رمان سرمست (پارت آخر )2 سال پیش۲ دیدگاه حدود نیم ساعت طول کشید تا همه چی رو بهم بگه. انقدر حرفهاش شوکه کننده بودن که حرفی برای زدن نداشتم. این همه اتفاق برای ماهد…
رمان سرمست پارت ۹۶2 سال پیشبدون دیدگاه – چرا؟ با حسرت لب زدم: – نمیخوام تو این شرایط ولشون کنم. دستش و روی سینهش گذاشت. – من هستم. حواسم بهشون هست. از…
رمان سرمست پارت ۹۵2 سال پیشبدون دیدگاه انگار کل بیمارستان روی سرم خراب شد. بی حرف به پرستار چشم دوختم که صدام زد: – آقا؟ حالتون خوبه؟ حالم؟ عالی بود!… دوباره صدام زد…
رمان سرمست پارت ۹۴2 سال پیشبدون دیدگاه به پدرام دوبار زنگ زدم اما جواب نداد. نمیدونم چرا ولی به مامان هم زنگ زدم و وقتی اونم جواب نداد، نگرانیم بیشتر شد. این بار شمارهی…
رمان سرمست پارت ۹۳2 سال پیشبدون دیدگاه – با کسی کار داری جناب؟ از اون موقع داری همینجوری میچرخی! گلوم رو صاف کردم و تا جایی که میشد صدام رو تغییر دادم: – دکتر…
رمان سرمست پارت 922 سال پیشبدون دیدگاه لحظهای راه رفتن و از یاد بردم. آخرین بار کی خندهی دلنشینش به گوشم خورده بود؟! ناخواسته به سمت صدا کشیده شدم. دست خودم نبود……
رمان سرمست پارت ۹۱2 سال پیشبدون دیدگاه لبخند محو روی لبم پر کشید. – هرروز؟ برای چی؟ به مهتاب اشاره کرد که بره چیزی برای خوردن بیاره و بعد رو به من گفت:…
رمان سرمست پارت ۹۰2 سال پیشبدون دیدگاه ~ماهد~ وسط پذیرایی ایستادم و بادقت تا جایی که دید داشت، خونهرو از نظر گذروندم. – چرا سرپایی پسرم؟ بیا بشین برات یه چیزی بیارم بخوری.…
رمان سرمست پارت ۸۹2 سال پیشبدون دیدگاه جلو اومد و خواست شکمم رو لمس کنه که فوری عقب کشیدم و با چشمهای برزخی نگاهش کردم. اول با تعجب و بعد بی تفاوت شونهای بالا…
رمان سرمست پارت ۸۸2 سال پیشبدون دیدگاه نیم نگاهی بهم انداخت. – نه. حالا هم ساکت شو و غذات رو بخور. این تحقیرهاش بی جواب نمیمونن! یه روز تقاص همهی این کارهاش رو…
رمان سرمست پارت ۸۷2 سال پیشبدون دیدگاه دیگه به خنده افتادم. – چی بگم والا. بازم هم ممنونم و هم معذرت میخوام. رفتارم درست نبود. چشمک ریزی زد. – آفرین همیشه بخند. درباره…
رمان سرمست پارت ۸۶2 سال پیشبدون دیدگاه زیرلب سلام کردم که علیرضا با تشر گفت: – چرا بچهرو تنها گذاشتی تو ماشین؟ برو من الان میام. ضربان قلبم بالا رفت. – آیدا اینجاست؟ …
رمان سرمست پارت ۸۵3 سال پیشبدون دیدگاه از ماشین پیاده شدم و از وسط خیابون کنار رفتم. چیزی به خونه نمونده بود و همین یه ذره مسیر رو میتونستم پیاده برم…. با همون حال…
رمان سرمست پارت ۸۴3 سال پیشبدون دیدگاه سرتق ابروهاش رو بالا انداخت. – اگه تو لجبازی من بدتر از توعم. من کلی دنبالت نگشتم که الان اینجوری بذارم برم. کف دستم رو…
رمان سرمست پارت ۸۳3 سال پیشبدون دیدگاه دستش و از لباسم جدا کردم و با پام روی زمین ضرب گرفتم. – همینه که هست! دیگه نمیخوام ببینمت…. هیچکس و نمیخوام ببینم. پس برو و بذار…