حوالی چشمانت ❤️👀 پارت36

5
(1)

محنا:عمو عماد تو چرا زن نمیگیلی؟

عامر:چرا دیگه داره میگیره کوچولو نازی و که دیدی

محنا:نه با اون ازدباج نتن عمو اون منو دعوا کرد بغلت

کردم گفت دیگه بغلش نمیکنیا

ساعت پنج بود که همراه عامر از شرکت بیرون زدیم

برخلاف اینکه فکر میکردم امروز حوصلم سر می‌ره تو

شرکت با حضور محنا خیلی بهم خوش گزشت

داشتم از پنجره بیرون و نگاه میکردم به مردمی که توی

پیاده رو راه میرفتن یعنی خانواده من الان کجا بودن

چیکار میکردن اصلا خانواده ای داشتم ؟

 

چشمامو بستم تا ذهنم آروم بگیره

جدیدا وقتی چشمام و میبستم یه صحنه هایی مثل فیلم

جلو چشمام تکرار میشد مثل افتادن ماشین ته دره

صدای جیغ یه دختر و صحنه دعوا ولی هرچی فکر میکردم بیشتر سرم درد می‌گرفت.

 

عامر:خوبی اناشید سرت درد میکنه؟

با درد چشمامو باز کردم و گفتم :

_خیلی میشه قرصامو برام از تو کیفم پیدا کنی

عامر ماشین و کنار خیابون پارک کرد و قرصامو از تو کیفم در آورد و بعد از درآوردت از جلدش تو دستم گزاشت بطری آب معدنی و دستم داد

 

عامر:بخور الان بهتر میشی

قرصو خوردم و چشمامو بستم

عامر:بهتری؟

_اره ولی جدیدا خیلی اذیت میشم با این سردردا

عامر:دورت بگردم من دکترت می‌گفت این سردردا برای اینه که مغزت سعی داره یچیز و یادت بیاره

 

_اره الان صحنه تصادف و دعوا مدام جلو چشمام تکرار

میشه ولی چیز دیگه ای یادم نمیاد فقط همیناست

عامر:باشه عزیزم یکم چشماتو ببند استراحت کن امروز

خیلی سرپا بودی رسیدیم بیدارت میکنم

_ممنون

بخاطر اینکه دوباره صحنه ها جلو چشمام تکرار نشه از ترسم چشمام و نبستم ماشین حرکت کرد و بعد نیم ساعت جلوی در عمارت نگه داشت.

مریم جون مثل همیشه استقبالمون اومد

مریم جون:خوش اومدین بچها ،دخترم خوبی رنگت چرا پریده

عامر:خوبه مامان یکم سرش درد می‌کنه استراحت کنه بهتر میشه

_اره مریم جون نگران نباشین

مریم جون:باشه دخترم برو بالا اتاقتون استراحت کن چیزی نیاز داشتی خبرم کن

_چشم ممنون

عامر:من هستم پیشش مامان جان نگران نباش عمه خانوم رفت؟

مریم جون:آره پسرم دادشت همین پیش پای شما بردش عذر خواهی کرد نتونست بمونه خداحافظی کنه دختر عمه زنگ زد دیگه هول هولی مجبور شد بره

به طرف بالا رفتم و داخل اتاق شدم تصمیم گرفتم یه دوش بگیرم شاید حالم بهتر بشه

لباسامو در آوردم و داخل حموم شدم

حوصله وان و نداشتم.

بیست دقیقه ای دوش گرفتم و بعد از پوشیدن حوله تن پوش از حموم بیرون رفتم انتظار دیدن عامر و تو اتاق نداشتم

برای همین یکم ترسیدم

عامر با دیدن من بلند شدو گفت:

ببخشید عزیزم ترسوندمت بیا کمک کنم سریع لباساتو بپوش سرمانخوری

از این همه توجه اش لبخندی رو لبم نشست

حالا که اون انقدر برای نزدیک شدن به من تلاش میکرد م

من چرا مقاومت کنم دلم برای آغوش گرمش تنگ شده بود نزدیکش شدم و دستامو دور گردنش حلقه کردم و سرمو گزاشتم رو سینه اش

عامر: خانوم خوشگلم دلبری می‌کنه فکر عاقبت دلبریاشم هست دیگه

_بله که هست اقا

بیشتر بهش چسبیدم ،دستاشو دور کمرم حلقه کرد و آروم عقب رفت نشست رو تخت و کمک کرد بشینم رو پاها

ش دستامو داخل موهاش کردم و آروم نوازشش کردم

لباشو به گونم چسبوند و آروم بوسید

سرشو به طرف خودم چرخوندم.

عامر:پاشو لباس بپوش موهات و خشک کنم یکم بخواب نفسم دیشبم خوب نخوابیدی

 

کمک کرد لباسمو بپوشم و بعد مثل یه عروسک نشوندم جلو آینه و موهام و با سشوار خشک کرد اینقدر اینکارو آروم انجام داد و چشمام گرم خواب شده بود.

دستمو گرفت و به طرف تخت برد دراز کشیدم و رومو با پتو کشید پشت چشمامو بوسید و گفت :

بخواب عشقم

چشمام گرم شدو به خواب رفتم با صدای عامر بالا سرم چشمامو باز کردم

 

عامر:زندگی عامر بلند شو شام بخور ضعف میکنی دختر ناهارم زیاد نخوردی

غلطی زدم وبا صدای بچگونه گفتم:

_ولی آنا خوابش میاد

عامر با خنده بغلم کرد و گفت:

آخ دختر آخر تو منو میکشی با این دلبریات که

_خدانکنه

عامر:پاشو بریم شام

_چشم تو برو من میام

 

عامر:باشه عزیزم

عامر بیرون رفت منم بلند شدم و بعد از درست کردن سر و وضعم پایین رفتم همه منتظر من بودن

 

_ببخشید دیر اومدم

حاج بابا:بشین دخترم اشکالی نداره

کنار عامر و مریم جون نشستم

مریم جون:حالت بهتر شد عزیزم؟

با این سوال عماد پرسید

مگه حالت بد شده بود؟

 

_نه فقط یکم سرم درد میکرد

عماد:قرصاتو سر وقت میخوری ؟

_اره

عماد:خوبه

 

بعد از شام همه تو حال نشسته بودیم

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ایرین
ایرین
2 سال قبل

سلام .ترو خدا زود تر بزار پارت ها رو
چرا این قدر دیر می زاری اخه خدااااااا.خیلی رمان قشنگه ولی دیر میزارید .

نیوشا
2 سال قبل

😘💓💕😇👏✌🤘👌👍

اراز
اراز
2 سال قبل

سلام .
شما باید اون قدر رمانتون زیبا باشه که خواننده رو جذب کنه و ادامه به خوندن بده این که رمانتون رمانتون زیباست رو در اون شکی وجود نداره ولی این که دیر پارت میزارید فکر می کنید باعث میشه خواننده مشتاق ادامه باشه اما این کار فقط باعث میشه که ادامه ی رمان رو مخاطب نخونه .
شما دو یا سه روز پارت می زارید .خواننده وقتی یک پارت یک پارت می خونه یادش میره بیست و چهار ساعت قبل اون یک پارت شما چی بوده و این یک اشتباه محض هست که دیر پارت میزارید .

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x