رمان دلباخته پارت 244

4.3
(111)

 

 

 

 

پاهایم به زحمت تکان می خورد.

انگار دستی از غیب می آید و می چسبد به بازویم.

 

– بیا عزیزم، بیا خانمم

 

کمک می کند تا روی صندلی  بنشینم.

ماشین را دور می زند و صدای باز و بسته شدن در می آید.

 

– کاش می تونستم بیشتر کمکت کنم

 

خیره در چشمان مهربانش لب می جنبانم.

 

– راضی کردن شیرین راحت نبود، می دونم… ولی تو اینکارو کردی، امیر حسین!

 

نگاهش را پایین می کشد.

رستا می خندد.

 

– اردلان حق داشت خواهر زاده ش و ببینه… همون اندازه که تو حق داشتی برادرت و ببینی

 

از گوشه ی چشم نگاه می کند.

 

– می دونی این وسط چی عوض نمی شه! احساس شما بهم… اونه که هیچوقت تغییر نمی کنه

 

در سیاهی چشمانش موجی از دلتنگی هوار می کشد.

دلتنگ برادری که احساسش به او هرگز دستخوش بود و نبود، نمی شد.

 

– ازت ممنونم، شایدم بهت مدیونم، نمی دونم… دوسِت دارم، امیر حسین

 

سر جلو می کشد.

به من نگاه می کند.

 

– دوست داشتن خشک و خالی به درد چی می خوره! والا گوسفند و اینجوری سر نمی بُرن، دیدی تا حالا!

 

روی محاسنش را می بوسم.

جان تازه می گیرم انگار.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 111

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
3 ماه قبل

ممنون قاصدک جان لطفا امشب مرواریدی در صدف رو هم بذار همه رمانای سایتتون که اشتراکی شد دیگه جدیدم بذارین اشتراکیش میکنین

camellia
3 ماه قبل

مرسی قاصدک جونم.خیلی خوبه که هرروز پارت داریم😊😘

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x