پاهایم به زحمت تکان می خورد.
انگار دستی از غیب می آید و می چسبد به بازویم.
– بیا عزیزم، بیا خانمم
کمک می کند تا روی صندلی بنشینم.
ماشین را دور می زند و صدای باز و بسته شدن در می آید.
– کاش می تونستم بیشتر کمکت کنم
خیره در چشمان مهربانش لب می جنبانم.
– راضی کردن شیرین راحت نبود، می دونم… ولی تو اینکارو کردی، امیر حسین!
نگاهش را پایین می کشد.
رستا می خندد.
– اردلان حق داشت خواهر زاده ش و ببینه… همون اندازه که تو حق داشتی برادرت و ببینی
از گوشه ی چشم نگاه می کند.
– می دونی این وسط چی عوض نمی شه! احساس شما بهم… اونه که هیچوقت تغییر نمی کنه
در سیاهی چشمانش موجی از دلتنگی هوار می کشد.
دلتنگ برادری که احساسش به او هرگز دستخوش بود و نبود، نمی شد.
– ازت ممنونم، شایدم بهت مدیونم، نمی دونم… دوسِت دارم، امیر حسین
سر جلو می کشد.
به من نگاه می کند.
– دوست داشتن خشک و خالی به درد چی می خوره! والا گوسفند و اینجوری سر نمی بُرن، دیدی تا حالا!
روی محاسنش را می بوسم.
جان تازه می گیرم انگار.
ممنون قاصدک جان لطفا امشب مرواریدی در صدف رو هم بذار همه رمانای سایتتون که اشتراکی شد دیگه جدیدم بذارین اشتراکیش میکنین
امشب نشد بزارم فردا حتما پارت هست
فعلا همون چهارتا هستن اضافه نمیشه
مرسی قاصدک جونم.خیلی خوبه که هرروز پارت داریم😊😘