گُـــلـــِ گــازانـــ🍃ـــیـــا:
#پارتنود
بازویش را گرفت.
– نمیشنوی میگم لباس منو اتو کن؟
– خب من مسئول اتوی لباس شما نیستم، اما فرهام چرا… یعنی من برای فرهام زن شما شدم.
فرید دستش را سوی میز اتو کشید.
– میخوای فرهام و حاضر کنی و بری پایین آره؟
– خب آره.
پوزخند زد و به اتو اشاره کرد.
– دستت و میبوسه. اتو کن. بعدش تا من لباس میپوشم، میری فرهام و حاضر میکنی و باهم میریم پایین. اوکی؟
دستش را کشید.
– اگه سوزوندم، غر غر نکنید.
فرید با لبخند سری تکان داد.
– تو جرات داری بسوزون!
غزل چشم تنگ کرد.
– جرات ندارم پس؟
فرید شانه بالا انداخت.
– بدجوری اذیتت میکنم.
غزل شانه بالا انداخت و اتو را روشن کرد.
– خوبه… امتحان کنیم فرید خان؟
برق چشمهایش، هیجان خاصی در قلب فرید زنده کرد.
سری تکان داد.
– امتحان کنیم.
پیراهن را صاف روی میز گذاشت.
همانگونه که به فرید لبخند میزد، اتو را روی پیراهن گذاشت.
دست به سینه مقابلش رفت.
– باهم نگاه کنیم چطوری پیراهن قشنگتون به فنا میره؟ هوم فرید خان؟
فرید با اخم دخترک را کنار زد و اتو را برداشت.
– من یه پدری از تو در بیارم دخترهی پررو! گمشو فرهام و حاضر کن.
با حفظ لبخندش، دامن ماکسیش را گرفت. با قدمهایی آرام و خرامان خرامان، اتاق را ترک کرد.
فرید با تعجب به پیراهنش نگاه کرد.
ناخودآگاه خندید.
– دیوونه است!
سری برای خودش تکان داد و راهی حمام شد.
این رفتارهای غزل که به یکباره تغییر کرده بود، فرید را متعجب میکرد و همین تعجب، موجب میشد بیشتر نظرش سوی دخترک جلب شود.
°•
°•°•°•°•°•°•°•
نازنین چشمکی به غزل زد.
– پسرشون خوشگله؟
غزل خندید و شانه بالا انداخت.
– من که نگاه نکردم دیوونه، ولی خب آقای محترمی بود. یعنی یه کوچولو هم دیدمش، اما دقت نکردم. توی همون نگاه اول،خوب بود.
نازنین قری به گردنش داد.
– مهمون بیاد، خوشگلشم بیاد… چی از این بهتر؟
غزل لبخند زد اما با صدایی که از پشت سرش بلند شد، لبخند هردو محو شد.
– که پسره مهمون خوشگله اره؟
غزل به سوی فرید برگشت.
– کدوم پسر؟!
#پارتنودویک
فرید قهقهه زد.
– پس میخوای بگی من اشتباه شنیدم؟
نازنین هم ناخودآگاه خندهاش گرفت.
– خب فرید! داشت واسه من پسره رو لقمه میگرفت.
فرید با خشم دست غزل را گرفت.
با نگاهی شماتت بار به نازنین نگاه کرد.
– مواظب حرفات باش بچه! اینم مثل خودت بی حیا نکن!
غزل بینی برچید.
– اسمم غزله… این نیستم.
فرید با جدیت و اخم به نازنین توپید.
– ببین اینم عین خودت پررو نمیکنی!.
دست غزل را گرفت.
– فرهام و حاضر کردی؟
لبش را برچید.
– فرهام و بردم پایین.. آقا دیار بغلش گرفته، بازی میکنه.
چشمهای فرید به یکباره شماتت گر شد.
– بچه پایین بغل یه مرد غریبه است و تو اینجا داری درمورد زیبایی های همون مرد میگی!
نازنین با خنده لبش را گزید.
– خب بریم دیگه زشته.
غزل دستش را از دست فرید کشید و جلو جلو رفت.
– اره بهناز خانم هم دست تنها موند.
پسرک چند بار پشت سرهم نفس تازه کرد و سپس، زمزمه کرد.
– غزل…
غزل سوالی نگاهش کرد و نازنین با شیطنت و قدمهای سریع، سالن را ترک کرد.
غزل با لبخند نگاهش کرد.
– بله؟
چشمهایش را تنگ کرد.
– هرچی باشی و هر قراری بین ما باشه، نمیتونی با آبروی من بازی کنی و توی جمع چشمت به پسر مردم باشه! تا وقتی زن منی، مواظب رفتارت باش.
چشمهای غزل با خشم و بغض به اخم آذین شد.
– من چکار کردم که به خودتون اجازه همچین حرفی و میدین؟ من بخاطر شما که اصلا، اما بخاطر خودم حتما مواظب جایگاه و رفتارم هستم.
به دنبال حرفش، شتابزده دستش را کشیده و به سوی پایین بدم برداشت.
فرید با لبخند سری تکان داد و پس از سر و سامان دادن به موهایش، راهی طبقه پایین شد.
°•
°•°•°•°•°•°•°•°•
برخلاف تصورش، مهمان ها آدمهای خونگرم و خوش مشربی بودند و سریع با دیار گرم گرفت.
آخرای شب بود که غزل، فرهام را بغل گرفت و به اتاق فرهام رفت.
فرهام را روی پایش گذاشت و به آرامی شروع کرد تکان دادن پاهایش.
در همان حال، به آرامی شروع کرد دستهای سفید و نرم فرهام را نوازش کردن.
فرهام نق زد و غزل با خستگی در آغوشش گرفت.
– جونم کوچولوی من؟
#پارتنودودو
فرهام سرش را روی سینهی غزل فشار داد و چشمهای درشتش را با بغض بست.
غزل بوسه روی موهای روشنش زد.
در اتاق که گشوده شد، غزل دستش را روی دهانش گذاشت.
فرید سری تکان داد و در حالی که نگاهش به فرهام بود، لبخند عمیقی بر لبش نشست.
– خوابید؟
غزل با سر جواب داد و بعد به آرامی فرهام را در جایش گذاشت.
– واسه چی حلقه دستت نیست؟
سوالی که پرسید، موجب شد که با تعجب به سوی فرید برگردد.
– بله!؟
فرید دستش را گرفت و به سوی خودش کشید.
– بیا اینور بچه بیدار نشه…
غزل سوالی و با دقت نگاهش کرد.
– بفرمایید..
فرید با اخم به دستش اشاره کرد.
– حلقه چرا دستت نیست؟
غزل لبخند زد.
– آهان… توی حموم درش آوردم، یادم رفت دستم کنم.
با چشمهایی اخمو سر تکان داد.
– دستت کن. امشب فرهام و بیار و پیش من بخوابید، مهمون ها میمونن. دیار اینجا میخوابه.
خواست از اتاق خارج شود، دوباره برگشت.
بدون توجه به نگاه منتظر غزل، دستش جلو رفت و یقهی ماکسی غزل را بالا کشید.
– خم میشی تا نافت معلومه!
غزل نتوانست جلودار لبخندش شود و با چشمهای نورانی و لبخندی شیطنت آمیز، سر تکان داد.
– ممنون.
فرید بازهم نگاهش نکرده و اتاق را ترک کرد.
دستش را در اهوا تکان داد و به باسنش قر ریزی داد.
– ایوالله داری نازنین!
با خوشحالی به فرهام نزدیک شد و با ملایمت، پسرک را در آغوش گرفت.
بینی چین داد و بویش را عمیق به ریه فرستاد.
حق با نازنین بود، حسی که به فرهام پیدا کرده بود، چیزی فراتر از حس یک پرستار و یا حتی مادرخوانده بود!
امشب دیگه پارت نیست