رمان دلباخته پارت 247

4.1
(135)

 

 

 

حالم بد است، خیلی بد.

تصویر عمو جمشید از پیش چشمانم دور نمی شود.

 

یادم به دیشب می افتد که پشتِ در روی زمین آوار شدم و بی صدا گریه کردم.

 

من انگار مردی را می دیدم که قبلِ این هرگز نمی شناختمش.

صورت استخوانی و چشمان بی روح قلبم را به درد آورد.

 

معده ام زیر و رو می شود.

کم مانده بالا بیاورم.

 

با خودم می گویم کاش نمی آمدم.

کاش نمی دیدمش.

 

– یه نگاه به خودت بنداز!

 

سید می گوید و اشاره به آینه می کند.

 

گوشه ی لبم را به دندان می گیرم.

 

– تو زن شجاعی هستی، اینو قبلاً ثابت کردی، مریم… پس این بارم می تونی باهاش کنار بیای، مگه نه؟

 

نفس بلندی می کشم.

چشم باز و بسته می کنم.

 

– مِن بعد فقط بخند تا من و از اینی که هستم…

 

حرفش نصفه می ماند.

سرِ انگشتانم به لب هایش می چسبد.

 

صدای رستا در می آید.

 

– حسودی کردی دخترِ بابا!

 

جوری رستا را می بوسد که من حسودی می کنم.

گاهی آدم از خودش خنده اش می گیرد.

 

ساعتی بعد رو به روی زری خانم می نشینم.

دستانش را بالای سر می برد.

 

– الهی شکر، مادر… من دلم روشن بود، دخترم…بعدشم، محاله بنده چیزی رو از ته دلش بخواد و اون بگه نه، نمی ‌شه

 

سر به تایید حرفش تکان می دهم.

 

سید از اتاق بیرون می آید.

 

 

 

رستا را بغل گرفته و صدای خنده اش بلند است.

 

– این وروجک و ببین، این دلش بازی می خواد… کی گفته خوابش میاد، مگه نه بابایی؟

 

دخترک چند ماهه انگار حرفش را می فهمد.

دوباره می خندد و دست و پا می زند.

 

با خودم می گویم شاید او هم قدِ من دلش گیر است، نمی دانم.

 

گوشی سید زنگ می خورد.

زیر چشمی نگاه می کنم، فقط یک شماره است روی صفحه اش.

 

– بفرمایید؟

 

برای لحظه ای اخم می کند.

زنگ گوشی را می بندد چرا، نمی دانم.

 

دوباره راحت حرف می زند.

انگار اتفاقی نیفتاده.

 

بی صدا لب می جنبانم.

 

– کی بود؟

 

مثل من پاسخ می دهد.

 

– مزاحم

 

نفسم می رود و با تاخیر برمی گردد.

با خودم می گویم حتماً به گوشش رسیده.

 

شاید هم می خواهد بگوید من چه کم داشتم مگر!

او هم یکی مثل من بود، پس چرا؟!

 

دست خودم نیست که زانوهایم را بهم می فشارم.

گوشه ی لبم را زیر دندان می برم.

 

زری خانم از جایش بلند می شود، نمی دانم کجا می رود.

 

– نگفتی کی بود!

 

جلو می آید.

– اونقدر مهم نیست که بخوای…

 

 

حرفش را قطع می کنم.

 

– هنوزم بهت زنگ می زنه، نه؟

 

رو به رویم می نشیند.

نگاهم می کند، دقیق و طولانی.

 

– چرا فکر کردی بهم زنگ می زنه؟!

 

مکث می کند.

با دو انگشت لبش را پاک می کند.

 

– ببین مریم، من اونقدر نامرد نیستم که بخوام با احساس تو وَر برم و از اونطرف یواشکی با یکی مثه زرین لاس بزنم… بعدِ اون ماجرا همه چی بین ما تموم شد، تو زنمی، چطور می تونم بهت خیانت کنم وقتی از جونمم بیشتر می خوامت!؟

 

سینه ام سنگین است.

به زحمت بالا و پایین می رود.

 

– پس چرا بهت زنگ می زنه! چی می خواد ازت، امیر حسین!؟

 

– بنظرت مهمه؟ مهم تر از این که من جز تو رو کسی نمی خوام، هست؟

 

تنش را جلو می کشد.

انگشتانش روی گونه ام لیز می خورد.

 

– زنی که برای به دست آوردن چیزی که خیلی راحت از دست داد به التماس بیفته، دیگه نه به چشم میاد و نه جایی تو قلبت داره… گرفتی چی می گم؟

 

مرد این روزهای زندگی من حرفش را ساده می زد.

ولی عجیب به دل می نشست.

 

 

 

 

– می خوای اسمش و حسودی بذار یا هر چی، برام فرق نمی کنه… اما دیگه نمی خوام فکر کنم ممکنه…

 

– من بهت دروغ نمی گم، هیچوقت!

 

لبخند غمگینی می زند.

 

– شاید نتونم اون گذشته ی لعنتی رو از ذهنت پاک کنم، ولی ازت خواهش می کنم که منو به چشم یه مرد لاابالی و هرزه نگاه نکن

 

عرقِ شرم از پشتِ گردنم راه می افتد.

دست لرزانم می چسبد به دست مردانه اش.

 

چشمانم خالی و پُر می شود.

لعنت به من که از او پیش خودش آدم دیگری ساختم.

 

سر کج می کنم.

 

– تو کمک می کنی، مگه نه؟ که گذشته رو بریزم دور!

 

حرف نمی زند چرا!

در سکوت نگاهم می کند.

 

زبان روی لبش می کشد.

 

– کی می تونه کمکت کنه بجز من، بهش فکر کردی؟

 

نفسش را رها می کند.

 

– ولی من بهش فکر کردم… این که شاید بخوای حرفایی رو که نمی تونی یا حتی نمی خوای به من بگی…

 

وسط حرفش می پرم.

 

– من بهش فکر کردم، امیر حسین… من نیاز به کمک دارم، می دونم… ولی می خوام اول از همه تو بهم کمک کنی، هیشکی اندازه ی تو…

 

خم می شود و گوشه ی لبم را می بوسد.

 

– خاطرت و نمی خواد، مگه نه؟

 

 

 

حالا بیشتر از قبل معنای مردانگی را درک می کنم.

مردی که با ذهن مریضِ من کنار می آید و فکر درمان می کند.

 

نگاهم را بالا می کشم تا چشمانش، می خندد.

 

– من تو رو دوست دارم، با تو ازدواج کردم، خدا شاهده همین یه بار بسمه، دروغ می گم!

 

سر به سرم می گذارد.

حالِ من با او فقط خوب می شود، خودش می داند.

 

با شیطنت ابرو بالا می اندازد.

 

– من برم تو اتاق توام میای؟

 

لبِ زیرین را به دندان می گیرم.

صورتم رنگ به رنگ می شود.

 

گونه ام را با دو انگشت می کشد.

 

– نگفتی میای یا نه؟ باهات کار دارم من، بیا تا بهت بگم

 

چپ چپ نگاهش می کنم.

 

-امیر حسین؟ تو حیا نداری، نه؟! الانه که مادر جون صدات و بشنوه، زشته بخدا

 

نگاه به پشت سر می کند.

شانه بالا می اندازد.

 

– به من چه! آدمی که خربزه می خوره پای لرزشم می شینه، خانم… هی گفت زن بگیر، من آرزو دارم، حالا که گرفتم دیگه باید چشاشو ببنده بذاره ما به زنمون برسیم، بد می گم!؟

 

لحن و نگاهش می خندد.

 

– از دست تو، امیر حسین! تو کِی می خوای بزرگ شی آخه!

 

– از قدیم می گن زن باید مردش و بزرگ کنه، چجوریش و نمی دونم، ولی حتماً حاج خانم می دونه، بپرس ازش، واجبه

 

خدا می داند که از خجالت آب می شوم.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 135

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
2 ماه قبل

مرسی قاصدک جونم.دستت درد نکنه.ببخشید یه سوال…من نمی تونم pdfاین رمان رو دانلود کنم.نمیشه😔اشتراک دارم,ولی گزینه دانلود نمیاد,فقط خرید اشتراک میاد.برای دانلود باید مجددا اشتراک بخرم?

آخرین ویرایش 2 ماه قبل توسط camellia
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x