نفسم ذره ذره بالا می آید.
نمی دانم چقدر طول می کشد که در باز می شود.
دستم روی دستگیره خشک می شود.
شیرین ابرو در هم کشیده و دستی در هوا تکان می دهد.
نگاه تیزش را سمت من می کشد.
نمی دانم چرا فکر می کند که من باید از او بترسم!
صدا بلند می کند.
خاله مینو می گفت آبرو سرش نمی شود.
با خودم می گویم من اگر بودم گلویش را پاره می کردم.
سید اما جور دیگر رفتار می کند.
دستی به محاسنش می کشد.
نمی دانم چه می گوید که دهان شیرین را می بندد.
اصلاً نمی خواهم بدانم، دروغ چرا.
من فقط می خواهم این دلشوره ی کشنده تمام شود.
شیرین از پیش چشمانم غیب می شود.
کم مانده بالا بیاورم.
سید اشاره می کند بیا.
و من مثل پرنده ای آزاد به سمتش پَر می کشم.
جلو می روم و می ایستم.
من چرا باور نمی کنم که رویا نمی بینم!
پاهایم انگار به زمین چسبیده، تکان نمی خورد.
چانه ام می لرزد، اشکم سرازیر می شود.
– سلام خواهری
می گوید و خودش را در آغوشم پَرت می کند.
نفسم بالا نمی آید.
زبان در دهانم نمی چرخد چرا!
چقد باخوندن این رمان حالم خوب میشه و واقعا راسته پایان شبه سیه سپید است ….مرسی قاصدک جونم ….راستی قلب عاشق هم مثل آهو ونیما دیگه نمیذاری؟
اگه نویسنده پارت بده حتما میزارم
مرسی و ممنون قاصدک جونم😘
فدات کاملی جون💜