رمان چشم مرواریدی پارت ۶۴

4.4
(11)

دیوید نشست و در سکوت ماشین روند

دیوید : کجا ببرمت داداش؟

نمیدونم یه جایی عصبانیتم تخلیه بشه دارم منفجر میشم

دیوید : یه کوهستان تفریحی هست میبرمت اونجا

دستم میسوخت یکم فشارش دادم اما فایده ای نداشت هر چند که دردش از درد سوختن قلبم بیشتر نبود

دیوید مسکن داری ؟

دیوید : اره توی داشبرد ببین برای مبادا گذاشتم

قرص قورت دادم که با نگرانی نگاهی به دستم کرد و

گفت : میخوای بریم دکتر عفونت نکنه

نه خوبم

دیوید : تا حالا اینجوری ندیده بودمت دایان

خودمم خودمو اینجوری ندیده بودم

دیوید با دودلی پرسید : دایان چیشد اینطور شد ؟

دیوید تمام این سال ها مثل برادرم بود چیز پنهانی نداشتم جواب دادم : ح*ر*و*م*ز*ا*د*ه اول فوش داد بعد جلوی چشمام کارن بوسید

دیوید ترمز کرد که به جلو پرتاب شدیم

چیکار میکنی ؟

دیوید : شوکه شدم راست میگی ؟ عجب اشغالی بود

حرص نخور داداش ، کارن خانوم حالش خیلی بد بود

اره اصلا حالم به خاطر اون بده باید خودمو کنترل میکردم

دیوید : تقصیر تو نیست منم بودم همون واکنش نشون میدادم هر کسی جای تو بود همینکارو میکرد

سرمو به صندلی تکیه دادم و شقیقه هامو فشار دادم

رسیدم اونجا دیوید نشست توی ماشین تا من راحت باشم رفتم توی کوه جایی که هیچ کس اونجا نبود با خیال راحت و تموم انرژی که داشتم سنگ پرتاب کردم تا جایی که سوزش دستم شدت گرفت

نشستم کف زمین و موهام گرفتم و فشار دادم با یاداوری دوباره اون صحنه عصبانیتمو‌ با داد بلندی تخلیه کردم انقدر که صدام در نمیومد بالاخره بعد از اینکه عصبانیتمو کامل تخلیه کردم بلند شدم نمیخواستم کارن بیشتر از این نگران کنم هوا هم تاریک شده بود سوار ماشین شدم دیوید نگران نگاهم کرد که گفتم : حالم بهتره بریم خونه

دیوید نگاهی به دستم کرد و گفت : نگاه کن استینت هم خونیه بریم دکتر عفونت کنه بدبختی چیکار میکنی تو با خودت ؟

نه نمیخواد. نگرا…

دیوید جدی گفت : حرف نباشه اینجوری بیشتر نگران میشن

برخلاف همیشه انقدر جدی بود که جرعت اعتراض نداشتم از طرفی هم حق با اون بود دم درمانگاهی ایستادیم دکتر گفت خیلی خوب شد زود اومدیم چون ممکن بود عفونت شدیدی کنه دو مدل پماد نوشت رفتم گرفتم که دیدم دیوید داره با تلفن حرف میزنه

دیوید : نه خاله جون نگران نباشین گفت عفونت نکرده

بله پماد نوشت رفت بگیره . چشم چشم میایم بله . کارن خانوم بهتره؟ عه ؟ باشه چشم خداحافظ .

با نگرانی گفتم : کارن خوبه ؟

دیوید : خوبه به خاطر اثر قرصاش خوابش برده

کلافه دستمو توی موهام فرو بردم و گفتم : برو بریم

وقتی رسیدیم تقریبا دیروقت بود خیلی خجالت میکشیدم خاله لعیا اینا نبودن فقط دیانا مونده بود که میخواست با دیوید برگرده خداحافظی کردن و رفتن از دیوید تشکر کردم اونم زد پشتمو و گفت : دیگه فراموشش کن مامان تا دیدم بغلم کرد و گفت : خیلی نگرانمون کردی

ببخشید نیاز داشتم تنها باشم

عمو منوچهر : عذرخواهی نیاز نیست حق داری رضا بیلیت گرفت تا یک ساعت دیگه پروازشه

خیالم راحت شد سرمو تکون دادم

کارن چطوره؟

خاله : خوبه خوابیده . دایان شام برات بیارم ؟

نه خاله مرسی اصلا میل ندارم

مامان : اینجوری که نمیشه دکتر بودی دستت زخمه لطفا به خاطر من خاله

به خاطر خاله به زور یکمی غذا خوردم

دلم پر میزد برم کارن ببینمش که بابا گفت : دیروقته دیگه امروز خیلی خسته شدین رفع زحمت می کنیم دیگه

خاله : این چه حرفیه رحمتین شما خیلی خسته شدین

بعد از خداحافظی بلند شدیم که با حرفی که عمو زد نزدیک بود از خوشحالی پرواز کنم

عمو : دایان میخوای تو بمونی ؟ فکر کنم کارن کم کم بیدار بشه ببینتت خیالش راحت میشه

همه با تعجب به عمو نگاه کردیم که خندید و گفت : مگه چی گفتم ؟ نمیتونم دومادمو نگه دارم؟

با خوشحالی گفتم : مزاحمتون نمیشم

خاله : چه مزاحمتی عزیزم تو هم مثل دنیل

مامان و بابا نگاهی بهم کردن و مامان به شوخی گفت : ببین احمد چه زود فروختمون

همه خندیدیم بعد از رفتن مامان اینا خیلی خجالت میکشیدم اولین بار بودن که تنهایی میموندم خونشون دنیل گفت : بیا بهت لباس راحتی بدم با اینا که نمیتونی بخوابی

خاله : کارن توی اتاق مهمون خوابیده جای تو رو هم اونجا میندازم اشکالی نداره؟

نه خیلی ممنونم ازتون

بعد از مکثی با خجالت گفتم : ببخشید امروز اینجوری کردم نمیخواستم ناراحتتون کنم

خاله : این چه حرفیه واکنشت طبیعی بود میدونی که کارن چون خیلی روت حساسه اینجوری شد

دنیل یه بلیز و شلوار راحتی بهم داد رفتم سمت اتاق مهمان خاله اینا هم رفتن اتاقاشون و چراغارو‌ خاموش

کردن خیلی خسته بودن

دنیل بطری ابی بهم داد و رفت اتاقش تشکر کردم که با لبخند سری تکون داد و رفت انگار کم کم حس داماد خانواده بودن داشتم وارد اتاق که شدم قلبم به درد اومد عین یه فرشته معصوم خوابیده بود خاله  تخت کناری برام اماده کرده بود اتاق مهمان خیلی بزرگ بود پتو از روی کارن کنار رفته بود که نشستم روی تختش و پتو کشیدم روش و خم شدم و بوسیدمش و اروم گفتم : منو ببخش

تکونی خورد و چشماشو باز کرد یهویی سیخ نشست و گفت : دایان تویی؟

ببخشید بیدارت کردم منم نترس

کارن : حالت خوبه ؟

توی تاریکی دستمو پیدا کرد و گفت : دستت خوبه؟

نگران نباش رفتم دکتر عفونت نکرده بود پماد داد

کارن : خداروشکر

تو چی حالت خوبه؟

کارن : اره خوبم

 طاقت نیاوردم کشیدمش توی اغوشم و موهاش بو کردم قلبم اروم شد دستاشو دورم حلقه کرد یهو حس

کردم داره گریه میکنه از بغلش جدا شدم چشمای اشکیش دلمو اتیش زد اشکاشو پاک کردم و در گوشش زمزمه کردم : ببخشید عشق من نتونستم خودمو کنترل کنم وقتی اون حرفارو زد و اون کارو کرد

اروم توی بغلم حق حق میکرد که حالم بد شد و بغض کردم قطره اشکی از چشمام پایین چکید انگار خیلی توی خودم ریخته بودم کارن با چشمای اشکیش نگاهم کرد و اشکمو پاک کرد و گفت : تقصیر تو نیست حق داشتی

دوباره بغلش کردم که گفت : خیلی حس بدی بهم دست داد وحشتناک بود همش به خاطر تو نبود که حالم بد شد

چرا به این فکر نکرده بودم که اون لحظه اون چه حسی داشته ؟

منو ببخش نتونستم ازت محافظت کنم

کارن : اینجوری نگو

دستشو کشید روی صورتم منم اشکاشو پاک کردم که با خنده گفت : وقتی گریه میکنی چشمات ابی میشه

خندیدم و گفتم : چشمای تو مرواریدی تر میشه خندید خودمو بیشتر توی تخت جا دادم و کشیدمش توی بغلم که گفت : راستی چطوری اینجایی؟

باورت میشه اگه بگم بابات گفت بمون ؟‌ بعد تازه گفتن بیام این اتاق

کارن : جدی؟؟؟؟

اره منم تعجب کردم عمو میگفت نمیتونم دامادمو نگه دارم؟!

با خوشحالی نگاهم کرد و گفت : نشونه خوبیه

اوهوم

کارن : چرا انقدر صدات گرفته

بحث عوض کردم و گفتم :اینجا پیشت بخوابم ؟

کارن : اوهوممممم

رفت اونور تر تخت بزرگی بود پتو روی دوتامون کشیدم که گفت : نگفتی چرا؟

هیچی دیوید بردم یه جا عصبانیتم خالی کنم بردم کوه

با اون چشمای عروسکیش نگاهم میکرد دلم براش ضعف رفت اروم لباشو بوسیدم که لرزید

وقتی حالشو دیدم اونو لعنتش کردم و گفتم : نترسی دیگه ها عمو گفت الان دیگه رسیده ایران

کارن : نه نمیترسم یکم حس بد دارم هنوز

بهش فکر نکن الان یکاری میکنم بشوره ببره

 خندید و کنجکاو نگاهم کرد که لبامو روی لباش

گذاشتم و شروع به بوسیدنش کردم‌ اولش دوباره لرزید و همراهی نمیکردم اما کم کم دستشو توی موهام فرو برد ، برعکس همیشه زود تمومش نکردم چند ثانیه ای  بوسیدمش که شل شدن بدنش حس کردم ازش جدا شدم که مشتاق نگاهم میکرد با این مدل بوسه حال جفتمون خراب شده بود بعد از اینکه چندین دور بوسیدمش ازش جدا شدم

با خنده به قیافه کیوتش گفتم : چطور بود ؟ شست ببره؟

کارن : اوممم چجوری انقدر حرفه ای شدی ؟

مطالعاتم بالا بوده

خندید و نشست کش موشو باز کنه نمیتونست با موی بسته راحت بخوابه لبای خیسش توی تاریکی برق میزد موهاشو دورش ریخت که کمرشو گرفتم کشیدمش سمتم و دوباره بوسیدمش مشتاقانه همراهیم میکرد با اینکه اولین بار بود این مدلی همو میبوسیدم و وارد نبود اما عالی بود .

من میخواستم حالشو عوض کنم نمیدونستم دارم چیکار میکنم با برخورد دوباره زبون داغمون بهم بس کردیم با چشمای خمار نگاهم کرد که یه بوسه سریع خیس روی لباش گذاشتم خندید و دستشو دور کمرم حلقه کرد

منم دستمو روی کمرش گذاشتم و کلافه گفتم : طاقتم داره تموم میشه کارن

دولا شد و لپمو بوسید و گفت : مطمعنم زودی تموم میشه بعدا حسرتشو میخوریم دوران نامزدی قشنگه

 ولی من دلم میخواد هر شب توی بغلم بخوابی هر روز صبح برام صبحونه درست کنی و….

هم زمان دستمو اروم روی کمرش کشیدم که متوجه بقیه حرفم شد

کارن : اوهوم میدونم منم دلم میخواد  شاید باید با بابا حرف بزنیم

اوهوم ‌، طبیعیه اگه دستم باز تر بود کمکت میکردم اماده تر بشی هنوز خجالتت نریخته کارن یعنی کاری که دلت میخواد انجام نمیدی من اینو میفهمم

پتو رو خجالت زده روی خودش کشید و گفت : حتی حرف زدن راجبش هم برام سخته

نگران نباش خجالتت کم کم از بین میره

اینو گفتم و پتو دادم کنار و کشوندمش توی بغلم و موهاش بوسیدم و گفتم : عاشقتم نفسم ببخشید امروز اذیت شدی

کارن : منم عاشقتم تو هم ببخش منو

کاری نکردی که معذرت خواهی کنی بخواب عشقم خیلی خسته ای

کارن : باشه تو هم بخواب دستشو دور گردنم انداخت بینیمو به بینیش زدم و در اغوشش گرفتم چشماشو بست و خوابید هنوز گیج بود چون زود خوابش برد

به رفتارش فکر کردم واقعا هیچی کمکی نکرده بودم تا اماده بشه فقط نیاز داشتن دلیل نمیشد بتونه از پسش بر بیاد البته منم دستم باز نبود که بتونم کار هایی که نیازه رو انجام بدم بهتر بود به عمو بگم اجازه بده عقد کنیم حداقل محرم بشیم تا کارن اماده تر بشه و منم دیگه تحمل در حال تموم شدن بود با فکری مشغول بالاخره خوابم برد.

صبح با خارش شدید بینیم بیدار شدم که دیدم کارن پَر کوچیکی به بینیم میماله میخنده

خندیدم اومد فرار کنه که گرفتمش و کشیدمش توی بغلم و گفتم : حالا دیگه فرار هم میکنی شیطون ؟ دلم نمیاد هیچ کاریت کنم حیف

غش غش خندید که لپشو اروم گاز گرفتم با خنده تقلا کرد و گفت : غلط کردم اییی ببخشید

خندیدم محکم فشارش دادم و محو خندهاش شدم متوجه نگاهام شد که لبخندی زد و گفت : بیا صبحانه خوابالو

خندیدم و گفتم : خوابالو؟! به من چه تو انقدر تو خواب قشنگی نمیتونستم چشامو ببندم

با تعجب پرسید : منو نگاه میکردی؟

اوهوم

لبمو سریع و کوتاه بوسید و فرار کرد سمت در و زبونی دراورد و رفت

خندیدم چقدر شیرین بود هر روز اینجوری بیدار بشم بلند شدم و رفتم دستشویی اتاق صورتم اب زدم و رفتم پایین هنوز رودروایستی داشتم و یکم خجالت میکشیدم سلام کردم و صبح به خیر گفتم که همه خیلی صمیمانه جوابمو دادن کنار کارن پشت میز صبحانه نشستم چه میزی تدارک دیده بودن انواع صبحانه ها اونجا بود

خاله : بخورین دیشب هم که چیزی نخوردین یکم انرژی بگیرین

مرسی خاله دستتون درد نکنه ببخشید من انقدر زحمت دادم

خاله : چه زحمتی دیگه نشنوم ها عین پسر خودمی من که از خدامه هر روز اینجوری دور هم باشیم

عمو : دقیقا منم موافقم دایان با من رودروایستی نداشته باش از بس بهمون سر نمیزنین اینجوریه ها

خندیدم و گفتم : چشم ببخشید قول میدم بیشتر سر بزنم

هنوز چیزی از صبحانه نخورده بودیم که عمو ناگهانی گفت : من اجازه میدم عقد کنید

لقمه پرید توی گلوم داشتم خفه میشدم کارن هم با تعجب عمو نگاه میکرد خاله سریع بهم اب پرتقالی داد دنیل هم میزد پشتم

خاله : اخه منوچهر جان اینجوری این خبر میدن ؟

عمو با خنده گفت : اخه کِیفش به اینه اینجوری سوپرایز بشن

کارن با بهت پرسید : بابا شوخی میکنین ؟

عمو : نه کاملا جدیم مگه خودت نمیگفتی؟

با تعجب نگاهی به کارن کردم کی گفته بود ؟

کارن : چرا ولی فکر نمیکردم به این زودی قبول کنین

عمو : چرا قبول نکنم دایان  به همه شرط ها به خوبی

عمل کرد خاله با لبخند نگاهمون کرد و گفت : وای من خیلی ذوق دارم چقدر به هم میاین

کارن هنوز توی شوک بود منم دست کمی نداشتم فکر نمیکردم عمو به این زودی ها موافقت کنه به دنیل نگاه کردم که خیلی ریلکس صبحانه میخورد لبخنده گنده ای زدم و به عمو گفت : ممنونم اجازه دادین

کارن که تازه به خودش اومد نگاهم کرد و خندش گرفت از صورتم میشد فهمید چقدر خر کیف شدم

مشغول ادامه صبحانه شدیم که عمو گفت : به احمد بگو فردا شب بیاین تا رسما مراسم هارو شروع کنیم و برنامه ریزی هارو انجام بدیم

باورم نمیشد امروز انقدر روز خوبی باشه

با خوشحالی چشمی گفتم بعد از خوردن صبحونه خداحافظی کردیم و کارن بردم رسوندم دم اکادمی اونم مثل من خوشحال بود

کاری نداری عشقم من برم به کارها برسم

کارن : نه عزیزم مراقب خودت باش

گونشو بوسیدم که با لبخند پیاده شد …….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝐄𝐭𝐞𝐫𝐧𝐢𝐭𝐲 🌪🌬
1 سال قبل

عالییی بود عزیزم🗿🤍

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x