مردِ کوچک انروزها برای خودش مردی شده.
نگاه خیسم در صورتش می چرخد.
انقدر شبیه پدرم هست که فکرش را نمی کردم.
– فکر کردم نمیای، خواهری! کاش…
بغضش را قورت می دهد.
– تو هر جای دنیا که بری خواهری همیشه دوسِت داره و فراموشت نمی کنه، می دونستی؟
لب روی هم می فشارد.
سر تکان می دهد.
جوری نگاه به رستا می کند که انگار بارِ اول و آخر است.
– من… من الان دایی شم، خواهری!؟
– می خوای بغلش کنی؟ نترس، چیزی نمی شه
رستا را بغل می گیرد و می خندد.
– دوسش دارم، گفتی اسمش چی بود؟
نمی دانم باید بخندم یا گریه کنم برای اینهمه غریبی.
– رستا
– بنظرت منو می شناسه! می دونه من کی ام؟
بغض به گلویم ناخون می کشد.
– اون فقط نمی تونه بگه چقدر دوسِت داره، ولی تو می تونی بهش بگی
سید می گوید و من را نگاه می کند.
لبخند تلخی می زنم.
به تلخیِ زهر مار.
به قدِ سال ها دوری و جدایی.
صدای شیرین از انطرف می آید.
– شما دارین چکار می کنین!؟
ممنونم.قاصدک جونم.امروز سورپرایز شدم🤗.اینو زود گزاشتی.😍
قاصدک جان چن روز گذشته کسی تونسته از این سایت اشتراک بگیره یا فقط من نمیتونم یه بار میزنه رمز غلطه یه بار میزنه تاریخ اعتبار کارت درست نیست مدیر سایتم که جواب نمیده
تلگرام داری؟
نه