رمان شیطان یاغی پارت 150
#پست۴۵٠ زن حرفی نزد و سمت در رفت و با باز شدن ان دوباره ضربان قلبم از ترس و استرس بالا رفت. این بار علاوه بر ان مردی که مرا دزدیده بود، مرد
#پست۴۵٠ زن حرفی نزد و سمت در رفت و با باز شدن ان دوباره ضربان قلبم از ترس و استرس بالا رفت. این بار علاوه بر ان مردی که مرا دزدیده بود، مرد
🖤#PART_770 به این همه ظرافت و لطافت دخترونت نمیاد یهو بگی کونی! یه بارم گفتی پفیوز پشمام ریخته بود! چندبار دیدم فحش دادی. دوست ندارم! قش قش خندید و گفت: – تو خودت خداوندگار
بــیــگــآنــه: 🦠 بــیــگــانــه ۴۵۵ 🦠 _معشوقه قبلیش رو براش خواستگاری میکنیم. جانم! گوش هایمان مخملی بود یا چشمانمان کور؟ مادرم و زن عمو متعجب….ثریا نزدیک بود توحیدا را بیندازد که با چشم غره ای به داد کودکم
برای بلند شدن احتیاجه حداقل یک دست آزاد داشته باشی پس اون یکی طفلی رو با عذرخواهی ول میکنم که خوشش نیومده و تیری که از درد میکشه رو توی چهره بروز نمیدم. دست جلو اومده هامرز و
p177 انقدر بی تفاوت این جمله را می گوید که انگار راجع به موضوع کاملا بی ارزشی صحبت میکند… بهادر نگاه سرخش را به او میدوزد… قدیر همه چیز را گفته بود ولی این یک قلم
دست خودش نبود که ناخودآگاه میان حرفش پرید و با بغض و خشم توپید. – الان چی؟ الان چی میبینید حاج یاسین؟ مگه جز یه دختر بدبخت بیکسوکار چیزی برای دیدن هست؟ شما لطف کردید تا آخر عمرم
#پارتنودوسه تنگ آبی که روی عسلی بود را، دستش گرفت و برای خودش آب ریخت. – لطفاً به منم آب میدین. فرید بدون حرف، جلو رفت. وقتی نگاهش به لباس نازکی که تن
قبل از اینکه توماج حواسش سر جاش بیاد مثل ماهی از دستش لیز خوردم و به طرف در دوییدم. صدای خنده ش اونقدرا بلند نبود اما من شنیدم. زیادی خونسرد و آروم بود،برعکس من که هنوز تنم از تصور
خلاصه: لیلی دختری خیال پرواز و نقاشی است که دوست دارد عشق را تجربه کند! او هنگامی که دنبال کار میگردد به کافه ای میرود به اسم (کافه کوچه) در آن کافه یک تابلو وجود دارد که مشتریان روی
ضربه ی ملایمی به در میزنن و یه قطره اشکم سُر میخوره.. دلم نمیخواد جواب بدم. _سامی؟؟… یه چیزی بگو دختر….. چیکارش کردی هامرز؟ _خفه شو سروش من اصلا دستم بهش نرسید. رفت تو و صدای ناله اش
خانوم معلم: #خانوم_معلم #پارت_۳۶۳ #فصل_۳ هیچ کس نمیدونست اون لحظه چه زجری میکشیدم که جلوی چشمای اون ۲ مرد قوی به نظر برسم. حتی نمیتونستن تصور کنن چه دردی تو روح و قلبم حس میکردم اما در
گُـــلـــِ گــازانـــ🍃ـــیـــا: #پارتنود بازویش را گرفت. – نمیشنوی میگم لباس منو اتو کن؟ – خب من مسئول اتوی لباس شما نیستم، اما فرهام چرا… یعنی من برای فرهام زن شما شدم. فرید دستش را سوی
خلاصه: لیلی دختری خیال پرواز و نقاشی است که دوست دارد عشق را تجربه کند! او هنگامی که دنبال کار میگردد به کافه ای میرود به اسم (کافه کوچه) در آن کافه یک تابلو وجود دارد که مشتریان روی آن یادگاری مینویسند و لیلی وقتی میخواهد یادداشت خودرا بچسباند …
خلاصه: محمدمیعاد مردی با ایمان و خدا دوست است که از همسر خود، طهورا جدا شده و از او یک دختر سه ساله دارد،به خواستگاری آناهیتا میرود و خواستگاری او از آنا زندگی دختر را دستخوش تغییرات میکند..
♥️ خلاصه : روایتی عاشقانه از زندگی سه زن، سه مریم مریم و فرهاد: “مریم دختر خوندهی برادر فرهاده، فرهاد سالها اون رو به همین چشم دیده، اما بعد از برگشتش به ایران، همه چیز عوض میشه… مریم و امید: “مریم دو سال پیش از پسرخالهاش امید جدا شده، دیدن دوبارهی امید اون رو یاد روزهایی میندازه که با چند دیدار کوتاه … مریم و سلمان: ” سلمان اربابزادهای که
♥️خلاصه : داستان زندگی امیر و رخساره که با وجود اختلاف و دشمنی قدیمی خانواده هایشان به قصد ازدواج و شروع زندگی مشترک باهم فرار می کنند، از طرفی الا خواهر امیر و کاوه برادر ناتنی رخساره برای پیدا کردن سرنخی از آنها به هر دری می زنند، ولی هیچ ردی از آنها پیدا نمی کنند، در این میان یادداشت ها و پیام های مشکوکی از طرف امیر برای الا
🌼خلاصه: داستان در دو زمان حال و گذشته اتفاق میفته زمان گذشته زندگی لیلی رقاص وخواننده معروف وزمان حال درمورد نوه او که لیلی نام داره ودرپی فیلم خصوصی مادربزرگش به یک حراج غیرقانونی میره تامانع ازفروش فیلم بشه واونجا با بابک هوشمنداشنا میشه کسی که پدرش به لیلی خواننده ربط پیدا میکنه… ……….
خلاصه: پدر امیر و پدر بی تا، دوستان قدیمی و صمیمی هستن.. امیر ازدواج ناموفقی رو پشت سر گذاشته و حاضر به ازدواج دوباره نیست، اما پدرش شرط واگذاری مدیریت شرکتش رو به امیر، ازدواج با بی تا گذاشته.. بی تا ناگزیر به ازدواجه چون پدرش بیماره و درآمدشون ناچیز.. در دوران عقد امیر و بی تا، پدر بی تا میمیره و بی تا ازدواج رو بهم میزنه.. حالا