رمان چشم مرواریدی پارت ۶۱

4.3
(11)

 دستم و گرفت به سمت مغازه رفتیم

فروشنده : میخواین پرو کنین ؟

پرو ؟!!! معلومه که نه اومدم جواب فروشنده رو بدم که دایان زودتر گفت : بله ممنون میشم

با تعجب نگاهش کردم که ابرویی بالا انداخت

سایزمو داد که رفتم طبقه بالا که پروها بودن دایان

دنبالم اومد و منتظر موند وقتی کارم تموم شد به اینه نگاه کردم با دستم بدنمو پوشوندم خیلی باز بود در واقع لباس خواب معمولی نبود  نصف سینه های سفیدم توی لباس خود نمایی میکردن از اون طرف انقدر تنگ بود که باسنم هم به نمایش گذاشته شده و فقط با دو تا بند ضربدری توری بالاتنه و پایین تنه اش به هم وصل میشد  کلا تا بالای رون پاهام بود اما خیلی بهم اومد قرمز تیرش با پوست سفیدم تضاد قشنگی ایجاد کرده بود  لباس خواب قشنگی بود خواستم درش بیارم که دایان گفت : پوشیدی ؟

اوهوم

دایان : خوبه ؟

یکم دروباز کردم و سرمو بیرون دادم و با خجالت  گفتم : خیلی بازه لباس خوابه

خندید و گفت : میدونم چیه

خب …. میخوای ببینی ؟

دایان : نمیدونم یعنی میتونم کنترل کنم ؟

فکر نکنم

دایان : منم همینجور، پس در بیار بخریم بالاخره یه روزی میبینمش

 با اینکه خیلی خجالت میکشیدم به خاطر اون قبول کردم لباسمو عوض کردم و با خجالت به دایان که سرش توی گوشیش بود نگاه کردم متوجهم نشد خیلی اروم گفتم : دایان

سریع صورتشو به طرفم چرخوند و گفت : تموم شد ؟

سرمو به نشونه موافقت تکون دادم

دایان : خوب بود ؟

با خجالت گفتم : اوهوم خیلی باز بود ولی

با خنده شیطونی گفت : بهتر

رفتیم سمت صندوق تا حساب کنیم با خجالت پشت سر دایان ایستادم اما اون با خنده نگاهم کرد و به فارسی  گفت : چقدر دلم میخواست ببینمت

همون لحظه با قیمتی که فروشنده گفت جفتمون با تعجب به طرفش برگشتیم

فروشنده : ۱/۵ میلیون دلار

با تعجب گفتم : مطمعنید ؟ اصلا یک متر پارچه هم نیست !!

درسته که اون پول برای من چیزی نبود ولی دلیل نمیشد برای همچین چیزی انقدر هزینه کرد

فروشنده : برند خاصیه خانوم از جنس ابریشم و پر خالصه

اومدم جواب بدم که دایان کارتشو داد و گفت : بفرمایید

اروم زدم بهش که گفت : چیکار به پولش داری

بیخودی گرون میگه خب

دایان : مهم اینه که به تو اومده

ولی ……

دایان : ولی نداره بیا بریم خیلی کار داریم

لباس گرفت که بیرون رفتیم

تازه اول زندگیمونه نباید از این خرجا کنیم بی خودی

دایان : اصلا هم بی خودی نبود

با خجالت گفتم : اصلا یه تیکه پارچه هم نبود خب

 دستشو انداخت پشت گردنم

و گفت : وقتی خجالت میکشی سرخ میشی دلم میخواد بخورمت

خندیدم و گفتم : حالا تمرکز کن یه چیزی پیدا کنیم من موندم اینو یهو چشمات از کجا دید

خندید و گفت : دلم میخواد هر روز برات از اینا بخرم

خندیدم و سری تکون دادم و گفتم : اون موقع برشکست میشی

بعد از یکم دیگه گشتن پیراهن قشنگی توجه دایان جلب کرد بعد از پرو کردن خیلی به تنم نشست  نباتی رنگ بود بالاتنه کار شده ای داشت از نظرم یکمی شلوغ بود اما دایان دوسش داشت صندل های قشنگ ستی کنارش داشت که به اصرار دایان اونارو هم خریدیم

رفتیم طبقه بالای ‌پاساژ و وارد مغازه شیکی شدیم که انداع مدل های کت و شلوار داشت به اصرار من چند مدل پرو کرد کت شیک طوسی با پیراهن مشکی  قشنگی انتخاب کردیم دایان خیلی موافق خرید این لباس نبود میدونستم که الان تازه کارشو شروع کرده و نباید بهش فشار مالی اورد پس قبل از اینکه از پرو بیاد بیرون کارتمو دادم و حساب کردم همونطور که فکر میکردم قیمتش زیاد بود اما خب ارزش دایان بیشتر از اینا بود وقتی بیرون اومد سمت صندوق رفت و خواست حساب کنه که مرد گفت : خانومتون حساب کردن دایان با تعجب به من نگاه کرد که دستشو گرفتم و رفتیم بیرون

با تعجب گفت : تو حساب کردی ؟

اوهوم مگه چیه

دایان : تا وقتی با منی نباید دست توی جیبت کنی

این حرفا دیگه قدیمیه وقتی ما قراره با هم یه زندگیو شروع کنیم پس هر دومون مسئولیت داریم نمیشه که همه چیز روی شونه تو باشه ! اصلا مگه چند وقت شده مطب راه انداختی ؟

دایان : حق با توعه ولی معلوم بود خیلی گرون بود

نه ، می ارزید خیلی بهت اومد  تو هم اونارو برای من خریدی

دایان : چقدر شد ؟

بی خیال دیگه

خواست رسید از توی پلاستیک در بیاره که به سرعت از توی پلاستیک درش اوردم و چماله اش کردم و انداختم توی کیفم برای اینکه حواسشو پرت کنم خودمو چسبوندم بهش و لوس گفتم : خیلی گشنمه

خندید و گفت : خیلی زرنگی

بیا دیگه بریم یه چیزی بخوریم من اگه گشنم بشه خیلی بد اخلاق میشم

خندید و دستشو دورم حلقه کرد و گفت : بیشتر ترسناک میشی

نشکون ارومی ازش گرفتم که بلند خندید

همه مردم نگاهمون کردن که با خجالت گفتم : همه دارن نگاه میکنن

دایان : بزار نگاه کنن تا حالا همچین زوج قشنگی ندیدن

‌ وارد رستوران قشنگی شدیم و غذارو خوردیم و یکم دیگه گشتیم که خیلی خسته شدیم دایان رسوندم خونه بابت همه چیز ازش تشکر کردم اونم ازم تشکر کرد ،به سختی از هم خداحافظی کردیم  خیالم از بابت دایان برای دانشگاه راحت شده بود تا روز پنجشنبه مشغول استعفا بودم خداروشکر عمو احمد بود وگرنه خیلی اذیت میشدم عمو هم ،حمایتم کرد و به تصمیمم احترام گذاشت عمو واقعا منو خیلی دوست داشت هر چی میگذشت بیشتر متوجه میشدم پنجشنبه صبح زود بیدار شدیم خیلی هیجان داشتم  صبحونه خوردیم و مشغول اماده شدن شدیم ……

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Haniyeh
Haniyeh
1 سال قبل

این پارت هم عالی بود لطفا پارت بعدی رو زودتر بذارین ممنون

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Haniyeh
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x