رمان چشم مرواریدی پارت ۶۶ 4.3 (12)

۱ دیدگاه
طی چند روز اینده به شدت مشغول بودیم صبح زودش با دایان رفتیم برای ازمایش بعد هم بیرون صبحانه خوردیم و رفتیم چند تا خونه ببینیم بابابزرگ شرط گذاشتهبود اون…

رمان چشم مرواریدی پارت ۶۴ 4.4 (11)

۲ دیدگاه
دیوید نشست و در سکوت ماشین روند دیوید : کجا ببرمت داداش؟ نمیدونم یه جایی عصبانیتم تخلیه بشه دارم منفجر میشم دیوید : یه کوهستان تفریحی هست میبرمت اونجا دستم…

رمان چشم مرواریدی پارت ۶۳ 4 (12)

۱ دیدگاه
امیر : حالم دیگه ازت بهم میخوره اصلا برام مهم نیستی لیاقتت همون اشغاله تفی توی صورتش انداختم صدای پایی اومد که همون موقع چسبوندم به دیوار و زوری لبای…

رمان چشم مرواریدی پارت ۶۰ 4.8 (6)

بدون دیدگاه
وقتی رفتن با ذوق رفتم بالا ماجراهارو برای دیانا تعریف کردم دیانا میدونست اما نگفت چون میخواست سوپرایز بشم دیانا : وای چه قشنگه انگشتره ! سلیقش خییلی خوبه ارهههه…