گُـــلـــِ گــازانـــ🍃ـــیـــا:
#پارتنودوشش
فرناز همانگونه که مانتویش را تن میکرد، سر تکان داد.
– آره فداتشم.
فرید پس از تسویه حساب با رستوران، پیش فرناز برگشت و بدون حرف، به راه افتادند.
دلش برای آرامش تارا تنگ شده بود، هرچند، این روزها حتی رفتار تارا هم بیشتر برایش جنگ اعصاب بود!
پس از اینکه فرناز را رساند، به سوی خانهی احسان که تقریباً نزدیک بود، راه افتاد.
همان لحظه بود که موبایلش به صدا در آمد و با دیدن نام مادرش، سریع جواب داد.
– جانم؟
صدای بهناز با عصبانیت در ماشین طنین انداخت.
– تو کجایی پسرم؟ ساعت و نمیبینی یا خیلی به نازنین اعتماد داری!؟
با بی حواسی، چشمهای خواب آلود از فشار کاری و خستگیش را مالید.
– چکار به نازنین دارم من؟! قرار کاری داشتم موبایلم روی سکوت بود.
بهناز با تعجب لب زد.
– تو اصلا نرفتی خونه فرید؟ پیام های منو اصلا ندیدی مادر!؟
صدایش که نگران شد، فرید سریع روی ترمز زد و موبایلش را برداشت.
پیام مادرش را که دید، با خشم روی فرمان کوبید.
– قطع من بهی!
مجبور شد سریع مسیرش را عوض کند و به خانه برگردد.
خسته بود و بیشتر از هرچیزی، برای سر و کله زدن با نازنین اذیت میشد!
°•
°•°•°•°•°•°•°•
به در خانه که رسید و ماشین ها را دید، با خودش زمزمه کرد.
– بهتره برای زنده موندنشونم دعا کنیم مهمونی مختلط نباشه!
از ماشین پیاده شد و در حیاط را با کلید باز کرد.
بدون توجه به گرفتگی عضلات پاهایش بخاطر ورزش، با دو خودش را به در
خانه رساند.
سریع در را گشود.
با دیدن نازنین وسط جمع، اخم کرده و با صدای بلند، گفت:
– مهمونی تمومه دوستان…
دست برد و موزیک را خاموش کرد.
نگاه همه سویش برگشت و نازنین با چشمهایی پیروزمندانه، لبخند زد.
– تازه اولِ شبه داداش!
فرید به دخترها اشاره کرد که بیرون بروند.
– خوش اومدین دوستان، بسلامت…
همه با نگاهی متعجب و حرفهای زیر لبی، آماده شدند و در عرض چند دقیقه، خانه از مهمان خالی شد.
#پارتنودوهفت
نازنین لیوانی که دستش بود را روی میز گذاشت.
– مهمونی دوستانه بود، مختلط هم نبود! میشه بدونم این اخم و عصبانیت واسه چیه داداش؟
فرید پوزخند زد و نزدیکش رفت.
بطری مشروب را برداشت و با خشم وسط پذیرایی کوبید.
– واسه این هرزه بازیا!
سپس سویش برگشت و انگشت اشارهاش را با تهدید تکان داد.
– آخرین بارت باشه بخاطر لج کردن با من همچین غلطی میکنی… من اینا که دورت جمع میکنی و نمیشناسم که میگی دوستانه و سالم بود مهمونی؟ میخوای برم صداشون بزنم و از هر کدوم دو سه گرم مواد بگیرم که ثابت بشه بهت اینا کین و با چه چیزایی سر و کار دارن؟
نازنین بدون توجه، با قدمهای محکم راهی اتاقش شد.
فرید چشم بست و دستش را به موهایش چنگ کرد.
اما ناگهان به فکر غزل افتاد و قدمهای سریعش را سوی اتاق خودشان برداشت.
– دختره رو یادم نبود خدا لعنت کنه!
دستگیره در را پایین کشید و وقتی در باز نشد، چشم بست و نفسش را بیرون داد.
– غزل منم… باز کن ببینم.
جوابی نشنید و همانگونه منتظر ماند.
حدودا نیم دقیقه بعد، صدای چرخیدن کلید به گوشش رسید.
در را، کامل باز نکرد و فرید خودش دست به کار شد.
همینکه به اتاق قدم گذاشت، برق را زد.
– خوبی!
غزل با تردید، به سویش برگشت.
چشمهایش قرمز شده بود و صورتش از فرط گریه، ورم کرده بود.
فرید لب گزید.
– چیزی شده غزل؟ نترسون منو!
شانه بالا انداخت و صدای بغض آلود و گرفتهاش در اتاق پیچید.
– چیزی نشده… خودم خوب نیستم.
فرید که باور نکرد، نزدیکش شد.
دستش را گرفت.
– غزل… چشات انگار خون گریه کردی دختر! میشه بگی چی شده؟
دوباره اشک در نگاهش لانه کرد.
لبش را گزید و دستش را از دست فرید بیرون کشید.
سوی تخت خواب رفت و دراز کشید.
– من خوبم. ذاتا خوبم نباشم، چه توفیری داره؟ مگه چیزی عوض میشه؟
تاب نمیاورد و جلو رفت.
کنارش نشست و خیره به چشمهای ورم کرده و قرمزش، گفت:
– شاید گفتی و چیزی بود که بتونم درست کنم. چیزی هم درست نشه، حداقل سبک میشی خودت… میشنوم.
#پارتنودوهشت
در جایش نشست و براق شده در چشمهای فرید، با لبهایی لرزان از شدت خشمو حرص، داد زد.
– چیو میخوای بشنوی فرید خان؟ چی بگم؟ از کدوم بدبختی بگم که گریه هام توجیه بشن!؟
فرید دستهایش را دو طرف شانهی غزل گرفت.
– آروم… بگو، هرچی دوس داری بگو غزل! لازم نیست چیزی و توجیه کنی، چی میخوای، اونو بگو…
آب دهانش را قورت داد و با همان خشم، دستهای فرید را کنار زد.
– میخوام تنها باشم لطفاً… امشب هم پیش دوس دخترتون بمونید. برید خواهش میکنم.
فرید نفسی با کلافگی از ریه خارج کرد و سرش را به تاج تخت تکیه داد.
– خیلی خسته شدم امروز، میشه با جیغ و داد صحبت نکنی؟ آروم تعریف کن.
غزل با عصبانیت قهقهه زد.
فرید بازویش را اینبار محکم گرفت و با حرص سوی خودش کشید.
به طوری که غزل روی سینهی فرید افتاد و برید غرید.
– به توهم از اون کوفتی دادن؟
غزل که حوابی نداد، سرش داد کشید.
– میگم الکل به خوردت دادن غزل!؟
اشکهایش روان تر شد.
فرید زمزمه کرد.
– خدایا خودت صبر بده…
بازویش را بیشتر فشار داد و غزل نالید.
– یکم خوردم. ناراحت بودم، همش مسخره کردن… بعدش…
فرید سر تکان داد.
– بعدش!؟
لبش را با زبانش خیس کرد.
– قول بدین که نازنین و دعوا نکنید که تعریف کنم.
سر تکان داد.
– باشه. بگو…
لب زیرینش را چند ثانیه به دهان برد و سپس زمزمه کرد.
– گفتن دوستای پسرشونم میان. یعنی من واسه این اومدم توی اتاق که تنها باشم.
اشکهایش دوباره زاییدند.
– یعنی… ترسیدم که چون مشروب خوردم. نمیدونم…
پلکشهایش را بهم فشرد.
– من و شما خیلی فرق داریم!
فرید دستش را لغزاند و به کمرش رساند.
تن دخترک را بالا کشید.
خیره صورت معصومش، زمزمه کرد.
– خیلی…
به دنبال حرفش، سرش نزدیک رفت.
– حالت خوب باشه غزل، بخاطر همینکه انقد بکر موندی، باید خوشحال باشی.
چشمهایش را باز کرد و به فرید خیره ماند.
پسرک دست راستش را بالا برد و روی گونه هایش را با پشت دست، خشک کرد.
– چشات خیلی قرمز شدن، بسه غزل!
چشمهایش را بست و سرش را روی سینهی فرید قرار داد.
– خیلی خسته شدم… کاش بتونم با خیال راحت، ساعتها بخوابم.