حوالی چشمانت❤️👀 پارت12 4.8 (6)

۱ دیدگاه
+پسرم پاشو از صبح هیچی نخوردی مریض میشی دورت بگردم با شنیدن صدای مامان چشمامو باز میکنم ساعت ۹ و نیم بود عامر:عه مامان انقدر لوسش نکن سن بابابزرگه منو…

حوالی چشمانت❤️👀 پارت11 3.7 (3)

۲ دیدگاه
در باز شد و مامان بیرون اومد. و +گفت اومدی پسرم دل نگرونت بودم مامان جان چرا یه خبر از خودتون به من نمی‌دین عامر کجاست. _سلام بزار برسم مادر…

حوالی چشمانت❤️👀 پارت8 3.7 (6)

۲ دیدگاه
_توقع نداشته باش مثل قبل باهات رفتار کنم بابا.راستی عموینا چرا نیومدن؟ بابا:اومم زن عموت یکم مریض بود بخاطر همون گفتن نمی‌تونیم بیایم. _آها باشه من برم ببینم سحر کجاست…

حوالی چشمانت❤️👀 پارت7 4.7 (6)

۹ دیدگاه
با سحر رفتیم بالا خیلی وقت بود اینجا نیومده بودم با دلتنگی همه جارو نگاه میکردم این خونه پر از خاطرات مامانه برا همون وقتی اینجا میام دلم بیشتر براش…

حوالی چشمانت❤️👀 پارت6 4.6 (7)

بدون دیدگاه
  سحر:سلام آقا حسین ما کارمون تموم شد منتظرتونیم ممنون خداخافظ. +الان میاد. _راستی سحر به مادر جونت گفتی میرم پیشش چیزی نگفت اشکال نداره که چند روزی مزاحمش بشم…

حوالی چشمانت❤️👀 پارت1 4.7 (7)

بدون دیدگاه
#Part_1 +چیکار میخوای کنی پناه؟ _فرار +چی!!دیوونه شدی کجا میخوای بری اصلا کجارو داری بری. _میگی چیکار کنم یه عمر با یکی همسن بابام زندگی کنم؟! +نه عزیزم من این…