رمان مرواریدی در صدف پارت ۴۷
چفیه اش را کمی از دور گردنش آزاد کرد و قبل از اینکه پاسخم را بدهد پونه سریع سینی به دست میانمان قرار گرفت: -سلام داداش خسته نباشی، بفرمایید چایی خوشرنگ پونه پز.
چفیه اش را کمی از دور گردنش آزاد کرد و قبل از اینکه پاسخم را بدهد پونه سریع سینی به دست میانمان قرار گرفت: -سلام داداش خسته نباشی، بفرمایید چایی خوشرنگ پونه پز.
ارسلان صدای جیغ های پر دردش در گوشهایم میپیچد اما گویی دیوانه شدهام آتوسا_ارسلان نزن نامرد بزار حرف بزنم صدای حق حق گریهاش در صدای کوبیدن مشت های پی در پی به در اتاق گم میشود کمربند را بالا میبرم
ا تپش های تند و پرشتاب قلبش را زیر دستش حس میکند؛ حرارت دستانش به آشفتگی اش دامن میزند و درحالیکه تلاش میکند او را به عقب هول دهد با خشم و جسارت نجوا میکند: _شایعه
صبح با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم از تخت پایین اومدم و خمیازه بلندبالایی کشیدم بعد از شستن دست و صورتم از اتاق بیرون رفتم سر و صدایی که از آشپزخونه میومد نشون میداد که بقیه داخل آشپزخونه
*** کمی ماکارونی برای خودم کشیدم و پشت میز آشپزخونه نشستم. گوشی رو با کتفم روی گوشم فیکس کردم و کمی عصبی توپیدم: – رعنا واقعاً داری حوصلمو سر میبری، تو
خلاصه: نه دنیا بیمارستانه، نه آدم ها دکتر . کسی نمیخواد خودش رو درگیر مشکلات یه آدم بیمار کنه . آدم ها دنبال کسی هستن که بتونه حالشون رو خوب کنه ، زندگیشون رو بهتر از این کنه .
چطور می تونست به من این قدر نزدیک بشه؟ نمی ترسید؟ چندشش نمی شد؟ حالش بد نمی شد؟ هاج و واج بودم، سنگینی مختصر تنش که بهم تکیه کرده بود، پیشونیش که روی سینه
بغض کردم. -حق نداری اینجوری با من حرف بزنی! جلوتر آمد و در نیم قدمیام توقف کرد. -تو کسی نیستی که بتونی راجع به حق داشتن یا نداشتن من حرف
آرام سر تکان داد _ خوش اومدید عمه و مادرش اخترخاتون پشت چشم نازک کردند ، سوگل سرد جواب داد و روی مبل نیم خیز شد پدر ساواش اما بلندتر جواب داد _ خوش
خلاصه: نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در کنار پسر کوچکش روزهای آرامی را میگذراند و برای ساختن آینده ای روشن تلاش میکند ،
خلاصه: تک دختر خونه بود و با تموم اون ارث و میراث هميشه ده قدم از همه عقب بود! چون یه لقب روش بود… مردار! از بچگی زیر هجوم درد و تحقیر بزرگ شد تا جایی که سرنوشت کاری
با نشنیدنِ جوابی کلافه خم شد تا بلندش کنه. دستش رو به بازوی سالمش گرفت و خواست بلندش کنه. کمی که تکون خورد ملحفهی روش کمی کنار رفت و گردنِ سفیدش در معرض دید قرار گرفت.
♥️خلاصه: ساینا فتاح، بعد از مرگ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانهی خارج درس خوندن از خونه بیرون میزنه
♥️ خلاصه : در مورد دختری هست که مجبور میشه بخاطر رفتن پدر و مادرش به خارج بره خونه ای خاله اش
خلاصه : “آنشرلی”دختر یتیمی است باموهای قرمز، که به طور اشتباهی به نزد”متیو” و “ماریلا کاتبرت” فرستاده شده است. ماریلا و متیو خواهر و
خلاصه: هیفا، طراح لباس که به دلایلی از خانوادهاش جدا شده و با دو تا از دوستانش زندگی میکند و با همدیگر
خلاصه : پریماه دختر بی دست و پایی هست که به خاطر بیماری مادرش حاضره تن به شرایط کاری سخت بده …
خلاصه : پریماه دختر بی دست و پایی هست که به خاطر بیماری مادرش حاضره تن به شرایط کاری سخت بده …