حوض فرو می رود. از محاسنش آب می چکد. خنده ام می گیرد. از گوشه ی چشم نگاه می کند. –…
رمان دلباخته پارت 23711 ماه پیش۲ دیدگاه – از قدیم می گن خدا زده که زدن نداره، ننه… همون که خدا زدش واسش بَسه، دروغ می گم؟ لیوان شربت را دستِ سید…