رمان گل گازانیا پارت ۲۶

4.3
(137)

 

گُـــلـــِ گــازانـــ🍃ـــیـــا:

#پارت‌نود

 

 

بازویش را گرفت.

– نمی‌شنوی میگم لباس منو اتو کن؟

 

– خب من مسئول اتوی لباس شما نیستم، اما فرهام چرا… یعنی من برای فرهام زن شما شدم.

 

فرید دستش را سوی میز اتو کشید.

– میخوای فرهام و حاضر کنی و بری پایین آره؟

 

– خب آره.

 

پوزخند زد و به اتو اشاره کرد.

 

– دستت و می‌بوسه. اتو کن. بعدش تا من لباس می‌پوشم، میری فرهام و حاضر می‌کنی و باهم میریم پایین. اوکی؟

 

دستش را کشید.

– اگه سوزوندم، غر غر نکنید.

 

 

فرید با لبخند سری تکان داد.

– تو جرات داری بسوزون!

 

غزل چشم تنگ کرد.

– جرات ندارم پس؟

 

فرید شانه بالا انداخت.

– بدجوری اذیتت می‌کنم.

 

 

غزل شانه بالا انداخت و اتو را روشن کرد.

– خوبه… امتحان کنیم فرید خان؟

 

 

برق چشمهایش، هیجان خاصی در قلب فرید زنده کرد.

سری تکان داد.

– امتحان کنیم.

 

پیراهن را صاف روی میز گذاشت.

همانگونه که به فرید لبخند میزد، اتو را روی پیراهن گذاشت.

 

دست به سینه مقابلش رفت.

– باهم نگاه کنیم چطوری پیراهن قشنگتون به فنا میره؟ هوم فرید خان؟

 

 

فرید با اخم دخترک را کنار زد و اتو را برداشت.

– من یه پدری از تو در بیارم دختره‌ی پررو! گمشو فرهام و حاضر کن.

 

 

با حفظ لبخندش، دامن ماکسیش را گرفت. با قدم‌هایی آرام و خرامان خرامان، اتاق را ترک کرد.

 

 

فرید با تعجب به پیراهنش نگاه کرد.

ناخودآگاه خندید.

– دیوونه است!

 

 

سری برای خودش تکان داد و راهی حمام شد.

 

 

این رفتارهای غزل که به یکباره تغییر کرده بود، فرید را متعجب میکرد و همین تعجب، موجب می‌شد بیشتر نظرش سوی دخترک جلب شود.

 

 

 

°•

°•°•°•°•°•°•°•

 

 

نازنین چشمکی به غزل زد.

– پسرشون خوشگله؟

 

غزل خندید و شانه بالا انداخت.

– من که نگاه نکردم دیوونه، ولی خب آقای محترمی بود. یعنی یه کوچولو هم دیدمش، اما دقت نکردم. توی همون نگاه اول،خوب بود.

 

نازنین قری به گردنش داد.

– مهمون بیاد،‌ خوشگلشم بیاد… چی از این بهتر؟

 

غزل لبخند زد اما با صدایی که از پشت سرش بلند شد، لبخند هردو محو شد.

– که پسره مهمون خوشگله اره؟

 

غزل به سوی فرید برگشت.

– کدوم پسر؟!

 

#پارت‌نودویک

 

 

فرید قهقهه زد.

– پس میخوای بگی من اشتباه شنیدم؟

 

 

نازنین هم ناخودآگاه خنده‌اش گرفت.

– خب فرید! داشت واسه من پسره رو لقمه می‌گرفت.

 

 

فرید با خشم دست غزل را گرفت.

با نگاهی شماتت بار به نازنین نگاه کرد.

– مواظب حرفات باش بچه! اینم مثل خودت بی حیا نکن!

 

غزل بینی برچید.

– اسمم غزله… این نیستم.

 

فرید با جدیت و اخم به نازنین توپید.

– ببین اینم عین خودت پررو نمیکنی!.

 

 

دست غزل را گرفت.

– فرهام و حاضر کردی؟

 

لبش را برچید.

– فرهام و بردم پایین.. آقا دیار بغلش گرفته، بازی می‌کنه.

 

چشمهای فرید به یکباره شماتت گر شد‌.

– بچه پایین بغل یه مرد غریبه است و تو اینجا داری درمورد زیبایی های همون مرد میگی!

 

 

نازنین با خنده لبش را گزید.

– خب بریم دیگه زشته.

 

غزل دستش را از دست فرید کشید و جلو جلو رفت.

– اره بهناز خانم هم دست تنها موند.

 

پسرک چند بار پشت سرهم نفس تازه کرد و سپس، زمزمه کرد.

– غزل…

 

غزل سوالی نگاهش کرد و نازنین با شیطنت و قدم‌های سریع، سالن را ترک کرد.

 

غزل با لبخند نگاهش کرد.

– بله؟

 

چشمهایش را تنگ کرد.

– هرچی باشی و هر قراری بین ما باشه، نمیتونی با آبروی من بازی کنی و توی جمع چشمت به پسر مردم باشه! تا وقتی زن منی، مواظب رفتارت باش.

 

 

چشمهای غزل با خشم و بغض به اخم آذین شد.

– من چکار کردم که به خودتون اجازه همچین حرفی و میدین؟ من بخاطر شما که اصلا، اما بخاطر خودم حتما مواظب جایگاه و رفتارم هستم.

 

به دنبال حرفش، شتابزده دستش را کشیده و به سوی پایین بدم برداشت.

 

فرید با لبخند سری تکان داد و پس از سر و سامان دادن به موهایش، راهی طبقه پایین شد.

 

 

°•

°•°•°•°•°•°•°•°•

 

برخلاف تصورش، مهمان ها آدمهای خونگرم و خوش مشربی بودند و سریع با دیار گرم گرفت.

 

 

آخرای شب بود که غزل، فرهام را بغل گرفت و به اتاق فرهام رفت.

فرهام را روی پایش گذاشت و به آرامی شروع کرد تکان دادن پاهایش.

در همان حال، به آرامی شروع کرد دستهای سفید و نرم فرهام را نوازش کردن.

 

فرهام نق زد و غزل با خستگی در آغوشش گرفت.

– جونم کوچولوی من؟

 

#پارت‌نودودو

 

 

فرهام سرش را روی سینه‌ی غزل فشار داد و چشمهای درشتش را با بغض بست.

 

غزل بوسه روی موهای روشنش زد.

در اتاق که گشوده شد، غزل دستش را روی دهانش گذاشت.

 

فرید سری تکان داد و در حالی که نگاهش به فرهام بود، لبخند عمیقی بر لبش نشست.

 

– خوابید؟

 

غزل با سر جواب داد و بعد به آرامی فرهام را در جایش گذاشت.

– واسه چی حلقه دستت نیست؟

 

سوالی که پرسید، موجب شد که با تعجب به سوی فرید برگردد.

– بله!؟

 

فرید دستش را گرفت و به سوی خودش کشید.

– بیا اینور بچه بیدار نشه…

 

غزل سوالی و با دقت نگاهش کرد.

 

 

– بفرمایید..

 

فرید با اخم به دستش اشاره کرد.

– حلقه چرا دستت نیست؟

 

غزل لبخند زد.

– آهان… توی حموم درش آوردم، یادم رفت دستم کنم.

 

با چشمهایی اخمو سر تکان داد.

– دستت کن. امشب فرهام و بیار و پیش من بخوابید، مهمون ها میمونن. دیار اینجا می‌خوابه.

 

خواست از اتاق خارج شود، دوباره برگشت.

بدون توجه به نگاه منتظر غزل، دستش جلو رفت و یقه‌ی ماکسی غزل را بالا کشید.

– خم میشی تا نافت معلومه!

 

 

غزل نتوانست جلودار لبخندش شود و با چشم‌های نورانی و لبخندی شیطنت‌ آمیز، سر تکان داد.

– ممنون.

 

فرید بازهم نگاهش نکرده و اتاق را ترک کرد.

 

دستش را در اهوا تکان داد و به باسنش قر ریزی داد.

– ایوالله داری نازنین!

 

 

با خوشحالی به فرهام نزدیک شد و با ملایمت، پسرک را در آغوش گرفت.

بینی چین داد و بویش را عمیق به ریه فرستاد.

حق با نازنین بود، حسی که به فرهام پیدا کرده بود، چیزی فراتر از حس یک پرستار و یا حتی مادرخوانده بود!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 137

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
12 روز قبل

امشب دیگه پارت نیست

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x