حوالی چشمانت ❤️👀 پارت44 3.5 (4)

۴ دیدگاه
سحر: خداروشکر که الان حالت خوبه   _حالا یه خبر دیگه دارم برات سحر:چیشده _من حاملم سحر:واییی دختر راست میگی الهی من دور تو و نینیت بگردم.   _خدانکنه سحر:از…

حوالی چشمانت ❤️👀 پارت 39 5 (2)

۲ دیدگاه
نیم ساعت بعد ماشین و نگه داشت بیشتر داخل ترافیک موندیم بر خلاف اینکه شنیده بودم فقط تهران ترافیک داره اینجا هم خیابوناش شلوغ بود.   از ماشین پیاده شدیم…

حوالی چشمانت ❤️👀 پارت37 4 (6)

۶ دیدگاه
مریم جون:بچه ها پروازتون برا چه روزی هست ؟ عماد:پسفردا ساعت ۸شب _مریم جون کاشکی شما هم میومدین مریم جون:ایشالله یه زمان دیگه دخترم _چیزی لازم ندارین از اونجا براتون…

حوالی چشمانت ❤️👀 پارت36 5 (1)

۳ دیدگاه
محنا:عمو عماد تو چرا زن نمیگیلی؟ عامر:چرا دیگه داره میگیره کوچولو نازی و که دیدی محنا:نه با اون ازدباج نتن عمو اون منو دعوا کرد بغلت کردم گفت دیگه بغلش…

حوالی چشمانت ❤️👀 پارت 33 2.5 (2)

۳ دیدگاه
عماد:بریم عمارت دیگه؟ نازگل:آره بریم نیم ساعت بعد رسیدیم عمارت ماشین و داخل حیاط چ برد و از ماشین پیاده شدیم. مریم جون به استقبالمون اومد و گفت: خسته نباشید…

حوالی چشمانت ❤️👀 پارت31 5 (2)

۳ دیدگاه
نمیدونم ساعت چند بود بلاخره مراسم تموم شد بعد از رفتن مهمونا فقط خاله عامر موندو عمه خانوم(عمه مریم جون)   حاج بابا که بعد از رفتن مهمونا گفت خسته…