#پارتصدوچهارده
هنوز نیم متر هم راه طی نکرده بودند که صدای هین گفتن غزل موجب شد فرید بگردد و هنوز کامل برنگشته، صدای افتادن غزل در گوشش پیچید.
– آخ پام!
فرید چشمهایش گشاد شد و سریع خمشد.
– چت شد…ببینمت.
غزل با صورتی بغض آلود نگاهش کرد و لبهای لرزانش را به سختی تکان داد.
– پام خیلی درد گرفته.
فرید با تأسف سرش را چپ و راست کرد و دستش را دور مچ پایش حلقه کرد.
– آخ آرومتر… خودش ذاتا دردش میاد تو فشار میدی!
فرید چپ چپ نگاهش کرد.
– میتونی بلند بشی؟
لب برچید.
– نمیتونم.
با کلافگی شلوارش را کمی بالا داد و مچش را نگاه کرد.
– مچ پاهات اندازه مچ فیلیه این که!
غزل اخم کرد.
– در و دافای دور شما مچ پاشون کشیده است! ببخشید اما من همینه.
فرید لبش را روی هم فشار داد و دستش را تا ساقش کشید.
– نه دختر دهاتی، خوشم اومد… ساق پاتم خوبه.
بغض کرده زمزمه کرد.
– خیلی درد میکنه.. کولم میکنید آقا فرید؟
فرید شانه بالا انداخت و درحالیکه لبهایش را بهم فشار میداد و چشمهایش با وسوسه روی مچ پاهای سبزه رنگ دخترک بود، جواب داد.
– واسه کول گرفتن زن اجباریمون، چیزی بهمون نمیرسه حالا؟
غزل نالهای کرد. فرید ساق پایش را فشار داد.
– فقط همین؟
چشمهای دخترک گرد شد.
– آقا فرید حیا کنید! او این بیابون میخوایید منو خفت کنید؟
فرید یک دستش را زیر پاهایش و دست دیگرش را زیر شانهاش گذاشته و به یکباره بلندش کرد.
رو به چشمهای متعجبش لب زد.
– خفتت میکنم. ایدهی خوبی بود.
غزل ادای گریه در آورد و فرید سرش را پایین برد.
– حقیقتاً به بالا تنت هم تبریک میگم… انگار در و دافای دورم به قدری خوشگل نبودن که چشم و دلم سیر کنن و نگاهم رو زنم نچرخه..
– زنِ اجباری…
فرید چند ثانیه به چشمهایش خیره شد و هشدار داد.
– که اجباری؟ اره!؟
غزل شانه بالا انداخت و سرش را به سینهی فرید تکیه داد.
– خیلی مونده برسیم فرید خان؟
فرید به یکباره زمین گذاشتش.
– نوچ.. اما با پای خودت بیا، یا شرطم و قبول کن.
#پارتصدوپانزده
غزل با ناباوری ابرو هایش را بالا داد.
– چه شرطی؟
فرید دستش را زیر چانهاش قرار داد و با صورتی متفکر پاسخ داد.
– چک سفید میخوام تقریبا… یعنی شرط منو نتونسته قبول کن، توی فرصتش عملی کن.
– یعنی ندونم شرط چیه؟
فرید تند تند سر تکان داد.
غزل نگاهی به پایش کرد.
– این خیلی نامردیه اما… حداقل وقتی سالم بودم بازی چیزی انجام بدیم، هرکس برنده شد شرط بذاره. هوم؟
فرید دوباره چند ثانیه سکوت کرده و بعد لب زد.
– اوکیه. اما دیگه راه جرزنی نداری!
غزل با خوشحالی دستش را جلو برد.
– قبوله.
فرید دستش را فشرد.
– بپر رو کولم پس.
کودکانه ذوق کرد و کف زد.
– آخ جون…
حق داشت که نظرش را جلب کند، کدام یک از دخترهای دورش اینگونه بیآلایش و ساده بودند؟
کدام یک از دخترهای دورش اینگونه به پول و جذابیت فرید مولایی بی اهمیت بودند!؟
این دختر در نهایت زیبایی و سادگی، دلبر و خاص بود!
فرید خم شد و غزل روی کولش پرید. دستهایش را دور گردن فرید حلقه کرده و دم گوشش زمزمه کرد.
– میدونی بچگی هام آرزوم بود بابام کولم کنه.. همیشه کولم میکرد البته… اما عموم که گفتم بهش یبار، خیلی بد سرم داد زد!
خندید و ادامه داد.
– شایدم حق داشت، خب ده سالم شده بود.
فرید از گوشه چشم نگاهش کرد.
– از الان که کوچیک از بودی وزه…
غزل اخم کرد.
– وزه عمته!
فرید نتوانست خودش را کنترل کند و با صدای بلند قهقه زد.
– دختر به حرمت کبودی های صورتمم شده دو روز انقد پررو نباش..عمه من ده تا مثل تورو زاییده آخه!
با اندکی خجالت و محجوب، خندید.
– پام درد میکنه..
روی کولش بالاترش کشید.
– هروقت که به ضررت میشه درد پاهاتم شروع میشه. جالبه والله! یه ده دقیقه دیگه مونده تا به جاده برسیم، سکوت کن که سریع برسیم دخترِ خوب.
غزل لبخندی بر لبانش نشاند.
– چشم.
ناخودآگاه لبخندِ پسرک ماندگار شد.
نه به زبان درازی هایش و نه به مظلومیت و مطیع بودن های گاه و بیگاهش!
این دختر واقعا کمی متفاوت بود. گاهی مثل یک مادر مهربان و دلسوز بود و گاهی مثل یک بچهی تخس، گاهی پخته میشد و گاهی پررو تر از هر زمانی بود!
#پارتصدوشانزده
بالاخره پس از یک ساعت روی جاده ایستادن، یک پیکان درب و داغان به پوستشان خورد.
فرید دستش را دراز کرد و همینکه ماشین توقف کرد، سوار شدند.
پسرک که نسبتاً جوان بود و از ظاهر نامرتبش معلوم بود از سر کار آمده، با لبخند نگاهشان کرد.
– خوش اومدین… من تا نزدیکی های تهران میرم، مشکلی نیست نرم توی شهر؟
فرید چشمهایش را ماساژ داد و زمزمه کرد.
– نه داداش برسیم سر جاده اصلی کافیه.
غزل نفسی آسوده کشید و زمزمه کرد.
– خدا ازتون راضی باشه. چند ماشین رد شدن اصلا توقف نکردن!
مرد آیینه را تنظیم کرد و خیره به چشمهای غزل، با لبخند پاسخ داد.
– میترسن خانم، جاده خیلی خلوته… میترسن.
غزل اخم کرد.
– شما نترسیدین؟
پسرک لبخندش کش آمد.
– دیدم پای شما آسیب دیده خانم، گفتم کمکی کنم.
فرید با صدای بلند گلویش را صاف کرد.
دست غزل را گرفت و محکم فشار داد.
– چته!
سرش را دم گوش غزل برد.
– همیشه با غریبه ها گرم میگیری؟
غزل اخم کرد و با تعجب جواب داد.
– من گرم نگرفتم اما!
فرید دستش را بیشتر فشار داد و با اخمهایی عمیق از داخل آیینه به پسرک خیره شد.
بدون هیچ شرمی خیرهی غزل بود.
فرید تحمل نکرده و کمی به سوی جلو خم شد.
– برادر نگاهت همش به زن من نیست؟
پسرک نگاهش را ادامه داد.
– خب که چی داداش؟ زنته! من خرم!؟ دختر مردم برداشتی آوردی تو این کوه و بیابون و میگی زنت! قشنگ معلومه دختره رو از روستا های اطراف آوردی اینجا… منو گول نزن پسر!
فرید با خشم شانهی پسرک را محکم فشار داد.
– چه زری زدی؟ حالت خوبه تو بچه جون؟
مرد روی ترمز شد و به سویشان برگشت. به دست غزل اشاره کرد.
– حلقه زنت کو پس؟! زنته چرا ماشین باهات نیست تو این جای خلوت؟ مغز خر خوردی اینجا با پای پیاده اومدی و زنت و فلج کردی!؟
فرید طاقت نیاورد و در ماشین را گشود. همراه خودش دست غزل راهم کشید و وقتی پیاده شدند، بدون درنگ سمت پسرک رفت و او را از ماشین بیرون کشید.
– مرتیکهی بیشرف گیریم زنم نباشه، تو باید هیز بازی در بیاری؟
مرد قهقهه زد و فرید سرش را عقب برد.
– مستی تو!
مشت محکمی به صورتش زد و بدون نگاه به صورت پسرک، دوباره دست غزل را چنگ زد.
– مستی اما دلیل نمیشه هر غلطی بخوری برادر من! معلومه نترسی تو واسه خاطر منفعت و چش چرونی خودت بوده!
در کمال تعجب پسر تنها قهقهه زد و سر تکان داد.
– اوکی…