گُـــلـــِ گــازانـــ🍃ـــیـــا:
#پارتهفتادوهشت
با لبخند فاصله گرفت.
– دستمو میگیری، باهم میریم بیرون… حوصله ندارم دوباره با عموت دعوا کنم. اوکی؟
سری تکان داد.
– باشه.
فرید با رضایت و تحسین نگاهش کرد و چمدان کوچکش را برداشت.
دستش را سوی غزل گرفت و با چشم و ابرو به دستش اشاره کرد.
دستهای لرزان و کوچکش جلو رفت و دست فرید را با تردید و استرس گرفت.
درحالی که نگاه فرید به رو به رو بود، انگشت هایش را میان انگشت های دخترک چفت کرد.
برای یک آن دستش یخ زد، اما گرمای دستهای فرید سریع به جانش رسوخ کرد.
لبش را گزید و دست آزادش را مشت کرد.
چقدر سخت که برای غزل یک دست گرفتن اینگونه عجیب بود و فرید از طرف دیگر، عین خیالش نبود!
تا خارج شدن از اتاق، چند بار آب دهانش را قورت داد و نفس هایش را منظم کرد.
همینکه پا بیرون گذاشتند، غفور جلو رفت.
– میخوای با این خیانت کار بری دخترم؟
نیم نگاهی به فرید انداخت. پسرک همانگونه که چشمهای به خون نشسته و خشمگینش به غفور بود، دست غزل را فشار داد.
زبانش را بر لبِ خشکش کشید.
– عمو لطفاً… فرید همچین کاری نکرده.
غفور پوزخند زد و با نگاهی عصبی به غزل نگاه کرد.
– دختر این پسر اصلا دستش به دست تو خورده؟! اصلا زنش شدی؟
پروین بازوی شوهرش را گرفت.
– زشته غفور!
فرید چمدان را انداخت و دست غزل را رها کرد.
با چشمهایی طوفان زده، جلو رفت.
با سینهای سپر و رگهایی از خشم بیرون زده، خفه و عصبی لب زد.
– زن منه غزل! نکنه از رابطه با زنمم باید فیلم نشونتون بدم که باورتون بشه!؟ اصلا به شما چه ربطی داره، یه عمو باشی نباشی! میخوای چیو ثابت کنی غفور؟
مرد ضربهی محکمی به سینهی فرید زد.
– برو عقب بچه! من یه عمو باشم یا نباشم؟! وقتی طلاق دختره رو گرفتم، نشونت میدم من کی ام!
– که چی بشه؟
شانه بالا انداخت و لبخند زد.
– که ثابت کنم دختر مارو خواستی تا بچهت و بزرگ کنه؛ که دختر مارو نبری کنج خونه و خودت پیِ دختر بازی و عیش و نوش باشی آقای مولایی!
فرید قهقهه زد و دوباره سر جایش برگشت.
دست غزل را چنگ زد.
#پارتهفتادونه
غزل به آرامی لب زد.
– آروم باشید… این حرفها چیه عمو! فرید خان از شما بعیده!
فرید جلوی چشم غفور، خم شد و با نگاهی پیروزمند، غزل را در آغوش گرفت.
جیغ و داد دخترک به هوا رفت و با خجالت لب زد.
– من خودم میام!
فرید دستی که روی رانش بود را محکم به گوشت پایش فشرد.
– ساکت دختر…
غزل بغض کرده سکوت کرد و فرید به سوی غفور خم شد.
– سر دو ماه نرسیده، دختره رو با شکم بالا اومده پس نفرستم، فرید مولایی نیستم! شماهم فکر طلاق و از سرت بیرون کن تا نزدم پَر و بالت و پَر پَر کنم عمو جون!
دیگر صبر نکرده و با قدمهای محکم و شتاب زده خانه را ترک کرد.
غزل آرام و بی صدا در آغوشش اشک میریخت.
به ماشین که رسیدند، فرید فحش رکیکی به غفور داده و غزل را روی صندلی شاگرد و پرت کرد.
غزل ناباور با خودش نجوا کرد.
– چرا یهویی دیوونه شد؟
پشت فرمان نشست و قبل از اینکه پروین به آنها برسد، ماشین را با سرعت به راه انداخت.
اخم های سنگین و چشمهای به خون نشستهاش، مانع شد تا غزل حرفی بزند.
حدودا ده دقیقه سکوت کردند و بعد از آن، غزل اشک هایش را پاک کرده و به حرف آمد.
– چرا اینطوری آبروی منو بردین؟
فرید برگشت و طوری نگاهش کرد که برای یک لحظه ترس به قلبش افتاد!
بدون اینکه جوابی بدهد، نگاهش را دوباره به جاده دوخت.
غزل دوباره زبان به دهان نگرفته و لب زد.
– من حتی لباس هامو برنداشتم.
فرید با حرص پاسخ داد.
– به درک!
دوباره بغض کرد، اما سریع بغضش را قورت داد.
– من نمیخواستم عموم ناراحت بشه.
ماشین را به یکباره گوشهی جاده کشاند و روی ترمز زد.
طوری که غزل به سختی خودش را نگه داشت تا با سر داخل داشبورد نرود!
– هوی چته؟
فرید عصبی خندید.
– که هوی! آره؟
لبش را به دندان کشید.
– چیزه… خب ترسیدم. چه وضع ترمز گرفتنه!
فرید به سویش برگشت و مچ دستش را محکم گرفت.
– اگه الان نزنم تو دهنت که فردا روز فحشمم میدی بچه پررو!
– نمیتونی بزنی…
نگاه فرید به لبهای غزل دوخته شد و معنا دار لبخند زد.
#پارتهشتاد
غزل ناخودآگاه لبهایش را بهم چفت کرد.
فرید لبخندش عریض تر شد و به آرامی جلو رفت.
طوری آرام و جان فرسا، که نفسهای دخترک از شدت استرسی آغشته به ترس، به تک و تا افتاده بودند.
مچ دستش را فشار داد و زمانی که سرشان به فاصلهی کمی رسید، فرید نفس داغش را در صورتش فوت کرد.
– آمادهی حامله شدن هستی زنِ عزیزم؟
لبش را غنچه کرد و فرید کج لبخند زد.
– نیستی یعنی؟
دستش را بالا برد و روی چانهی غزل نشست.
به آرامی فشار داد.
– حرف نمیزنی؟ همین چند دقیقه پیش که داشتی منو قورت میدادی توله سگ!
– بیادب!
فرید قهقهه زد.
غزل که معلوم بود ناخودآگاه به حرف آمده، مظلوم به فرید خیره ماند.
انگشت شستش را روی لب های غزل فشار داد.
– یبار دیگه پررو و حاضر جوابی ببینم ازت، این لبا بدجوری اذیت میشن.
چشمهایش یک درخشش خاص دربرگرفته بود، درخششی که نگاه غزل را مسخِ تیلههای مشکی رنگش کرده بود.
زبانی بر لبش کشید و زمزمه کرد.
– میشه برید کنار؟
فرید سری با تحسین تکان داد.
– اینطوری با ادب بمون…فردا پس فردا که بچه به دنیا اومد، نمیخوام یه مادر بیادب داشته باشه.
اخم کرده و دوباره با تخسی جوابگو شد.
– من بچه دار نمیشم. بخاطر لجبازی با عموم، که نمیشه منو بدبخت کنید!
– باردار شدن از شوهرت، کجاش میشه بدبختی اونوقت؟
دست روی دست فرید گذاشت و سعی کرد از چانهاش فاصله دهد.
– من این ازدواج و نمیخوام. بچه دار بشم که باید بمونم تا همیشه!
فرید پوزخند زد.
– نکنه فکر کردی میتونی طلاق بگیری؟
– نمیتونم؟ شما گفتی میتونم. حالا چی شده!
دست غزل را با خشونت پایین کشاند و هردو دستش را، با یک دستش اسیر کرد.
– این جریان طلاق هم عمو جونت کرده تو مخت؟
اشک در چشمهایش حلقه زد.
– شما هم که منو نمیخوایید، چرا همچین میکنید؟
– ولی زنمی…
– با دوتا آیهی عربی و عقد و کوفت، کسی زن کسی نمیشه!
سرش را جلوتر برد، تا جایی که لبش در یک سانتی لب غزل قرار گرفت.
– با چیزای دیگه زنم میشی؟ میخوای هرچی لازمه بهجا بیارم!؟
#پارتهشتادویک
دستهایش یخ زد و فرید سرش جلوتر رفت.
به آرامی لبهای گرمش را روی لب غزل کشید.
– لباتو باز کن.
چشمهایش ترسید و تنها آب دهان قورت داد.
فرید خواست لبش را ببوسد اما عقب رفت.
پوزخند زد و فاصله را جبران کرد.
دخترک بدون اینکه دهان باز کند، هین کشید.
فرید دستهایش را فشار محکمی داد.
– میدونی فقط منو بیشتر تحریک میکنی با این کارا؟
خودش را به سینهی غزل فشرد و سرش را بیخ گوشش برد.
لبش را به لالهی گوش دخترک چسباند و زمزمه کرد.
– کاری نکن لبم جاهای بدتری و نشونه بگیره؟
همزمان بازوریش را به سینهی غزل فشار داد.
به ناچار لبش را گشود.
– فرید خان!
سرش را بلند کرده و زمزمه کرد.
– بگو…
غزل آب دهانش را قورت داد.
دوباره زمزمه کرد.
– میشه لطفاً…
با بوسهی ناگهانی فرید، حرفش در دهان پسرک خفه شد.
خیلی ناگهانی تصمیم گرفته و دندان هایش را محکم روی لب فرید فشار داد.
برخلاف انتظاری که داشت، زیر دستش داغی بدن فرید را حس کرد.
چشمهای متعجبش به نگاه پسرک دوخته شد.
سریعا قرمز شد و نفسهایش کشدار شد.
برای یک لحظه حس کرد با یک غول بیابانی طرف است!
اشک در دیده گانش حلقه زد و فرید بعد از مکثی، فاصله گرفت.
چند بار عمیق نفس کشید و سپس به غزل نگاه کرد که با تعجب نگاهش میکرد..
شیشهی ماشین را پایین داد و دست به موهایش کشید.
دوباره به غزل نگاهی انداخت.
– نمیدونستم! معذرت میخوام ترسیدی از عکس العمل بدنم، اما منم نمیدونستم.
سوالی و گیج نگاهش کرد که فرید زبانی بر لبش کشید و مردد لب زد.
– یعنی… نمیدونستم با گاز گرفتن لبم بدنم عکس العمل نشون میده و بدتر چیز میشه!
چشم بست و سری چپ و راست کرد.
وقتی متوجه شد حالش خوب نمیشود و مدام دنبال تکرار آن لحظه است، سریعاً از ماشین پیاده شد.
غزل که تازه متوجه شده بود جریان از چه قرار است، ضربهای روی لب خودش زد.
– دندونات خورد بشه دختر! چه غلطی بود کردی تو!
سپس لبش را با بغض جمع کرد.
– کاش باد بخوره بهش خوب بشه زودی…
#پارتهشتادودو
حدودا بیست دقیقه بعد، فرید به ماشین برگشت.
بدون اینکه غزل را نگاه کند، شیشه ماشین را بالا داد و حرکت کرد.
دخترک که شرمزده و پشیمان بود، چشمهایش را بست و خودش را به خواب زد.
°•
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
به تهران که رسیدند، فرید به حمام رفت.
تعجب آور بود که فرید مولایی شرمگین شده بود!
شاید هم چون با جنبهی شوخی جلو رفته بود، شوکه شده بود که اینگونه دخترک حالش را دگرگون کرده بود.
غزل به اتاق فرهام رفت و برای فرار از فرید، آنجا خوابید.
هردو بهم ریخته و مشوش بودند، هردو نیاز داشتند تا اتفاقات را هضم کنند.
°•
°•°•°•°•°•°•
تمام روز را خبری از فرید نبود، حتی زمانی که برای ناهار بهناز خانم تماس گرفت، فرید گفته بود مغازه کار دارد و نمی آید.
غزل از این بابت خوشحال و مسرور بود و تمام روز را با فرهام بازی کرده بود.
کل روز را دعا کرد که فرید شب به خانه برنگردد، اما عصر بود که صدای ماشین فرید را شنید.
نگاهی به بهناز خانم انداخت و سبزی که دستش بود را روی سفره گذاشت.
– من برم یه سر به فرهام بزنم.
– وایسا دخترم. فرهام تازه خوابید! میخوای از فرید فرار کنی گلم؟
غزل با نگرانی لب جنباند.
– لطفاً برم بالا! نمیخوام با آقا فرید رو به بشم. شب میدم قول میدم. سبزی هارو هم شب پاک میکنیم.
زن با لبخندی مهربان، سر تکان داد.
– برو دخترم.
با خوشحالی تشکر کرد و با عجله و قدمهای سریع، به طبقه بالا رفت.
به آرامی در اتاق فرهام را گشود و داخل شد.
– آخیش…
لبخندی بزرگ بر لب نشاند و به تختش نزدیک شد.
نگاهی به دستهای خودش انداخت و بینی چین داد.
– حتی دستامم نشستم! برم توی حموم اتاق تو بشورم فرهام.
با فرهامی که خواب بود صحبت میکرد؛ حتی خودش هم خنده اش گرفته بود!
دستهایش را شست و وقتی از حمام بیرون رفت، فرید را دید که بالای سر پسرش ایستاده.
ناخودآگاه هین کشید که فرید به سویش برگشت.
سر تا پایش را نگاهی انداخت.
– علیک سلام غزل خانم!
لبخندی دندان نما زد.
– سلام.
فرید سری چپ و راست کرد.
– فرهام تازه خوابیده؟
– نمیدونم.
پسرک با تعجب به صورت سفید شده و پر استرسش، نگاهی کرد.
– یعنی چی! مگه فرهام و تو نمیخوابونی!؟
#پارتهشتادوسه
با استرس سر تکان داد.
– چرا… اما… میشه من برم؟
فرید که درک میکرد برای دخترک، هضم آن اتفاق سخت است، لبخند زده و سری تکان داد.
– من میرم، باید برم حموم، تو بمون.
با قدردانی نگاهش کرد و پس از اینکه فرید اتاق را ترک کرد، نفسی آسوده کشید.
به روی فرهام که خواب بود، لبخند زد.
– امیدوارم هیچ وقت نسبت به بابات کسی پیدا نکنم.
– اون نسبت به تو چی؟
ترسیده به سوی نازنین برگشت.
دخترک لبخند شیرینی بر لبانش نشاند.
– یعنی واقعا میخوای این زندگی و ادامه بدی غزل؟ اینطوری بدون عشق و علاقه و حتی یه ارتباط درست و حسابی با شوهرت!؟ تا کِی میتونی ادامه بدی مگه؟
جلوتر رفت و با اخم ادامه داد.
– تا کِی میتونی شاهدِ خوشگذرانی های فرید باشی و تک و تنها مثل یه غریبه، پیشش بمونی؟!
شانه بالا انداخت.
– مگه چارهای جز این دارم؟ من فقط به این امید هستم که بتونم درس بخونم و بعدش…
میان حرفش پرید.
– بعدش چی؟
روی صندلی نشست و پا روی پا انداخت.
تمسخرآمیز، پرسید.
– بعدش طلاق میگیری و یه زندگی رویایی واسه خودت درست میکنی؟ یعنی چنین قصدی داری؟
– نمیتونم یعنی؟!
با لبخندی معنا دار و مهربان سر تکان داد.
– چیزی نیست که بگیم نمیشه، طبیعیه که میتونی روی پای خودت وایسی و استقلال هایی پیدا کنی…ذاتا دختر زرنگ و باهوشی هم هستی. اما بهتره واقع بین باشیم.
اشاره کرد که غزل کنارش بنشیند، غزل لبخند زده و با تردید نشست.
کمی به سویش متمایل شد.
– نمیتونی هیچ وقت این زندگی و فراموش کنی… میتونی؟ شاید الان بتونی البته، که اونم سخته! اما چند سال دیگه چی؟ میتونی فرهام و ول کنی؟ میتونی مثل روز اول، فرید برات یه آدم منحوس و رو مخ باشه؟
دست غزل را گرفت.
– غزل جان، من خیلی دوست دارم. درسته تازه آشنا شدیم، اما باور کن خیلی برام ارزشمند و عزیز هستی و از اولین لحظه به دلم نشستی… من میخوام تورو خوشحال ببینم و اون زندگی که حقته رو رقم بزنی…
درسته نصفش تکرار بود ولی بازم دستت طلا ممنون
مگر اینکه نازنین بداد رابطه اینا برسه خسته نباشی قاصدک جان