رمان آهو نیما پارت 155

بدون دیدگاه
  نباید نقطه ضعف دست حامد می دادم. نباید اجازه می دادم بحث را به جاهایی جز امید بکشاند. – امید کجاست؟! درک نمی کنم چرا دزدیدیش! – جاش خوبه!…

رمان آهو نیما پارت 154

۱ دیدگاه
        هیچ احساس خوبی نسبت به قسمت دوم جمله اش نداشتم. آنقدر احمق نبودم که نتوانم معنی جمله اش را حدس بزنم، اما خداخدا می کردم حدسم…

رمان آهو نیما پارت 153

۱ دیدگاه
  اخم های حامد درهم شد. – پس بدون که جز من، یه حیوون دیگه هم تو زندگیت بوده! تنها نگاهش کردم. – یه حیوون که گرچه عمر رابطه ش…

رمان آهو نیما پارت 152

بدون دیدگاه
  منظورش را از مزاحم های دورمون فهمیدم… نیما و امید را می گفت… نه می توانستم از حامد بخواهم دهانش را ببندد و نه توانایی شنیدن حرف هایش را…

رمان آوو ونیما پارت 152

بدون دیدگاه
  در سکوت نگاهش کردم که ادامه داد: نیما، امید! واقعا تو به چشم شوهر به این دو نفر نگاه کردی؟! مثل همیشه با وقاحت حرف هایش را زده بود!…

رمان آهو نیما پارت 151

۱ دیدگاه
    چند قدم دیگر برداشت و درست مقابلم ایستاد. – دلم برات تنگ شده بود! وقتی کسی اظهار دلتنگی می کرد، آدم می گفت دلش تنگ شده است… اگر…

رمان آهو نیما پارت 150

بدون دیدگاه
  تنها توانستم یک سؤال بپرسم. – امید کجاست؟! حامد با غیظ خندید. – چه عجله ایه؟! حالا به آقا امیدتون هم می رسیم آهو جان! نگاهم در اطراف چرخید…

رمان آهو نیما پارت 149

۱ دیدگاه
    هرچند که هیچ اسمی از او نبردم. همه ی چیزهایی که تصورشان می کردم پنجاه درصد احتمال واقعی بودنشان وجود داشت… به همین دلیل هم نمی خواستم با…

رمان آهو نیما پارت 148

بدون دیدگاه
– پدر آقا امیدت که سینه ی قبرستونه… می مونه مادرشوهرت که خب… راه پیرزن خرفت دوره… منطقی نیست خبردارش کنی! اینکه حامد از همه چیز انقدر دقیق خبر داشت،…

رمان آهو و نیما پارت 147

۲ دیدگاه
  دندان هایم را محکم روی هم فشار دادم. – چه ساعتی باید بیام؟! و او که متوجه عصبانیتم شده بود، توجهی به سؤالم نکرد. – پدر و مادرت از…

رمان آهو و نیما پارت ۱۴۶

۳ دیدگاه
  درحالیکه قلبم تندتند میزد و صدایم می لرزید با تته پته جوابش را دادم. – آ… آره… آره… هستم… با بیحوصلگی “خب” کشیده ای گفت. – تصمیمت چیه؟! –…

رمان آهو نیما پارت 145

۱ دیدگاه
  صدا متعلق به حامد بود… حامدی که خیلی وقت بود حتی یک درصد هم به او فکر نمی کردم! باورش سخت بود، اما حامد امید را دزدیده بود! حامدی…

رمان آهو و نیما پارت144

۱ دیدگاه
    تا صبح به امید آنکه خبری از امید شود نتوانستم چشم روی هم بگذارم. و صبح زود با همین امید به شرکت رفتم و در آنجا همانند ماتم…

رمان آهو و نیما پارت 143

۱ دیدگاه
فک مهری خانوم فشرده شد و مامور به او گفت: شما باید همراه ما بیاین کلانتری! مهری خانوم دوباره به تته پته افتاد. – اما… اما من… – تشریف بیارید…

رمان آهو و نیما پارت 142

۲ دیدگاه
  انگشت اتهام به سمت خود نیما بود! نیمایی که قرار عروسی اش با شیوا را به هم زده بود! من و امید در شرکت بودیم و با وجود تحقیقاتی…