رمان زیتون پارت آخر 4.1 (22)

بدون دیدگاه
_آره و این بردیای حسود خیلی هم خواستنیه…. ابروم رو بالا انداختم : این خواستنی بودن شامل چه بخشایی می شه…. ضربه آرومی به پشت سرم شد … _چیه شاکی…

رمان زیتون پارت 14 4.4 (10)

بدون دیدگاه
  با تک تک مهمون های شیرین جون دست دادیم و نشستیم…آتنا نبود به گفته تینا با سینا بیرون بود تینا اما مرتب و خانوم با مادر بابک و بردیا…

رمان زیتون پارت 13 3.9 (17)

بدون دیدگاه
  _فعلا نفهمه بهتره..که چی…که حرص بخوره…بسشه بچه ام همیشه بزحمتو حرص ما رو دوشش بوده…با شوهرش و دخترش خوشه بذار تو آرامش و خوشی هم بمونه…. بردیا وارد اتاق…

رمان زیتون پارت 12 4.5 (13)

بدون دیدگاه
  و سرش رو آورد جلو تا ببوستم..سرم رو کشیدم عقب و با شیطنت نگاهش کردم….. یه ابروش رو داد بالا و بدون اینکه بفهمم چه طور عین یه بچه…

رمان زیتون پارت 11 4.6 (19)

بدون دیدگاه
  _حق ندارم یعنی… با شنیدن صدای بمش که عصبانی هم بود هر دو از جا پریدیم..تو چار چوب در بود…بردیا جوابش رو نداد..امین اومد تو کنار من نشست :…

رمان زیتون پارت 10 4.7 (14)

بدون دیدگاه
  چند دقیقه دیگه همون طور موندیم و من دلم کم کم داشت به قار و قور میوفتاد…دوباره قصد کردم به رفتن…رو تخت نشستم و پاهام رو ازش آویزون کردم…

رمان زیتون پارت 9 4.1 (16)

بدون دیدگاه
  _همیشه بذار باز باشن… چشمام رو باز کردم و نگاهش کردم که داشت با لبخند نگاهم می کرد….سئوال تو نگاهم رو دید که گفت : منظورم چشماته…با من که…

رمان زیتون پارت 8 4.1 (18)

بدون دیدگاه
  با اصرار نارین رفتم پشت تیربون ..صحبت نکردم..سخنران نبودم که بخوام کسی رو تحت تاثیر قرار بدم… نارین اعلام کرد که لباس اختتامیه من به قیمت نجومی از طرف…

رمان زیتون پارت 7 4.9 (15)

بدون دیدگاه
  آتنا : وایییییییییی… به هر کی برسم میگم..چرا نشناختم…وای تینا بریم مجله هامون رو بیاریم حتما باده هست توش….وایییی..باورم نمی شه… ..من هم باورم نمی شد که تو این…

رمان زیتون پارت 6 4.7 (12)

بدون دیدگاه
  _همونی که صبح دیدی!!! چی گفت بهت؟؟.. _هیچی…فقط گفت حمومی و پیغامی دارم یا نه….دختر خوشگلیه…. با مشت به دیوار بالا سرم کوبید : اشتباه پشت اشتباه….شدم پسر 19…

رمان زیتون پارت 5 4.7 (6)

بدون دیدگاه
  _یه لحظه صبر کنید… یه شلوار در آوردم و رو همون شلوارک پوشیدم….حدس این که کی پشت در سخت نبود….ضربان قلبم بالا بود و احساس می کردم نفسم تنگه..…

رمان زیتون پارت 4 4.4 (10)

بدون دیدگاه
  آرایشم که تکمیل شد…پالتوم تو دستم بود که صدای بلند بلند حرف زدن دو قلوها پشت در و بعد دستشون که روی زنگ بود من رو خندوند… دو تا…

رمان زیتون پارت 3 4.3 (12)

بدون دیدگاه
  هنوز تو آپارتمان رو به رو رفت وآمد بود ؛ اصرار کردم ناهار درست کنم قبول نکرد حالم خوش نبود اتفاقای دیروز خیلی بیش از این حرفها سنسور هام…