رمان سرمست پارت ۸۵

4.5
(12)

 

 

از ماشین پیاده شدم و از وسط خیابون کنار رفتم. چیزی به خونه نمونده بود و همین یه ذره مسیر رو میتونستم پیاده برم….

 

با همون حال بالاخره خودم رو به خونه رسوندم.

تمام راه ذهنم درگیر سایه بود.

 

شاید نباید اونجوری ولش میکردم… شاید الان حالش بد شده باشه!

 

اصلا چجوری و با کی اومده بود؟

کسی هم اون اطراف نداشت که بیارتش محضرخونه!

 

همش این سوالا و فکرا توی ذهنم میچرخید و ذره ای ازم دور نمیشدن.

 

با حرص وارد خونه شدم که حسن رو وسط حیاط دیدم. دستش رو به کمرش زده بود و دوروبر رو می‌پایید.

 

در رو محکم بستم که فوری برگشت و با دیدن من دستی به گردنش کشید.

– سلام آق دکتر.

 

اخمی کردم.

– صدبار گفتم به من نگو دکتر. دیگه لایق این اسم نیستم!

 

– شرمنده. خونه‌رو کامل چیدم وسایلت هم یه گوشه از پذیرایی گذاشتم.

 

سری تکون دادم.

– خوب کاری کردی. دستت دردنکنه!

 

بعد از توی جیبم کمی پول بیرون آوردم و بهش دادم. با دیدن پول چشم‌هاش برق زدن.

– همونی که میخواستی هم گذاشتم برات. اصل اصله خودم تستش کردم!

 

بی حرف کفش‌هام رو درآوردم و رفتم داخل.

بی اهمیت به چیدمان وسایل، پیراهن خیسم رو از تن درآوردم و با زیرپوش روی کناره‌ای که گوشه‌ی پذیرایی گذاشته بود نشستم.

 

وقت وقتِ آروم کردن اعصابم بود!

 

~سایه~

 

گوشه‌ی دیوار کز کردم و ساکت به زمین خیره شدم.

– سایه جان؟ قصد بلند شدن نداری؟

 

جوابی ندادم. زبونم قادر به حرف زدن نبود.

گوشامم منگ بودن و بازور حرف‌هاش رو می‌شنیدم.

 

دست‌هام رو دور ساق پام جمع کردم و مثل گهواره آروم آروم خودم رو تکون دادم.

– مثل اینکه بلند نمیشی! پس منم میشینم.

 

قطره اشک مزاحمی از گوشه‌ی چشمم پایین اومد.

– تو برو.

 

 

نچ محکمی گفت.

– نمیشه اینجوری ولت کنم. بعدشم… چیشده منو مفرد خطاب میکنی؟

 

از کوره در رفتم و شروع کردم به داد و بیداد کردن.

– چرا نمیتونی؟ مگه من چیکارتم؟ چرا اصلا بهم کمک میکنی؟

 

جا نخورد. انگار انتظار این عکس العمل رو ازم داشت!

– نگران نباش بهت علاقه مند نشدم. درکت میکنم که فکرای بیخود به سرت بزنه برای همین دیگه خوددانی. هرکاری میخوای بکنی و هرجا میخوای بری به خودت مربوطه.

 

دهنم باز موند. فکر نمیکردم انقدر صریح حرفش رو بزنه! بلند شد و با یه خداحافظی کوتاه رفت.

 

بیشتر توی خودم جمع شدم و توی خلوت خودم اشک ریختم. تنهای تنها مونده بودم… تنهاتر از همیشه!

 

فکر نمیکردم اینجوری بشه. آخرش همه چی اینجوری بین من و ماهد به پایان برسه.

 

مشخص بود که یه چیزیش هست!

اون قیافه‌ی بی روح و لاغرش و اون کوفتگی ظاهریش الکی نبود.

 

ای کاش میشد بفهمم چرا انقدر بد رفتار کرده اما حیف که دیگه نمیشد. دیگه هیچ راهی برای دسترسی بهش نداشتم و نخواهم داشت.

 

و مهم ترین نگرانیم بچمون بود.

تا امروز از این بابت که به دست ماهد بزرگ میشه خیالم راحت بود؛ اما الان چی؟

 

باید بچم و دودستی تقدیم ثریا خانم میکردم؟

بی رمق آروم سرم رو به دیوار پشت سرم زدم.

هق هق امونم رو بریده بود.

 

با صدای پای کسی، ساکت شدم و سرم رو بالا گرفتم. با دیدن علیرضا، به معنای واقعی دهنم بسته شد.

 

اونم مثل من تعجب کرده بود.

– تو اینجا چیکار میکنی؟ این چه حالیه؟

 

تند صورتم رو پاک کردم و برخاستم.

همین مونده بود که مضحکه‌ی این بشم!

– به تو هیچ ربطی نداره.

 

لبش رو کج کرد و شونه‌ای بالا انداخت.

– من فقط حس انسان دوستانم گل کرد وگرنه برام مهم نیستی.

 

همون موقع نازنین از در وارد شد.

با دیدن من ابروهاش رو بالا پروند و گفت‌:

– سلام. چیزی شده‌؟

 

همین کم مونده بود! کائنات امروز دست به دست هم داده بودن تا منو رسوا و ذلیل کنن.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x